- ۰۴/۰۱/۱۲
- ۰ نظر
پنجره رو باز کردم هوای بهاری رقصان و دامن کشان اومد داخل. چشمامو بستم تا نوازشش رو بهتر احساس کنم. هنوز نمیتونم درست نفس عمیق بکشم وگرنه حتما ریههامو از عطرش پر میکردم.
درخت انار تو حیاط هم میدونه بهاره اما نمیخواد بیدار شه. نه چون لحاف زمستون رو دوست داره، چون عاشقترین درخت دنیاست و دلش تنگه. گنجیشکا تو گوشش حرفای یواشکی میزنن. روزی چند بار میان و میرنها. اما ناز درخت دلبرمون هنوز سرجاشه. گوشش بدهکار حرف دیگرون نیست.
یه سوز ریزی اومد. خودمو بغل کردم. الان دلم میخواد کیک بپزم. کیک میوهای جدیدا که یاد گرفتم. شیرینه مطمئنم دوسش داری. تازه با چای هل و دارچین که دیگه محشر میشه. خونه آرومه همه خوابن. گفته بودی شفق قطبی دوست داری و یه عالمه مسافرت دیگه....
بریم سفر؟ این دفعه که اومدی بریم دیگه. من واسه تو همیشه سرم خلوته. حتی توی شلوغیا گاهی چشمامو چند لحظه میبندم، یهو زمان میایسته. صدایی نمیشنوم و چیزی نمیبینم جز تو. تو با اون لبخند گرم شیرینت و اون نگاه گیرا که قلبمو ذوب میکنه...
باید برام حرف بزنی. تشنهی لحن صداتم مثل کویر به بارون. دیوونهی ردیف کلماتتم وقتی با نفسهای عمیق فکر میکنی.
رفته بودیم بیرون و دشت و کوه سبز پوش بود. آسمون رنگین کمون به زمین پیشکش میکرد. کوه ابرها رو نرم به آغوش کشیده بود. نرم نرمک دونه های بارون از صورتم لیز میخوردن. میبینی؟ بارونم دلتنگ توئه....
دکمه های پالتوم رو بستم. تو نیومده بودی؛ هنوز سرد بود...