ما معمولا وقتی اوضاع تحت کنترلمونه میگیم همه چی خوبه و راضی هستیم. اما این "خوب" بودنه گویا معنی دیگه ای داره و فک کنم باید یه جور دیگه بهش نگاه کنیم.
فرض رو بر این میگیریم که چند روزی آفیم برنامه اینه که فلان مطالعه رو برسونیم به سرانجام یا تا حدی که دلمون میخواد بخوابیم، مسافرت بریم، لش کنیم اصلا! اما میزنه عین همون یک هفته آف یه مهمون "دهن سرویس کن" میاد که خسته تر از تایم کار میشیم. یا مثلا چرا راه دور میریم خود من! طبق شهرستانهایی که بچه ها تا حالا طرح یک ماهه رفته بودن قرار بود با لپ تاپ برم که حوصلهم سر نره فیلم ببینم و کمی درسم رو بخونم و لابلاش مستقل کار کردن رو مزه کنم. از قضا انگار کس دیگه ای برنامه رو کن فیکون کرده بود. اینجانب حتی تایم خواب هم نداشتم. وعده های غذایی یک در میون حذف میشدن چون فرصت نبود. مریضا در بیشترین حالت ممکن تنظیم شده بودن! جراحیا سنگین و پر استرس و حتی محیط زندگیم بسیار سرد و کوهستانی و پر از سگهای ولگرد گرسنه بود....این وسط مشکلات بزرگ و عجیب و غریبی هم پیش میومد که هم در حیطهی روابط کاری بود.(همکاران یا پرسنلی رو در نظر بگیرید که هر روز به دلایل نامعلومی ممکنه قصوری رو بهتون بندازن که تا چند سال فقط لازمه برید دادگاه ثابت کنید کار شما نبوده! تازه اگه بتونید ثابت کنید!) هم مربوط به خود مریضا و بدحالیشون و جراحیهای سخت و اورژانسی میشد.
اوایل اعصاب نداشتم و سعی میکردم اگه بشه یکم تعدیلش کنم. مثلا تعداد کشیکا رو کم کنم یا یه چیزایی به پرسنل آموزش بدم که کارم سبک بشه. جلوی رئیس بیمارستان کم نیارم و از حقم کوتاه نیام و... که هرکدوم هم به حد خوبی انجام شد اما تفاوتی در اصل ماجرا نداشت. واقعیت این بود که قرار نبود طرح من آسون باشه یا حتی شبیه بقیه باشه. وقتی برای مشکلات حداکثر تلاشم رو میکردم تهش میگفتم خدایا من همینقدر ازم برمیاد خودت میدونی! کار دیگه دست خودته... و اینطوری بود که به خیر میگذشت.
من توی این مدت متوجه شدم که همیشه شرایط اوکی و خوب اون راحتی که ما انتظارش رو داریم و هزار و یک مدل براش برنامه میریزیم نیست. چون کس دیگه ای طبق صلاح دید خودش برنامه رو عوض میکنه... پس شرایط خوب و اوکی چیه؟ اینه که با وجود هرسختی و مشکل و شرایط عجیب و غریبی بتونیم آخرش بگیم آخییییش بخیر گذشت! این برهه از زندگیم هم عاقبت بخیر شد!
البته گفتنش تا نهادینه شدن توی ناخودآگاه شاید راه درازی در پیش داشته باشه. اما مهم اینه که تا حالا اینو نمیدونستم که چقدر عاقبت بخیر شدن مشکلات مهمتر از هرچیزیه. چیزایی که فکرشم نمیکنی اما میتونه مثل یه بمب زندگیتو زیر و رو کنه و هر لحظه داری همچین مسائلی رو میگذرونی.
یه کار دیگه رو هم امتحان کردم. شنیده بودم یه آدم خوبی که عادی هم بوده یه بار میبینه یه بچه از بلندی (یا پشت بوم همچین چیزی) پایین میفته و میگه خدایا نگهش دار! از قضا جاذبه برای لحظاتی برای بچه متوقف میشه و میتونن نجاتش بدن. همه متعجب ازش میپرسن تو مگه چیکار کردی؟ تو کی هستی اصلا؟ میگه من آدم خاصی نیستم فقط توی زندگیم عمری به خدا گفتم چشم! حالا یه بارم من از خدا یه چیزی خواستم اون بهم گفت چشم!
من که در حد این آدم نبودم اما یکی از خطراتی که اونجا روزانه من رو تهدید میکرد همون سگ های ولگرد وحشی بودن. معروف بود که بارها به آدم ها حمله کرده بودن و حتی صورت یا دست و پای پرسنل بیمارستان رو خورده بودن. من یه قرار داد بستم! گفتم اوکی خدایا من فلان کار رو که میدونم دوست نداری هرطور شده ترک میکنم عوضش تو هم خطر سگ ها رو ازم دور کن و نسبت به من رامشون کن. همین اتفاق افتاد! من هرروز از کنار کلی سگ رد میشدم بدون هیچ خطری... با صاحبشون قرار گذاشته بودم و همه چی به طرز عجیبی امن بود...
یک ماه رفتم طرح و چهها که ندیدم. این وسط یه عده هم به تعداد بالای مریضای من حسودی میکردن و حساب میکردن چی قراره بهش بدن! بعضیام میگفتن خانم دکتر خوش انرژیه واسه همین شیفتاش ماشالا پرمریض و مریضاش همه خوبن!! من اندازهی چندین ماه استرس وحشتناک و استیصال تجربه کردم. این از مهارت پایینم نبود نه اصلا (میتونم بگم اعتماد به نفس و مهارتم توی کارم از خیلی از جراح های با تجربه بیشتره که البته استعدادشم یکی دیگه داده قربونش برم :)... نکته این بود که شرایط بسیار عجیبی پیش میومد. چالش مدام پشت هم. بدون وقفه. پشت پردهی این عاقبت به خیری رو اما حالا شما میدونین...
کار دست کس دیگه ای بود