من آنِ تــــوام مرا به من باز مده

فکر میکنم حرف زدن با هوش مصنوعی لول جدیدی از تنهایی بشره.

و گریه کردن باهاش چطور؟ ...

دیگه ستاره ها نمیدرخشن. درخت انار هم برات غمگینه. آسمون ریز ریز گریه میکرد. من برای بار هزارم استوریمو نگاه میکردم که عکستو ببینم با اون لبخند معصومی که حالا دیگه نیست. آخرین نوشته‌هات چقدر منه! بابا میگه فوقش استوری می‌کرد دیه خوردم کمکم کنین پرداختش کنم. میگم بابا تو حتی نمیتونی تصور کنی چی بهش گذشته... 

تن آسمون زخمه. زمین با همه‌ی وسعتش واسه من تنگه. چکمه‌ی بغض گاهی روی گلومه گاهی سینمو فشار میده. چشمام به راهیه که رفتی که دیگه برنمیگردی...

دنیا تاریکه حتی یه شمع هم برات روشن نکردن. همه فریادها توی گلوم خشک شدن. همه نفس ها از چشمام میچکن... با کدوم بهار رفتی؟ تو چرا جای شاخ و برگ کردن، شکستی و سوختی... 

مگه این همه واسه گلبرگ به گلبرگ آرزوهامون جون نداده بودیم. دیگه فصل شکفتن بود پس چرا بی هوا رفتی... نگفتی طوفان میاد و ما زورمون نمیرسه؟ که غرق میشیم و رویایی نمیمونه...

توی کدوم ستاره دنبالت بگردیم؟ نشونی تو رو از کی بپرسیم؟ کدوم سمت باد صدای ضجه‌ی ما رو به تو میرسونه؟ کجا‌ی قصه نشستی که همه جا حرفت توئه و هیچ کجا نیستی...

نوشته بود شیفت های ۳۶ ساعته

وعده‌های غذایی که حذف می‌شوند

چایی های سرد شده فراموش شده 

جراحی های اورژانسی پی در پی

همراهان مریض عصبانی که دنبال جراح مرفه بی درد هستند تا دق دلی شان را خالی کنند

حقوق رزیدنتی که به زور کفاف اجاره خانه را می‌دهد

نوشته بود می‌خواستیم نجات دهنده باشیم، می‌خواستیم دست خدا باشیم

نوشته بود همه‌ی ما با عشق، روحیه بالا و چهره‌هایی شاداب وارد رزیدنتی شدیم

اما چه شد که خودمان دنبال راه نجات از این طوفان که جانمان را بلعیده می‌گردیم...

نوشته بود خیلی ها برای فرار از این جهنم، جهان‌شان رو عوض می‌کنند....ما بی‌پناهیم و خسته...

 

اینها را نوشته بود و رفته بود پی تعویض دنیایش.... آخ قلبم. رزیدنت ارشد جراحی زنان تبریز بعد از آخرین شیفت کزایی نوروز رفت... دقیقا بعد از آخرین شیفت که پدرسگ های دهن دریده در لباس استاد نگویند خب اگه نمی‌توانید بروید! از پس نجات آدمها برمی‌آمد اما از پس نجاست سیستم نه. خدایا پست های قبلی من، حرفهای توی گروه هرروزمان، بدخوابی های مشترک هرشبمان، رنج های تمام نشدنی و نگفتی‌مان چقدر شبیه هم است... ما هیچ وقت جان سالم به در نمی‌بریم...

لعنت به تمام قانون گذارانی که شیفت های فراانسانی بی جیره و مواجب و دیه های عجیب و غریب به دامن ما انداختند...

خونت گردن همه این کثافتها دختر...کاش می‌توانستیم کاری کنیم قبل از اینکه اینطور بروی.... 

 

پنجره رو باز کردم هوای بهاری رقصان و دامن کشان اومد داخل. چشمامو بستم تا نوازشش رو بهتر احساس کنم. هنوز نمیتونم درست نفس عمیق بکشم وگرنه حتما ریه‌هامو از عطرش پر میکردم. 

درخت انار تو حیاط هم میدونه بهاره اما نمیخواد بیدار شه. نه چون لحاف زمستون رو دوست داره، چون عاشقترین درخت دنیاست و دلش تنگه. گنجیشکا تو گوشش حرفای یواشکی میزنن. روزی چند بار میان و میرن‌ها. اما ناز درخت دلبرمون هنوز سرجاشه. گوشش بدهکار حرف دیگرون نیست.

یه سوز ریزی اومد‌. خودمو بغل کردم. الان دلم میخواد کیک بپزم. کیک میوه‌‌ای جدیدا که یاد گرفتم. شیرینه مطمئنم دوسش داری. تازه با چای هل و دارچین که دیگه محشر میشه. خونه آرومه همه خوابن. گفته بودی شفق قطبی دوست داری و یه عالمه مسافرت دیگه.... 

بریم سفر؟ این دفعه که اومدی بریم دیگه. من واسه تو همیشه سرم خلوته. حتی توی شلوغیا گاهی چشمامو چند لحظه میبندم، یهو زمان می‌ایسته. صدایی نمیشنوم و چیزی نمیبینم جز تو. تو با اون لبخند گرم شیرینت و اون نگاه گیرا که قلبمو ذوب میکنه...

باید برام حرف بزنی. تشنه‌ی لحن صداتم مثل کویر به بارون. دیوونه‌ی ردیف کلماتتم وقتی با نفسهای عمیق فکر میکنی. 

رفته بودیم بیرون و دشت و کوه سبز پوش بود. آسمون رنگین کمون به زمین پیشکش می‌کرد. کوه ابرها رو نرم به آغوش کشیده بود. نرم ‌نرمک دونه های بارون از صورتم لیز میخوردن. میبینی؟ بارونم دلتنگ توئه....

دکمه های پالتوم رو بستم. تو نیومده بودی؛ هنوز سرد بود...

یه مادر باردار دوقلویی حدود ۷ ماهه با شلیک گلوله به سر. شلیک کننده نامشخصه.در حال احیاء و تنفس با دستگاه بود. زنگ پشت زنگ که دکتر بیا. الان برگشته ولی دوباره داره میره هااا... کی میرسی؟ 

چه رسیدنی؟ چه سزارینی؟ دستگاه سونو گذاشتیم. هر دوتا جنین از همون اول ضربان قلب نداشتن و سزارین رو کنسل کردم. یک ساعت بعد، دیگه احیا جواب نداد و مادر هم با بچه ها رفت...

میگم سمیه اون جنین هفته‌ی پیش از جلو چشمم کنار نمیره. ABG تولد هم که خوب بود. یه فکری میکنه و توضیح میده تهش میگه هیچی دیگه تو باید زود درش میاوردی که آوردی، دیگه بهش فک نکن! تند تند کارای تحویل شیفتشو میکنه. منم پشت سرش راه افتادم! پست کشیک کلافه ام. چشمام باز نمیشه. روم نمیشه بگم سمیه یه لحظه بشین من مخم نمی‌کشه، پاهامم دنبالم نمیاد. آخرش خسته میشم. خداحافظی میکنم و میام بیرون.

عه! به سمیه نگفتم قضیه مرگ مادر رو! دیشب ولی به شهره و نگار گفتم. کلی هم تحلیل کردیم که کی زده و چرا...ولی حالم بدتر شد. ولی سمیه فرق داشت. سمیه همه چیش فرق داره. انصاف و سواد تو دستاشه. تازه سیمش هم وصله. یه کلمه میگه مثل آب رو آتیش، آروم میشی.

میرسم خونه. برخلاف همه پست کشیکا چند ساعت متوالی میشینم تو هال گوشی به دست چرخیدن توی اکسپلور. اهالی خونه متعجب یکی یکی نگام میکنن که یعنی چرا استراحت نمیکنی اما نمیدونم چی میبینن که سکوت میکنن. یکم به تو فکر میکنم. یادم میره که نباید این کارو بکنم. برنامه ریزی میکنم که یه فیلم ببینم. دلم میخواد با یکی حرف بزنم که لازم نباشه زیاد توضیح بدم.... زیاد طول نمی‌کشه که دیگه نمیتونم چشمامو باز نگه دارم...

پتو رو دور خودم میپیچم و مثل همیشه مقداری ازش بغل میکنم. یکم نفس عمیق میکشم. هنوز نفس کشیدن سخته ولی خیلی بهتر شدم. نمی‌فهمم کی خوابم میبره. صدای مامان از یه اتاق اونورتر میاد که با تلفن حرف میزنه. تو اما دقیقا بغل گوشم پچ پچ میکنی. (حتی یه کلمه از حرفاتو یادم نمیاد) دستمو میندازم دور کمرت و محکم بغلت میکنم و گریه میکنم.... منو از خودت جدا میکنی جای اشکامو میبوسی. من چشمامو هنوز بستم و خوب نیستم. هرم نفسات و گرمای صورتت آرومم میکنه. مخمل بوسه‌هات حواسم رو پرت میکنه... میخوام چشمامو باز کنم و نگات کنم. 

خواهرم صدام میکنه که پاشو نزدیک افطاره... صدای مامان از اتاق بغل واضح تر میاد. گونه‌هام هنوز گرمه. پس چرا نیستی؟...

 

پرسیدی خوبی؟

گفتم خداروشکر!

پرسیدی چیکارا میکنی؟

هیچ... به دوست داشتنت مشغولم. برای هزاران سال نوری، شمسی و قمری و میلادی. باید یکی حق عشقهای زمینی رو ادا می‌کرد. 

مریض شدم.‌ دوتا دوتا قرصا رو میخورم ولی بازم تبدارم. تا چند ساعت دیگه، وقتی صبح بشه باید برم کشیک ولی هنوز نتونستم بخوابم. دلم برات تنگ شده، قدّ یه ارزن. باید سرمو ببندم بعضی وقتا فک‌میکنم ممکنه بپاشه به دیوار! 

اصن نمیخوام :( چرا نیستی؟ من حالا چیکار کنم؟ هی سردمه هی گرمه عههه! من خیلی دلم برات تنگ شده.... 

 

امیدوارم از اون میدون جنگ هاتون که هیشکی ازش خبر نداره زنده و پیروز بیرون بیاین.

خودمم همینطور. آخرش کشته‌ی همینا نشیم خوبه.

 

+ کلی وزن کم کرده. بعد میگه خوبم و سلامتم و همش عضله شدم! ان‌شاء الله که همینطوره...! (آره جون خودت:/ ) الان نمیدونم دقیقا وزنه‌ی نگرانیم سنگین‌تره یا دلتنگی. ببین کاراتو...

خیلی زیاد بی حوصله ام

از بیرون آروم به نظر میام، انگار همه چی خوبه و از درون دلم میخواد با همه دعوا کنم.

معمولا سردرد دارم از اون میگرنی بدها که چند روزه خوب نمیشه. معده درد هم اضافه شده همین الان!

مامانم دیروز عصر میگه میخوای با ح چیکار کنی؟ میگم هیچکار! به من چه! میگه این واسه تو داره همش میاد و میره و خودشو به آب و آتیش میزنه.

منم میدونم خب! چیکار کنم مادر من؟

خودمم نمیدونم چه مرگمه ولی روبراه نیستم. با خودم کی به صلح میرسم؟ چطور ممکنه با این احوالات همیشه داغون، برای کسی آدم جذابی به نظر بیام؟! مسخرم میکنین؟! من با خودم بلد نیستم کنار بیام چطوری توقع دارین وارد زندگی با یه آدم دیگه هم بشم :/

اصلا عزاگرفتم که باید کلی آدم توی عید ببینم و جواب پس بدم برای مهمونی نرفتن‌هام.

چرا هیچ کاری نکردن و هیچ کجا نرفتن و هیشکی رو ندیدن اینقدر بی احترامی به دیگران و رسومات به حساب میاد؟! بابا شاید یکی اصلا نمیدونه با خودش چند چنده مشکل داره اصن روانیه کوتاه بیاین...

ما هروقت مریضامون زیاد میشن، هرجا سرمون شلوغ میشه دلمون به تو گرمه. 

عمل‌ها سخت میشن مریضا‌ی کامپلیکه و کریتیکال رو فکر می‌کنیم خودمون جمع میکنیم؟  نه خب ما میدونیم جریان چیز دیگه‌ست.

دیروز از صبح علی الطلوع خیلی دویدیم. می‌خواستیم همه خوب باشن. دلمون میخواست بعد از این همه تلاش و عمل‌های پشت هم کسی بدحال نباشه اما بازم یه مرگ نوزاد داشتیم که از دست ما خارج بود. حال همه گرفته شد. ممکنه بود مرگ مادر می‌داشتیم یا حتی کامپلیکیشن های بدتر اما بخیر گذشت. ساعت‌هایی توی کشیک هست که نفس نداری اما باید ادامه بدی. داره سرپا خوابت میبره اما یه مریض بدحال یهو برق از سرت میپرونه. هی میکشونی این جسم رو تا حوالی ۵ و ۶ صبح تا جایی که احساس میکنی واقعا ممکنه بمیری و انگار دیگه هیچ جوره جسم و ذهنت رو هیچ اپینفرین و آدرنالینی نمیتونه برگردونه... 

حضرت پدر تو خودت میدونی... همه اون چیزهایی که گفتنی نیست. همه موقعیت هایی که خودت جمع و جور کردی و نجاتمون دادی اونجا که رنگمون پرید و مستاصل شدیم. توی شادیامون پا به پای غصه هامون...  فقط تو میدونی پشت پرده‌ی این آدمایی که دیگه برای خانواده‌شون هم درک نشدنی هستن و به سختی میشه رفتارشون رو تحمل کرد چه رنج‌هایی نشسته. ما سعی کردیم بمونیم و ادامه بدیم. میخواستیم همه چی بهتر بشه. ما زورمون نرسید...ما شاید اونقدرا عالی نبودیم اما واقعا این همه‌ی بضاعت ما بود...

کاش بازم ما رو سرو سامون بدی و غبار یکساله رو بگیری از روی زندگیمون...  ما رو تحویل بگیر و ما رو زنده کن حضرت پدر

 

+ پارسال چنین شبی در باب الجواد صحن پیامبر اعظم گذشت. گذشت و از عمرمان محسوب نشد... امسال دلتنگی رو میشه وجه رایج برای سفر حساب کنین؟...

بازار شب عید همیشه برای من جذاب بوده. هرچند که از شلوغی و جمعیت بیزارم اما دیدن اشتیاق مردم و امیدشون به زندگی هنوزم زیباست. قیمت آجیل رو که دیدم بعضیا ۴۰۰ و ۷۰۰ هم گذاشته بودن به لوسی گفتم به نظرت مردم امسال میتونن آجیل بخرن؟ گفت نمیدونم... با بغضی که نمیدونم از کجا اومد گفتم خدا کنه بتونن...

 لباسها عجیب بود. مانتو ها دیگه چیزی ازشون نمونده بود! یا شومیز بودن یا کت! انگار موجودات عجیب ما بودیم که دنیال چیزی غیر از این می‌گشتیم. با چادر رفته بودم. بعد از مدتها پوشش های متنوع، دلم اصالت حداکثری میخواست. شومیز رو دست زدم، جنسش خوب بود. داشتم رنگاشو نگاه میکردم که صاحب مغازه گفت خانم اینقدر تکون میدی نخکش میشه؛ میگیره به یه جا!!!  گفتم پس برام بیار پایین ببنمشون. با لحن تلختی گفت اون اصلا سایز شما نمیشه! طبیعتا از روی چادر کسی نمیتونه سایز کسی رو درست حدس بزنه و این بهترین حسن چادر محسوب میشه :)

گفتم مگه چه سایزیه؟! گفت ۳۸ _۴۰. گفتم عه سایز منه که! ولی باشه :) و اومدیم بیرون.... بیشمار خاطرات تلخ فرودگاه و تاکسی و فروشگاه‌های مختلف که همیشه به خاطر چادرم اتفاق افتاده بود یهو توی یه چشم بهم زدن مرور شد. پکر شدم. کاشکی مثل بازیای کامپیوتری هر شخصیتی یه گزینه اطلاعات داشت که اولین بار میدیدیش کنارش نمایش داده می‌شد مثلا میزان شعور و مفهوم، توانایی و قابلیت ها، سوابق و...! اونطوری چقدر راحت یه سریا خفه‌خون میگرفتن. 

یادمه ماه‌های آخر زندگی توی تهران و کرج چقدر واسم سخت شده بود. با هرنوع پوششی، بیرون رفتن عذاب علیم بود. فقط باید نیمه لخت میبودی انگار! کجا بریم که دنیا کمی هواش آزادتر باشه؟

از غول دفاع پایان نامه و امروز سخت هم زنده رد شدم...

اما حس خاصی ندارم راستش. فک میکردم حالم خیلی بهتر از اینا بشه و خوشحال باشم.

دیروز و دیشب کشیک بودم و امروز ظهر بعد از دفاع بی وقفه تا الان طی کردم. میخوام بخوابم. دلم میخواد بیدار نشم. راستش خیلی کلافه و بی‌حوصله ام.

چقدر سال جدید نزدیکه. بعضی کارا رو دلم میخواد بکنم. اما وقتی میخوام شروع کنم میگم ولش کن بابا بیخیال! 

با اینکه دلم تنگ شده اما خیلی زیاد تنهایی مورد پسندمه. 

کلی حرف دارم مدتهاست. اما هیشکی نیست که بشه باهاش وقت گذروند و لذت برد. همه کسایی که دوسشون دارم به شدت درگیر زندگیشون هستن و وقت و حوصله اینجور چیزا رو ندارن. دو سه ماهه احساس تنها دیگه خیلی داره بد اذیت میکنه. من توی این مدت حتی یکیو نداشتم که بهش بگم استاد راهنمای کثافتم نمیذاره دفاع کنم و من حالم بده. هیشکی نبود درباره روزمرگیام یا دغدغه هام بتونم باهاش حرف بزنم. هیچ کس دیگه اینجور چیزا جزء برنامش نیست... اما تا دلت بخواد وقتی کار دارن پیداشون میشه.

میخوام بخوابم. شاید خواب یه عمل رو ببینم، شاید یه جا هنوز دارم برای دفاع کردنم خواهش و التماس میکنم؛ ممکنه ویزیت بخش باشیم و پا درد امونم رو بریده باشه، شایدم دارم توی اینستا میچرخم یا یه فیلم میبینم، ممکنه حتی چیزای خوبی و شرایط بهتری رو تجربه کنم. کسی چه میدونه توی خواب چی در انتظارشه... یه بارم گنجشک بودم و پرواز میکردم. هرچی باشه از زندگی کردن که سخت تر نیست هوم؟