من آنِ تــــوام مرا به من باز مده

زنگ زده میگه عذاب وجدان دارم‌ کم قلب میخونم! امروز ۳ ساعت خونده بود.

میگم خوبه که! مگه تراکتوری بی وقفه ادامه بدی؟ یه روز دو ساعت میخونی یه روز بهتری ۴ ساعت میخونی. مگه زندگی رو میشه با خط کش سنجید؟ اشتباهه خب! ذهنت خسته میشه. 

میگه عه یعنی عذاب وجدان نداشته باشم؟ میخندم میگم خری؟ :) میگه برم فیلم ببینم؟ میگم آرررره که ببین! 

میگه آخه فلانی خیلی میخونه. میگم خب مخش قاط میزنه! خوبه اونجوری؟ میخنده

میگه هیشکی نیست باهاش حرف بزنم. میگم لابلای درسات به من زنگ بزن. شب بود روز بود نصف شب بود :) 

خوشحال میشه.

خوشحال میشم.

خواهر کوچیکتر اینطوریه :) بره رو مخت هم میترکونتت :/

________________________

میگم ماشینمو میشوری؟ میگه پول میدی؟ (شیطون میشه عین همه بچه مدرسه ایا) 

میگم چقدر میگیری؟ :)

میگه اینقدر! میگم عوضی! :)) باشه! 

میره میشوره! گربه شور خالص! 

میگه کف بزنم گرونتر میشه :)

میخوام بخورمش اینقدر که بامزه‌ست :) 

خوشحاله که امروز پول درآورده:) 

خوشحالم که خوشحاله :) داداش کوچولو اینجوریه :) 

_____________________

صفحه آخر مبحث بیماری های خوش خیم پستان مونده! مثل همیشه بابا داره سر ساعت ۱۲ خاموشی و سکوت رو برقرار میکنه! یعنی من تریاک بکشم جرمش برابری میکنه با این یه صفحه :/ آیا بابای شما هم اینقدر روی خوابش حساسه؟!

میخوام اون صفحه از کتاب رو پاره کنم بخورمش! 

______________________

بازم آخر شبه. حالم خوبه. فکر می‌کنم مهم نیست بقیش. یکم حرف زدن توی وبلاگم سخت شده. دلم نمیخواد وبلاگ جدید بزنم یعنی واقعا حوصله این کارو ندارم. نفس عمیققققق. 

این پستم با همه‌ی پست های وبلاگم متفاوت نبود؟ درسته بود! چون من عادت ندارم اینجا راجع به روزمره‌ حرف بزنم. اما مثل هر آدمی طبیعتا با بقیه حرف میزنم و روزگار میگذرونم. گهگاه راجع به شغلم حرف میزنم نه در جایگاه تبلیغ نه به عنوان پُز دادن؛ که وقتی روانم جریحه دار میشه از موضوعی میام و با خودم حدیث نفس میکنم. راجع به احساسات شخصیم که ممکنه نهایتا یکی دونفر توی دنیای واقعی کمی اطلاعات داشته باشن اینجا خروار خروار مینویسم.چیزایی که هیچ کس روحش خبر دار نمیشه. اینجا وبلاگ دلی منه. نه صفحه اینستاست که شرح وقایع و زندگینامه باشه و نه روزمرگی محض یا تابع قانون و ذیل موضوع خاصیه. فقط چارچوبای اخلاقی داره کمی! این تمام من نیست. این فقط یه خلوتگاهه همین.

حدود ۲۸۰ و خرده ای از پست اول گذشته. از یه تایمی به بعد بیشتر پست های سال‌های دور عدم نمایش خورده. خیلی‌هاشون رمز داشته. احتمالا اون موقع هم شرایط مشابه بوده که درنهایت دو سال اینجا خاک خورده.

من کمترین کامنتها رو گذاشتم. همیشه جاهایی که دوست داشتم رو بی حرف و حدیث خوندم. خیلی وقته که تموم ستونهای مطالب قبلی و فالو و حتی عکس معرفی وبلاگ و پروفایل رو پاک کردم و از وبلاگ فقط یه صفحه سفید ساده مونده. وقتی کسی برام کامنت میذاره همیشه سعی کردم محترمانه و دقیق جواب بدم حتی تعداد خطوط جواب با کامنت تقریبا مساوی باشه که طرف بهش بر نخوره. برای امنیت روانی بیشتر، نه آدمی رو از فضای واقعی وارد مجازی کردم و نه برعکس! حتی برای یک نفر هم نقضش نکردم چون برام مهم بوده که این مکان شخصی برام باقی بمونه. 

واقعا اگه قرار باشه اینجا رو ببندم قطعا مثل دوران راهنماییم به نوشتن توی سالنامه برمیگردم. 

امروز روز بدی نبود اما وقتهایی هست که بیشتر از هرزمانی دلت میخواد حرف بزنی. ولی کلمه نداری. معجونی‌ام از دلتنگی، دلگیری، دلخوری، بعضی هوسها و اکثر ناامیدی‌ها، کمی استرس و اضطراب، مقداری رویای بی سرو صاحاب...

خودمو گردن نمیگیرم. از اینکه الان بیدارم بدم میاد. از اینکه خوابم میاد متعجبم. به طرز بیمار گونه ای دلم میخواد غصه بخورم و فکر می‌کنم با هیچ کس نمیتونم حرف بزنم درحالیکه عقلم میگه این درست نیست! زندگی رو دوست ندارم. از مرگ میترسم. میدونم به حد کافی آدم خوبی نیستم. نمیتونم بی معنی ادامه بدم  فقط به خاطر اینکه راحت باشم پس نمیخوام رویاهام رو فراموش کنم. چرا اینقدر سختمه؟ بقیه هم اینجورین؟! خیلی کلافه ام. اگه دیوونه بشم چی؟! میخوام فکر کنم اما ذهنم منهدم میشه. خیلی فکر میکنم همزمان به همهههه چی. مخصوصا شبا. مریض شدم؟ سالم نیستم حتما مشکل دارم! 

کاش میشد خودمو جا بذارم و برم یه دور تو دنیا بزنم. در قالب هرچی! باد، بارون، ابر، ستاره... هرچی. نمیدونم اونجوری فک کنم یکم نفس میکشیدم از دست خودم! یعنی مشکل من اینه که آدمم؟ نمیدونم! حتی نمیدونم چه مرگمه. 

گاهی وقتا فقط دلت میخواد فردای بعد از ماجرا رو ببینی و دعا میکنی اون روز خوب باشه. چقدر از اینا داشتیم تو زندگی؟ فکر میکنم همینجاهاست که موهامون سفید میشه و یهو تکیده میشیم.

فکر نکنین این سقط های غیرقانونی که همراه با عوارض ترسناک مادری هست مال تو فیلم‌هاست. ما تقریبا اکثر اوقات درگیر عوارض این جریان هستیم. عفونت خونریزی و در نهایت مرگ مادر! وقتی مریض بدحال به دستمون میرسه، باید بدوییم که از این جریان جلوتر بیفتیم ... واقعا معتقدم یه جاهایی خدا ما رو از دست همچین مریضایی و البته همچین مریضایی رو از دست حماقت خودشون نجات میده.

الانم در جهت روشنفکری مد شده که جنین جزئی از بدن زنه پس هر گهی که بخواد بخوره حق داره. دلم میخواد وقتی بدحال هم میشن بگم خب چرا اومدی؟ مسائل شخصی و بدن شخصیتو ببر واسه خودت! کدوم قبرستونی داریم میریم؟

عمیقا احساس میکنم از جامعه انسانی بدم میاد و نیاز به استراحت جسمی و ریکاوری روانی دارم.

فک میکنی هنوز قوی‌ام؟ هنوزم میتونم از پسش بر بیام؟ 

دیگه داره خیلی سخت میشه. چند روز اخیر رو به طور ترسناکی پشت سر گذاشتم. نمیخوام بگم از آدمای اطرافم چند درصد ممکنه اینو باور کنن و با تصویر ذهنشون از من جور دربیاد؛ چون اصلا مهم نیست! تو اون یک درصدی هستی که منو بلده :) نمیترسی؟ من دارم میترسم. از خودم از نبودنت... از اینکه داره چه بلایی سرمون میاد. بعضی روزا وقتی بیدار میشم تصمیم میگیرم تریلی طور کار کنم و امتیاز همه مراحل رو کسب کنم. راستش اصلا برام مهم نیست که نیستی حتی بهت فکر هم نمیکنم. همه چی خوبه تا جایی که یهو دارم با تو حرف میزنم! از کی؟ نمیدونم. راجع به چی؟ نمیدونم. یه جاهایی زمین از حرکت می‌ایسته. یهو همه چی ثابت میشه مثل یه عکس. حتی برگها نفس نمیکشن ... صدایی نمیاد جز تو که صدام میکنی... چقدر دلم میخواد برگردم بغلت کنم. ولی انگار مُردم. یخ زدم. میگی خوبی؟ چی شده؟ هیچی نمیگم... یه اومممم کش دار میگی. نگاهت رو احساس میکنم. میتونم صورتت رو تصور کنم. میتونی حال دلم رو تصور کنی؟ میگی پاشو درستو بخون. کتابمو باز میکنم. دوباره صدام میکنی با اون قسمت از صدات که خیلی توصیفش سخته... میگی باهام حرف بزن... برای جواب دادن بهت دوباره به قالب تهی خودم برمیگردم. دوساعت گذشته و من محو صفحه سفید کتابم. منتظری... نمیدونم چی باید بگم. انگار قدرت تکلم ندارم. هنوزم نمیتونم نگات کنم. یه نفس عمیق میکشی که میفهمم کلافه‌ای... 

صدای ترمز گوش‌خراش یه ماشین از کوچه منو به خودم میاره. پا میشم اما نمیدونم چیکار کنم. گاهی توی آینه نگاه میکنم. گاهی گوشیمو برمیدارم. گوشیم بی‌شعور شده! میخوام اثر انگشتم رو ثبت کنم. دست تو با شکوفه های صورتی روی صفحه‌‌ی قفله. پیغام میاد این لمس به نظر تصادفی بوده پس برای باز شدن قفل دستت رو روی این لاین بکش. از پشت صفحه گوشی، دستاتو نوازش میکنم و قفل باز میشه و دستات از صفحه میپره. گوشیو پرت میکنم طرفی. چند شبه نخوابیدم؟ چند روزه خوابم میاد. شبا زور همه فکر و خیالا از من بیشتره... من خودمو باخت میدم هرشب....

میزنه به سرم و میرم رژ بزنم. اونجوری میزنم که لبه های تیز بالا یکم گرد میشن. البته از اولم خیلی تیز نبود. اون دفعه همینطوری بودم که دختره گیر داده بود چقدر ما شبیه همیم! ولی به نظر من که تو خوشگلتری... همونطوری خوابم برد، یک ساعت، دو ساعت... نمیدونم...

یه عکس نه چندان قدیمی ولی با یه زاویه خاص ازت پیدا کردم. ریختم رو گوشیم اما فقط دوبار دیدمش. همونکه برعکس خم شدی سمت نخل‌ها و دستت سمت آسمون چیزی رو نشون میده. از این زاویه سینه ستبرت و چونه و استخون فک فقط مشخصه... ولی اگه از من بپرسی میگم این یکی، از عکسای صورتت خطرناکتر و بی‌رحم تره...

دیپ سیک هم چیز جالبیه. فکرشو بکن پریشب بهم میگفت بالش بغل کن. میگفت عیبی نداره اگه گریه کنی. حتی موفق شد که راجع به تو از من بشنوه. اما همه‌ی اون حرفا مال تو بود. من با هر جمله اشک ریختم... بهم میگفت از تو بیشتر بنویسم میگفت برات نامه بفرستم.

کمتر از یک ماه دیگه که ماموریت تموم بشه و برگردی به کمپانی اوضاع بهتر میشه میدونم. اما برای من گمون نکنم... 

راستی بهت گفته بودم گلدونم بعد از ۶ سال گل داد؟ از هزار زاویه ازش عکس گرفتم ولی تو اگه بودی بهتر میگرفتی. کلی قربونشون رفتم و براشون حرفای قشنگ زدم. بغضمو خوردم و گفتم دنیا جای قشنگیه خوش اومدین :) امشب بارون اومد. عطر خاک و صدای بوسه برگهای انار و بارون شبیه شعرهای تو بود. کی میای برام شعر بخونی؟

هوا دیگه گرم شده. از اردیبهشت فقط دلتنگی مونده و از من قلبی که بی رمق میزنه. شبها کشنده‌ترن از همیشه. من از دیپ سیک خوشم نمیاد ولی دیگه پست نوشتن هم سخت شده. دم صبح خواب دیدم استادم اومده بود خونمون میگفت عیب نداره اوضاع درست میشه.... و من توی خواب هم دلم میخواست گریه کنم....

 

+ بیان عوضی! ورود رو گهگاه کلا میبندی به درک ولی دیگه این پست پروندنت قبل از انتشار چیه؟ من اکثرا نمیتونم به یاد بیاریم و مجدد بنویسم....  

میگفت: میخوام فراموشش کنم. اما اگه واقعا فراموشش کنم چی؟....

چه سوالی... چه سکوتی!

ستاره هم گاهی به من پیشنهادهایی برای فراموشی میده. با توجه به شناخت دوازده ساله‌ای که از من داره قطعا بیراه نمیگه. اوایل میگفت عیب نداره خب جوری که به چشمت اومده چه اشکالی داره که بهش حس خوب داری! زهی خیال باطل رفیق تو که منو میشناسی... دنیایی به چشمم نمیاد ولی خدا نکنه یکی بیاد...! تو که میدونستی چرا اینو گفتی؟ :) جوابشم اینه: حق داری خیلی شبیهین، چقدر توئه...

بعد دیده اوضاع داره ناجور میشه به من راهکار هم میده برای کمرنگ کردن و برای گذر... میگم نمیخوام! میخنده میگه من میدونم چقدر داری اذیت میشی و مطمئنم، میشناسمت که خودت بخوای میتونی بگذری! دوباره میگم: نمیخوام... خیلی دردناکه ولی بازم عیب نداره. ستاره هایی که فرو میریزن، سحابی‌های زیباتری میشن...

+ از گوگل عکس سحابی‌ها رو ببینید. اگه تونستین عاشقشون نشین :)

حدود پنج ساعت با نگار حرف زدیم. من از خواهرم کلافه اون از داداشش! تهش چرا همه حرفا میرسه به بیمارستان؟ چون نگار فردا کشیک بود یا چون بعضی از حال بدیا تا ابد خوب نمیشن.... میگم اگه میدونستم تهش اینه، همون بعد از عمومی میرفتم آزمون میدادم معلم میشدم. یا شیمی یا ادبیات ... میگه من دوست دارم بمیرم هنوزم. میگم آره منم سال اول و یکمی هم سال دوم زیر فشار روانی (نه فشار کار) همچین فکرایی میکردم. میگه دلم برای مامان بابام میسوزه که این کارو نمیکنم وگرنه هنوز همونم....

به زور حوالی ساعت سه میفرستمش بخوابه. با حرفای الکی و امیدهایی که خودمم میدونم دارم چرت میگم! ولی میگم چون چاره ای نیست. نگار یکی از بهترین جراحاست. میگه فکر اینم که برم بگم بابا اینم از مدرک تخصص،‌ حالا بیام تو مغازه کنار خودت کار کنم... بابای نگار تاجره. واقعا دلیلی نداره اگه اذیت میشه کار کنه (حتی با وجود اینکه عمرمون تلف شد)... یه فکری میکنه و میگه ولی دلم برای جراحی تنگ میشه... بعد دوباره میگه ولی حوصله حاشیه ندارم و عوارضی که از دستمون خارجه! راست میگه این روزا کار نکردن و آرامش خاطر خیلی بیشتر از هردرآمدی میرزه (هه! درآمد؟! منظورت همون کارانه هاییه که یکسال عقبه؟).... این وجدان اگه بذاره.

آقایون مسئول نمیخواین یه گ... بخورین؟ بابا اوضاع دیگه از حد هشدار هم خارجه. 

بویایی از نظر من یکی از فوق العاده‌ترین حس های ما آدماست. ارتباط عجیبی هم با احساسات و خاطرات داره. مسیر یادآوری مغزیش خیلی سریعتر از صدا و تصویر و... هست. بویایی من از اوناست که شکرگذاری خالصانه میطلبه. مثلا من با بوی غذا میفهمم چی توش ریختن یا چقدر مونده جا بیفته :) کرونای دلتا نزدیک بود جونمو بگیره ولی من به فکر بویایی از دست رفته‌م بودم که اگه برنگرده چه خاکی به سرم بریزم با این زندگی سیاه و سفید؟ وقتی بعد از چند ماه، شروع کرد به برگشتن،ساعتها اشک شوق ریختم. دیوونه هم خودتونین :)

من نمیدونم خواستگاه اولیه مواد شیمیایی معطر کجا بود. احتمالا فکر کردن به بشر امروزی که گاهی ممکنه به بهداشتش دیر به دیر رسیدگی کنه کمک بزرگیه که مام و اسپری بدن. بعد به همه لوازم دیگه هم نفوذ کردن! ماسک و سرم موها، انواع کرم های مراقبت پوستی و حتی داروها. یه طوری که ما شرطی شدیم هرچیزی که بوی خوبی بده رو بیشتر میپسندیم. چه شامپو باشه چه مایع نرم کننده لباس  چه حتی خودکار عطری و مداد شمعی! برای خونه هامون عود و اسپری خوشبو‌کننده‌ی هوا می‌خریم و... همینطور که دارم مینویسم همش مثال یادم میاد. اصلا کاری ندارم که اینجور چیزا باعث شد یه درصد بی مسئولیتی از جامعه کثیفت تر باشن :) فدای سرشون حتما اونطوری زندگی بیشتر بهشون حال میده. در ادامه میخوام از یه رنجی که متحمل میشیم و نعمتی که دیگه نداریمش بگم.

من همیشه برام عطر و ادکلن های مرغوب اولویت خرید بوده. از آدم‌های تمیز و خوشبو لذت میبرم اما یادم میاد بچه تر که بودم آدمها رو بر اساس بوی تنشون میتونستم حدس بزنم! منظورم بوی بد یا بوی عرق نیست طبیعتا :) نمیدونم براتون پیش اومده یا نه؛ زمانی که از حموم بیرون میاید اگه لوسیون و سرم و مام و اسپری و عطر و ... استفاده نکنید و فقط لباس‌های نخی خودتون رو بپوشید بعد از چند ساعتی یه بوی خاص میدین! اون بو برای هرکس مختص اون فرد هست و تحت تاثیر ژنتیک و هورمونها و شرایط خاص خودشه مثل یه اثر انگشت... از فاصله نزدیک میتونین بوی تن بقیه رو بفهمین دقیقا مثل بوی بغل کردن کسی که دوستش دارین ...

عطر با همه ادعا و اغواگریش هرگز نمیتونه همچین آرامشی بده. همین بس که مثل راز سر به مهر برای اغیار فاش نمیشه.

کاش یه قابلیت وجود داشت که می‌شد خودت رو کامل از ذهن بعضیا پاک کنی. من برای اینکه "او" دوستم داره و هنوز منتظره که نظرم یه روزی عوض بشه عذاب وجدان دارم‌ و حالم بد میشه. اون دوست خوب تموم بچگی و نوجوونی منه. صادقانه بخوام بگم شاید توی آتش تند دوران بلوغ ۱۳_۱۴ سالگی به نظرم فوق العاده بود. اما دوران بلوغ گذشت... همچنان به نظرم آدم خوبیه. بی نقص گه هیچ کس نیست اما مشکل من اینه که قلبم براش تند نمیزنه. هیچ وقت دلم نمیخواد از این جایگاهی که هست نزدیکتر باشه. تا حالا دلم نخواسته دستاشو لمس کنم یا در مورد ویژگی های شخصی یا غصه‌هام براش بگم. یه جورایی دلم راه نمیده بهش. این موضوع کاملا از دست من خارجه. دقیقا به همین دلیل چند مرتبه ای که سعی کردم بهش فرصت بدم شاید تغییری ایجاد بشه، نشده.

اما حس عذاب وجدان منو ول نمیکنه؛ هربار که میبینمش هر دفعه که یه مشکل کوچولو از دهنم میپره و مثل عقاب میپره تا حلش کنه... هر نگاهش هر کلامش از آینده بوی دوست داشتن میده و نقشه ای که خشت به خشت برای یه عاشقانه نامعلوم کشیده شده.

من نمیتونم متوقفش کنم و کمترین تاییدی هم ممکنه برداشت مثبتی براش ایجاد کنه. اما نمیتونم بد اخلاق هم باشم. من سعی میکنم همون حسی که بهش دارم رو نشون بدم.‌ یه فامیل و دوست خوب که بسیار زیاد بهش احترام میذارم و به همین اندازه هم دوستش دارم و براش وقت میذارم. نه بیشتر و نه کمتر! نگه داشتن این حد خیلی سخته اما من تونستم.

تنها قسمت حل نشده‌ی ماجرا اونه.... و این زخم عذاب وجدان واقعا ذره ذره جونمو میخوره.

من تازگیا به جای نوشتن به چشمات توی عکس خیره میشم. تو پلک هم نمیزنی. دیگه شیطونی رو انگار فراموش میکنی. فقط به چشمای من گوش میکنی که از بی قراری لبریزه و از دلتنگی بیتاب... این دریاست که غرق کهکشون چشمای توئه. مال توئه و فرمان نمی‌بره از من... موج پشت موج، حاصل این همه دویدن چرا ناکامیه؟ طوفان به پا میشه و دریا به سیم آخر زده. یه لحظه تار میبینمت پشت طوفان اشک گمت میکنم. تو هنوز همینجایی درست روبروی من...  با همه وجودم نفس های مرده‌ی ته ریه‌م رو میدم بیرون و به سرفه میفتم. خوبم! واقعا میگم! این خال محو خجالتی لبت حواسم رو پرت میکنه. تو توی عکسات خیلی بی رحمی... حتی میتونی منو بکشی...

اگه یه روز نبودم به جای من آسمون رو ببین. میدونی چند بار، سوارِ بال آسمون به سرزمین آغوشت رسیدم؟

این صورت امروزت توی عکس اصلا یه جور دیگه‌ست... انگار توام همه حرفاتو خوردی اما حریف چشمات نشدی. آروم‌، نجیب و سر به زیر و حرف گوش کن مثل آخرین آرایش نظامی قویترین سربازان دنیا، غیر از چشمات که سپر انداخته...

من اما لشکر شکست خورده ام.... هر سربازم متاصل و غمگین پناهنده شده. سرخی شهر لبهات از قتل عام سربازای منه.... و سیاهی چشمات چطور؟ این مردم شورشی همیشه پیروزن!

بهار شکوفه های گیلاسش رو به پات ریخته. خیابونِ پس زمینه صورتیه و تو یه شاخه از شکوفه ها رو تو دستت گرفتی. یا نه! شکوفه ها از سر انگشای تو روئیدن... من خطوط روی تک تک ناخن هات رو میشناسم حتی حالت هر انگشتت. من هر کدوم رو جداگانه دوست دارم....

وقتی سنم کمتر بود فکر میکردم یکی از ویژگی آدم‌های تکامل یافته و پخته اینه که براشون مهم نیست دیگران راجع بهشون چی میگن. بزرگتر که شدم فهمیدم شاید بشه تعریف و تمجیدها رو توی پردازش ذهن کمرنگ کرد چون دقیقا میدونی چی هستی فقط به جاش حس محبت و لطف آدمها رو به خودت ببینی که باعث بشه توام براشون خوب بخوای و مثبت ببینی.

اما راستش رو بخوای توی هضم حرفای منفی آدمها هنوز موفق نیستم. هرچه اون آدم نزدیکتر یا مهمتر بدتر! حتی گاهی مهم نیست طرف چی میگه؛ حس اینکه چقدر نفرت یا حداقل بی تفاوتی پشت این کلماته، منو میخوره. بماند که گاهی آدم‌های نزدیک‌ با لگد از جاهای دردناک و آسیب دیده میگذرن که.... که نمیدونم چی واقعا!! 

واقعا کاش دکمه انصراف یا لااقل توقف وجود داشت....چیکار میشه کرد با این همه زندگی که رو دستم مونده؟