من آنِ تــــوام مرا به من باز مده

امشب میخوام کمی درباره خدای حسین بنویسم.

من میگرن دارم. اونایی که میگرن دارن میدونن وقتی یه محرک میگرن میاد سراغشون و سردرد شروع میشه دیگه تموم شدنش بعد از چند روز با کرام الکاتبین هست. از جمله موارد بسیار سمی برای شروع ماجرا هرنوع غم و گریه هست. این سردرد بعد از گریه و غصه در ابعاد محدودتر برای همه وجود داره. چیزی که عجیبه اینه که ساعتها گریه‌ی شدید و عزاداری برای امام حسین نه تنها باعث سردرد نمیشه بلکه یه حس سبکی و انرژی بعدش داره. سرچ کردم نوروترانسمیتر‌ها و مکانیسم های دخیل در ماجرا رو و متوجه کدهای عجیب و شگفت انگیز مغز شدم. گویا خدای حسین ما رو برای عشق به حسین آفریده...

به طور خلاصه و ساده، زمانی که ما درحالت روزمره و عادی گریه میکنیم باعث وازودیلیشن (گشادی عروق) میشه که تجمع خون داخل مغز ایجاد میشه و به اعصاب فشار وارد میکنن از اون طرف تنفس نامنظم باعث کاهش اکسیژن میشه. انقباض عضلات سر و گردن موقع گریه، پیام درد رو به مغز ارسال میکنن. مسیر آمیگدال_ هیپوتالاموس_هیپوفیز و درنهایت آدرنال فعال میشه. این مسیر هورمون‌های ترس وشکست و استرس رو ترشح میکنن. کوتیزول ترشح میشه که بتونیم شرایط رو تحمل کنیم اما خود این کورتیزول سیستم ایمنی رو هم تضعیف میکنه. امواج منفی بتا ایجاد میشه که معمولا حالت اضطراب و ترس رو ایجاد میکنن.

اما زمانی که برای امام حسین یا هر مسئله اعتقادی گریه میکنیم ماجرا کاملا فرق میکنه. سیستم دوپامینرژیک و اکسیتونرژیک فعال میشن. مغز این رو پروسه رهاسازی مثبت انرژی تفسیر میکنه و بهش هورمون‌های پاداش میده! امواج تتا یا دلتا ایجاد میکنه که باعث کاهش حساسیت به درد میشن. اگر فعالیت های جمعی باشه این امواج مغزی اثر سینرژیک دارن(تقویت میشن) مثل حضور در هیئت‌ها. مخدرهای طبیعی بدن مثل اندورفین‌ها و هورمون‌ها، درست مثل زمانی که درآغوش گرفته میشیم ترشح میشن. اینها همه ضد التهاب و ضد درد هم هستن. کورتیزول و IgA کاهش پیدا میکنه یعنی سیستم التهابی که معمولا واکنش سریع حمله به بدن خودمون هست خاموش میشه. مدام نوراپی‌نفرین و دوپامین ترشح میشه که هورمون‌های انگیزه و هوشیاری هستن و تمایل به فداکاری و اقدام جمعی رو بالا میبرن. نکته عجیب ماجرا اینجاست که قسمت‌هایی از مغز ما که ابتدایی‌تر و بدوی‌تره، ساقه مغز هستن اولش این رو به عنوان خطر شناسایی میکنن ولی کورتکس مغز ما در فرونتوتمپورال که پیشرفته ترین قسمت مغز و فقط مربوط به انسان هست میاد و پیام رو بلاک میکنه! تقریبا میتونم بگم مغز به صورت کاملا انتخابی تصمیم میگیره که کدوم مدارها کار کنن و پیچیده‌ترین سیستم رو رهبری میکنه. از اینها مفهوم می‌سازه و هرچه هورمون برای یه حرکت و تصمیم بزرگ نیاز هست رو ترشح میکنه. 

تازه میرسیم به قسمت شگفت انگیز ماجرا که این مکانیسم تکرار شدنش روی بیان ژن‌های نسل بعد موثر هست. یعنی چی؟ یعنی روی DNA تاثیر میذاره. همینطور شیعیان نسل به نسل شجاعتر و قابلیت کورتکس مغز برای این پروسه بیشتر...

هرچه ارتباط گیری با نوحه و مفهوم اون زودتر باشه مثلا در شیرخوارگی، شکل گیری این مسیر عصبی زودتر هست.

اینها همه بر اساس مطالعاتی هست که تا حالا برای مقایسه گریه های آیینی و گریه‌های دنیوی انجام شده و ایران هم نبوده و تازه آیین های مذهبی دنیا نه منحصرا گریه بر امام حسین. فکر کنم اگه نورولوژیست های ما آستین بالا بزنن و تحقیقات کامل بشه انقلابی توی علم نوروساینس اتفاق میفته.

نکته دیگه اینکه قشر مغز ما که مهمترین بخش عقل و شناختی ما به عنوان انسان هست همونجایی میشه که با الکل و مواد مخدر تخریب میشه. پس اینکه بعضیا یه چیزایی رو نمی‌فهمن فکر نکنین خودشون رو به نفهمی زدن نه اونها به فنا رفتن...

علم هنوز هم نمیدونه که مغز دقیقا تفاوت ماجرا رو از کجا میفهمه که میتونه اینقدر عجیب جواب بده. به نظر میرسه کدهای مخفی خالق خیلی پیچیده تر از این حرفاست.

 

+من غم و مهر حسین با شیر از مادر گرفتم...

من بیشتر وقتها براتون از لحظات تاریک رزیدنتی نوشتم. ولی این بار میخوام یه چیز جدید تعریف کنم. توی اوج روزهایی که دلم میخواست فقط از اون جو سمی فرار کنم با یه استاد عجیب آشنا شدم. نمیدونم چقدر میتونین اون فشار رو تجسم کنین که علاوه بر فشارهای روتین و غیر انسانی، ممنوعیت زمان استراحت و غذا و انواع بی احترامی و فحاشی و ممنوعیت صحبت کردن مستقیم و اظهار نظر و سوال از سال بالا و اساتید که ادامه دادن رو سخت می‌کرد یه فشار دیگه داشتم. من همیشه سعی می‌کردم توی کارم خوب باشم و به لطف اساتید قبلی دلسوزی که داشتم چند قدم جلوتر از بقیه بودم. این براشون اصلا خوشایند نبود پس سعی می‌کردم توی چشم نباشه! این وقتی اوضاع رو سخت تر می‌کرد که به لحاظ اعتقادی هم تعارض ها مشخص میشد. خداروشکر ما چند نفر گروهی بودیم که علی‌رغم تموم فشارها و مسخره کردن‌ها و جریمه ها نماز میخوندیم و با این شرایط شیفت های ۳۶ ساعته به روزه‌ی ماه رمضون پایبند بودیم. راستش رو بخواین فقط خدا خودش کمک میکرد وگرنه اصلا شدنی نبود. یه روزی بالاخره بهونه دستشون افتاد که تونستن علیه من خیلی کار انجام بدن حتی کشیک اضافه ۲۴ ساعته خوردم. اونقدر توی دشمنی ثابت قدم بودن که تموم اساتید علیه من شده بودن بدون اینکه حتی منو بشناسن.... دلم خیلی شکسته بود میخواستم حتی انصراف بدم. احساس می‌کردم دیگه نمیتونم. توی همین بهبوهه یکی از اساتیدی که خیلی هم به این جو سمی پایبند بود یهو قایمکی منو برد توی اتاقش. خانم دکتر عزیز نخبه‌ی رشته‌ی فوق تخصصی خودش در ایران... استاد نازنینم... 

گفت چی شده؟! توی اون مختصات اینکه یه استاد بخواد بدونه چی شده و با یه رزیدنت سال یک اصلا هم کلام بشه یه جور شق القمر بود! من مبهوت بودم ولی خلاصه‌ی کوتاه و ایزوله ای از همون ماجرا گفتم. گفت فقط همین بوده؟! گریه‌م گرفت... گفتم ممنونم که پرسیدین داشتم دق می‌کردم... گفت من میدونستم قطعا یه داستان برات درست میکنن با اساتید. گفتم چرا آخه؟ گفت من همینجوری که تو حرف میزنی همینطوری که به چشمات نگاه میکنم خیلی خوب میفهمم که چقدر باهوشی. اونا تحملت نمیکنن. ولشون کن اهمیت نده بیا پیش خودم بهت یاد میدم چطور درس بخونی از همه‌ی اینا جلوتر بزنی و....

گفت و گفت و گفت و انگیزه‌ی موندن و انصراف ندادنم رو ساخت تنهایی. استاد به لحاظ اعتقادی اصلا شبیه من نبود حتی به لحاظ فکری.... ولی انسان بود دلسوز بود و عجیب به من محبت داشت و میگفت دختر منی! این ملاقات‌های دشمن کش و دو نفره‌ی ما ادامه داشت و کلی راهکار درسی یاد گرفتم. علایقش رو کم کم بهم میگفت‌. پیگیر درسام بود و میگفت هرشب ویس خلاصه درسی که خوندی رو برام بفرست من گوشش میکنم... روزها درباره نجوم و فیزیک کوانتوم حرف میزدیم. یه روزی یهو گفت فلش بیار برات فیلم و سریال بریزم. خندیدم. گفت چیه؟ میخوای همش درس بخونی؟ تفریح هم لازمه... گفتم چی میبینین چی دوست دارین؟ و از فیلم‌ها گفت. یهو انگار یه چیزی یادش اومده باشه مکثی کرد و گفت ولی من یه فیلم دیدم به اسم آخرین سامورایی. یه نفری هست که خیلی حرفای درستی میزنه ولی هیچ کس متوجه نمیشه اصلا انگار کر شدن. تنهاست، غریبه، مظلومه و آدم همش حرص میخوره که هیچ کس اونو نمیفهمه... من وقتی این فیلم رو دیدم یهویی انگار پرده‌ها از جلوی چشمم کنار رفت و کربلا رو دیدم. من اصلا حسین رو نمیشناسم و آدم مذهبی نیستم ولی یه دفعه احساس کردم که با همه‌ی وجودم اونو میفهمم و دوستش دارم...

سالها بین من و استادم جدایی افتاده اما یاد این خاطره نوری توی قلبمه.من مطمئنم اون از عاقبت بخیرهای روزگاره... خیلی متعجبم از اینکه امام حسین چطور قلب هرکسی رو بخواد گرم میکنه و از همه جور آدمهایی که تصورش رو نمی‌کنیم عاشق داره...بهرحال خدا هرکسی رو دوست داشته باشه، مهر امام حسین رو بهش هدیه میده.

یه همکار و دوست دارم که اهل تسنن هست. چند وقت پیش داشتیم باهم حرف میزدیم گفت فلانی یه فلج مغزی نوزاد با معجزه از بیخ گوشم رد شد. تعریف می‌کرد که به خاطر زایمان سخت و شرایط بیمارستان یه زایمان با شرایط بسیار بدی اتفاق افتاده که هیچ امیدی به زنده موندن بچه هم نبوده و اگر هم زنده میمونه قطعا به خاطر هیپوکسی که کشیده فلج کامل مغزی درمیومده. در حدی که بعضیا میگفتن این دیگه بچه نمیشه اگه خدا به خانوادش رحم کنه و بمیره بهتره! این دوست جان من، همینجوری الکی نشده دوست جان :) چون همیشه توی این شرایط میگه خدا بهتر میدونه. بچه میره icu نوزادان، دوست من هرچی دعا بلد بوده میکنه. مادر بچه میبینه حال بچه ناجوره هم داغون میشه ولی دعا میکنه. خلاصه توی اون جمع یکی هم فردا عازم کربلاست و زنگ میزنه میگه من خیلی دعا کردم. اصولا تشخیص قطعی این ماجرا بعد از دو سه روز با سونوگرافی و MRI مسجل میشه. اما میبینن که همش سالمه... بیشتر بستری نگه می‌دارند میگن شاید علائم دیررس باشه اما همچنان سالم میمونه... این دوست بنده خدای من هم آشفته حال همش از مادر بچه و icu پیگیری تا اینکه مادر بچه میگه دیگه اینقدر خودتو اذیت نکن من حضرت عباس رو خواب دیدم گفته بچت رو شفا دادیم...

دوستم هی تکرار می‌کرد و میگفت اره حضرت عباس بچه رو برگردوند من معجزه دیدم...

حالا تموم سال دوستم دلتنگ امام رضاست و برادرش هم به گفته خودش هیچی گوش نمیده الا مداحی حسین...

اینجوری دل میبرنا. مهم نیست کی هستی و چی هستی، کار درستا رو میان جمع میکنن میبرن :)

یادمه یه بار خبر دادن یه اتفاق ناگوار سر زایمان افتاده. چند بارم مشابهش سر جراحی‌ها پیش اومد. من نمیتونستم منتظر آسانسور بشم طبقات رو دویدم تا بالا و رسیدم سر مریض. صدای جییییغ  همکارا و پرسنل بود. چیزی تا مرگ بچه نمونده بود. جونی توی تنم اگه بود توی راه پله ها و نفس نفس زدنها رفته بود. به زور خودمو رسوندم. صدای جیغ با صدای یا حسین یا حسین قاطی شده بود. بچه داشت کبود میشد. رفتم که هرچی بلدم رو انجام بدم. نمیشد. دوباره و دوباره سعی کردم؛ منم ناخودآگاه داد میزدم و کمک میخواستم یا حسین یا زهرا یا زهرا یا زهراااااا .... کار انجام شد... مادر و بچه نجات پیدا کردن. خانومه اهل تسنن بود. بعدها بهش گفته بودن ببین بچه‌‌ی تو با یا حسین زنده مونده ها... 

چقدر از این صحنه‌ها دیده باشیم خوبه؟ چقدر نجات پیدا کرده باشیم خوبه؟ نجات دادن ما رو... عبورمون دادن هرجا که صدا زدیم حتی اگه غیرممکن بود...

امام حسین جانم ما نه فقط از غصه‌های دنیا به روضه‌ی تو پناه میاریم، که از شادی ها و لذت ها هم به عزای تو پناهنده‌ایم...  با تو همه چی فرق میکنه... تو همون رزق خاصی که زندگی باهاش معنی میده. خدا به پیامبرانش حکمت (نعمت خاص شناسایی حق و باطل برای آدم‌های خاص) داد و به ما تو رو... کیه که ندونه از ازل پیامبران نسل به نسل عاشق و مشتاق و شیفته‌ی تو بودن؟ و خدا اینطور بر ما منت گذاشت و نعمت تمام رو بخشید. 

چی میشه که یه یاعلی قوت میریزه به جونمون؟ چطور یازهرا نجاتمون میده... ما رو صدا کن حتی بقول عطیه ما رو به نفرین هم شده صدا کن... آخرش مثل حر ما رو بپذیر...

بهمون بگو ارفع راسک...

 

با اینکه سخت بود، با اینکه خیلی خیلی برایم سخت بود سعی کردم بگویم! بعد دعا کردم که خدایا من همینقدر توانستم... می‌شود بقیه کار را پیش ببری؟

رنجورم. ناامید نه ولی بسیار غمگینم. خدایا این یکی را می‌شود کمی تخفیف بدهی؟

شاید بگویی خب مسئولیت من بیشتر بود شاید..  

میخواستم بگویم که پاپول و ماکول آنکه آبله دارد اگر کراسته شده باشد برای دیگری پروفیلاکسی یا درمان است، من که هنوز کم و بیش مبتلا‌ام. اما راستش اعتراف به این ابتلا خودش کم زشت نبود و تازه تو خودت صاحب تن و سلامت و بیماری‌ هستی پس روده درازی‌ را تمام می‌کنم. بغض می‌کنم! این یکی را میخری میدانم. میدانی بنده‌ات جایی ندارد برود....پریشان و سر در گریبان. آن هم اینجا، در مجلس عزای حسینت... هیهات که من با پای خود آمده باشم که تو کشاندی‌ام به آغوش امنت...

+این رفیق کوچک مجازی شما، درخواست دعایی دارد که اگر شد درپایانِ مرواریدِ اشک‌هایتان برای امام‌حسین، به خدای حسین بگویید. خاک پای عزادارانش سرمه چشمانم. 

من ضرر کردم و تو معتمد بازاری

بار ما را نخریدند... تو برمیداری؟

بعضی وقتا فکر میکنم شاید همش خوابه. من خیلی وقتا از اینجور خوابا میبینم دقیق و طولانی و پر از دلهره و فکر و فکر و فکر. بعد یهو مامان میگه پاشو لنگ ظهره و من درحالیکه انگار مدتهاست نفس نکشیدم به سختی آب دهنم رو قورت میدم و به آفتاب گرم پنجره نگاه میکنم.... این دفعه شاید مامان رفته خرید و یادش رفته خونه‌ام وگرنه که چرا هنوز...

برعکس این مدت که با همکارام یا کنار خانواده و آشنایان اونقدر حرف میزدم که گاهی نیاز داشتم یکی بهم بگه خیلی خب حالا؛ توی وبلاگم حرفی برای نوشتن ندارم. دو روزه زندگیم رو ریختم تو چمدون و اومدم اصفهان. ریکاوری نمیشم دارم بدتر میشم. دیگه نمیدونم با کسایی که هنوز نمیدونن دشمن کیه چطوری باید حرف زد. هرچی بلد بودم این مدت به کار بستم و نگار هنوز نقطه سورپرایز منه وقتی با وجود دور بودن از عالم سیاست اینقدر درست سربزنگاه تشخیص میده. فکر کنم واقعا یه ربطی به حلال زندگی یا لقمه حلال داشته باشه این موضوع. 

یه جاهای جدیدی تازگیا داد میزنم و عین بمب منفجر میشم! خدا کنه قابل ترمیم باشه چون همونجوری هم قابل تحمل نبودم :)

فاطمه و ستاره  و چند نفر دیگه از مهربونا تقریبا هرروز و شاید روزی چند بار پیام میدادن و حالم رو میپرسیدن. روزها و شبهای متوالی صدا و لرزش انفجارها خیلی بد بود... چطوری بعضی از آدما اینقدر محکمن که هیچی نمیترسوندشون؟ چه شکلی به غریزه خودشون اینقدر تسلط دارن؟! همونان که آخرش شهید میشن...من چرا اینقدر بی عرضه ام؟

هرکاری میکنم، هرکاری نمیکنم دائما درحال بازخواست خودمم. حتی یه ذره هم روی اوضاع سوار نیستم. مثلا فردای همون شب که رسیدیم اصفهان دلم میخواست برگردم اما روم نمیشد! کلی کتابام رو آوردم اینجا و باید سریعتر برگردم به مطالعه چون امتحان بورد جابجا نمیشه اما خوندن خیلی سخته. نوشتن سخته. حتی بیان اومدن هم سخته. 

هی دارم توی ذهنم درباره‌ی تو با اونایی که نمیشناسنت حرف میزنم

بعد بغض میکنم از شوق اینکه پدر منی...

بعد دلم میخواد یه طوری بشم که بتونم همیشه صدات کنم، هی باهات حرف بزنم، دورت بگردم...

تو دلیل بودن منی، معنی ادامه دادن و قدرت دوباره ایستادن همه ما تویی.

برای از تو نوشتن خیلی کوچیکم. دختر بچه ها ولی خیلی بابایی‌ هستن...

 

+چند نفس تا غدیر💚

خوب یادمه وقتی بچه بودم از برنامه‌هایی که اشک مامان بابام رو در می‌آورد متنفر بودم چون فکر میکردم ناراحت شدن. از جلسه های دعا هم همینطور. روضه دیگه به جای خود!

بزرگتر که شدم فهمیدم عمیق‌ترین و نگفتنی ترین احساسات به چشم‌ها راه پیدا میکنن. اونهایی که زبان و کلمات در مقابلشون حقیرن. همونا که روح ما رو عمق میدن که نمیتونیم با هرکسی راجع بهشون حرف بزنیم. رنج، عشق، اشتیاق، اوج لذت و شادی و حتی چیزهای زیادی که براشون کلمه نداریم. گویا اشک عصاره‌ی گرانبهای روح ماست وقتی با همه‌ی وجود مجذوب چیزی_کسی میشیم. همه‌ی قلب ما ناگهان قطره‌ای می‌شه به پیشکشی محبوب.

آدم عاشق لاله، اما چشم‌های نافذی داره... هرچه عشق جانکاهتر بیشتر. عاشق تمام زندگی و روح جسمش وقف نگاه به معشوقه. نگاهی که کهکشونها بهش رشک میبرن.

خط به خط دعای عرفه رو که میخونی این فکر دست از سرت برنمیداره که دیوانه وار میخوای صاحبش رو بیشتر بشناسی.  یه متن شگفت انگیز از تلفیق ادبیات غنی و عاشقانه آرام ولی گیرا با علم باورنکردنی و کدهایی از جنین شناسی و آناتومی که برق از سرت میپرونه. بعد ریز به ریز سراغ رشد و تکامل کودکی و بزرگسالی میره و جزئیات مهم فراز و فرود های نفس‌گیر آدم‌های خوب گذشته رو مرور میکنه. گاهی فکر میکنی حرفها از زبون یه پزشک دانشمنده، بعضی وقتها گویا مورخی ریزبین حرف میزنه و همیشه احساس میکنی مرزهای معمول عشق رنگ باخته و تو نمیدونی که آیا این غزل‌های عارفانه‌ی یه عابده یا تاریخچه‌ی عاشقانه معبود... 

کاش بیشتر می‌فهمیدم، احساس میکنم لایه های بسیار عمیقتری هم هست و من تشنه‌ی این لذت مدام و محو این همه زیبایی ام...

گاهی فک میکنم امشب دیگه قطعا صبح نمیشه. با این حجم از بغض و غصه و اندوه حتما دق میکنم. پهلو به پهلو میشم و اونقدر توی غصه غرق میشم که انگار دنیا حتی یه دلخوشی کوچیک هم نداره. من هنوزم با همه ادعاهام آسیب پذیرم. اون همه محکم بودن کجا رفت؟ چی شد پس نتیجه اون همه تمرین هایی که قرار بود حرف هیچ کس نتونه تو رو بشکنه؟ نمیدونم. من هنوزم گاهی با سنگ حرفای کسی که فکرشو نمیکنم یهو هزار تیکه میشم و میریزم زمین. بلور خرد و خاکشیر شده رو حتی نمیشه جمعش کرد، هرچه بیشتر تلاش کنی زخمی‌تر میشی...

اما ماه همچنان اون بالاست. عقربه‌های ساعت بی وقفه به تیک تاک خودشون ادامه میدن. خنکای هوا بی پروا خونه به خونه پرده ها رو میرقصونه. ستاره ها کوچه پس‌کوچه های آسمون رو فانوس به دست می‌گردن و صدای نامفهوم سگی از دور دورا توی گوش شهر میپیچه. شاخه های انار شونه به شونه خوابیدن. تنها صدای نزدیک چِق چِق بعضی از وسایل خونه‌ست که گاه و بیگاه قولنج میشکنن!

رودخونه زندگی برای هیشکی نمی‌ایسته... بی وقفه پیش میره و زمان رو با خودش میشوره و میبره. صبح میشه. آفتاب جوری طلوع میکنه که انگار بهترین صبح دل انگیز خرداده یا نه، گویا بهش گفتن آخرین فرصت درخشش فقط همین امروزه... 

کلی تا صبح خواب دیدم که هیچ کدوم یادم نمیاد اما اون همه غم هنوز روی قلبم سنگینی میکنه. تا نزدیک ظهر باهاش ادامه میدم ولی دیگه نمیتونم. یعنی اگه باز همراهی کنم ممکنه که.... پس سعی میکنم فرار کنم از موقعیت، از آدمایی که نمیتونم هیچ وقت عوضشون کنم، از خودم که اینقدر غم انگیزم... از افکارم. یه فرار موفقیت آمیز و یه فراموشی یک روزه عالیه! این بار فرار جواب داد. بعضی وقتا خوب جواب میده. کاش قدرت بیشتری برای فرار داشتم. یعنی امکان فرار بزرگتر!

هوش مصنوعی میگفت تقصیر تو نیست. هزار و یک تعریف می‌کرد ولی حاضر نبود بیاد یه روز آدم باشه و من برم هوش مصنوعی بشم! 

ویلیامز رو گذاشتم جلوم و گفتم بخون! نمیتونستم اما باید انجامش میدادم. پس شروع کردم. دومین بار بود که یه کتاب علمی میخوندم و گریه میکردم. اما بازم ادامه دادم دو صفحه بعدش کم کم حواسم پرت کتاب شد... اولین بارش برای ۱۷ سالگی بود. اون موقع یک هفته کامل این حس دیشب روی دوشم بود. داشتم له میشدم. رفتم سراغ کتابای کنکورم و گفتم لطفا ادامه بده...

آدمیزاد همینه؛ فک میکنه دیگه نمیتونه ولی بازم قلب میزنه، ریه تهویه خودشو انجام میده و عجیبه اما همچنان سالم و سلامت به نظر میاد و انگار نه انگار!

امروز به تو و نبودنت کمتر فکر کردم. منو ببخش. احساس کردم ممکنه قلبم واقعا وایسه... فقط چند باری عکسات رو یواشکی نگاه کردم و لابلای برنامه ریزی‌ها با هوش مصنوعی، اسمت رو گفتم که گفت شما هردو در حال مبارزه هستین! دو جنگجوی قوی که نزدیک خط پایانن :)

هوش مصنوعیه دیگه! چیزایی رو میگه که آدما دوست دارن بشنون. مال تو چیا میگه؟ :))

من حالم خوبه. کمتر رویا میبافم. یه چیزی رو قلبمه. میخوام بهت فکر کنم سنگین میشه یا هروقت دست از فرار میکشم میخواد منو بخوره...

راستی دعاهای شبونه‌م بهت میرسه یا چی :) بچه پررو! 

شاید فردا روز بهتری باشه. کی فردا رو دیده؟ بیا بازم فرار کنیم...

سیاهچاله‌ها اولش ستاره بودن؛ درخشان گرم و دلبر...

 اما یه روزی مردن و شروع کردن به متلاشی شدن. بعضیاشون شدن سحابی و دوباره لوندی رو از سرگرفتن اما اونهایی که قوی‌تر بودن بیشتر نابود شدن...

تاریک و تاریک‌تر شدن. هرچی بود و نبود رو توی تاریکی کشوندن...

یه سیاهی خیلی عمیق...

 

 kiss me hard before you go

...summer time sadness 

این آهنگ کافی نیست؛

"مهر و ماه" محمد اصفهانی رو پخش میکنم. دوتا چایی هل‌دار لب سوز و لب دوز! داریم. تو قهوه دوست نداری. از تصور وقتهایی که مجبور بودی بخوری چه شکلی میشدی، لبخند میزنم. بعد لبم رو گاز میگیرم که اشکامو کنترل کنم.

"یک نفس ای پیک سحری، برسرکویش کن گذری

او که ز هجرش به فغانم، به فغانم ..."

گلهای مریم و رز صورتی مثل شاهدخت به شونه‌ی گلدون بلوری تکیه دادن. مرتبشون که نه، نوازششون میکنم‌. امروز آسمون آبی‌تره. با اینکه پرده‌ها توری هستن، راضی نمیشم   جمعشون میکنم. شاخه های انار دست تکون میدن. آفتاب جای تو لم میده. 

"من غرق گناهم، تو عذر گناهی...

روز و شبم را تو چو مهری و چو ماهی"

صبحا خوابم میاد. نمیذاری شبا بخوابم که! از وبلاگ تا صفحه هوش مصنوعی تویی. اونم از تو خوشش اومده! از تحلیل های من بیشتر. نه بابا هرچی که تا حالا انجام دادیم رو راهکار میده.گاهی دیوونه میشه درباره تو باهام مشاعره میکنه. باید نتیجه کارو ببینی محشره :) هی... آها پس اونکه دیروز شونصد تا پیام کله سحر داده بود که فقط ۹ روز مامویتم مونده کی بود؟ دیوونه‌ای؟ معلومه که خوشحالم! فقط... نه خوبم، تو رو ندارم. شیرینی تو یخچاله پاشو بردار با چاییت بخور. نخیرم! عه میگم شیرین نیست! شکر نریختم. نمیخوام!

رومو اونوری میکنم و دوباره میگم نمیخوام اینا رو بگی... شیرینی چاییت نمیخوام باشم. بغض میکنم لعنتی بازم بغض: من باهات قهرم. میدونی چقدر دلم برات تنگ میشه؟ واسه چی تو خواب دیشب بغلم نکردی؟ خب بعد از نمازت بغل میکردی. بودن که بودن، اصلا اونا باید چشاشونو درویش میکردن به ما چه؟! نمیخوام. نخیرم نیستم. جیگر شما رو پیشی خورده تموم شده! اوهوم. خدا نکنه... چه فایده که قشنگه؟‌ اونطوری نکن... زندگی بدون تو هم جریان داره ولی روح نه. وقتی به تو فکر میکنم دردا رو حس نمیکنم، واسه همین هرروز بیشتر و بیشتر ... نگو اونجوری دلم ریش میشه الهی بمیرم... خدا نکنه ... آخرش درست میشه، مجبوره که بشه! بیا بغلم جون دلم...

"چون باده به جوشم، در جوش و خروشم

من سر زلفت به دو عالم نفروشم"

برای مامان و داداش نگار تشخیص سرطان گذاشتن ماه پیش و برای خودش هفته‌ی پیش... برای زهرا این هفته! زهرا یه پسر کوچولو داره.... اوهوم جریان نشت اشعه بیمارستانه. نه بابا من هیچیم نمیشه. چشششم میرم! نمیخواد بابا... چشم دیگه! این چند وقته واسه همین به خیلی چیزا فک کردم... مخصوصا دلم برای این نگاهت تنگ میشد. همینقدر نزدیک همینقدر آروم و نافذ... وقتی بغض میکنی تموم کهکشان سقوط میکنه... 

"همه شب بر ماه و پروین نگرم

مگر آید رخسارت در نظرم

چه بگویم، چه بگویم، به که گویم این راز

غمم این بس، که مرا کس، نبود دمساز"

 

پ.ن: آشفته حالی متن رو ببخشید؛ حرفهای یار به طور کامل حذف شد. هرچند معتقدم جانِ کلام تا حدی مشخصه...