من آنِ تــــوام مرا به من باز مده

رفتم از دیجی کالا رژ سفارش دادم با رنگهایی که گوگل میگفت واقعی روی لبش اینه! خر شدم رژ حدود ۳۰۰ تومنی گرفتم که مثلا با کیفیت باشه و فاقد سرب باشه و فلان باشه و خاک تو سرم :/ اتفاقی یه جا دیگه دیدم یکی عکس گذاشته از اون رنگ، عین آب دهن مُرده بود! این رنگای نود و چرت و پرت چیه واقعا مد کردن ملت عقل ندارن؟! حالا طبیعتا قرمز نمی‌زنیم بیرون ولی یه چی باشه وقتی له و لوده و رنگ پریده ای شبیه رنگ لب خودت باشه مرسی اه:/

بساط ولنتاین ایرانیا از خارجیا مفصل‌تر و کشدارتر شده آقا تموم کنید دیگه بخدا رفتش اون تاریخه! حسودم خودتونید :) من به رابطه های مدت دار و محدودتون حسودی نمیکنم نوش جون ولی برای همیشه و بدون مرز چرا حقیقتا :)

چقدر بعضی تولیدی ها و آنلاین شاپ‌های معتبر عوضی و کلاه بردار شدن. دم عید حراج سفارشی بزنی مثلا ۵۰ تومن ارزونتر جنس بدی دست مشتری ولی همون اندازه هم کیفیت کارت رو بیاری پایین. از گلوشون چجوری میره پایین؟ دلم میخواد دهنشون رو سرویس کنم ولی وقت ندارم و سپردم به زینب :/

آقای دکتر ر بهم پیام داده بعد از ده قرن برای جشن خداحافظی گرفتن اساتید قدیم متن بنویسم. من که حال این چیزا رو ندارم ولی کاش یه روزی یه کسایی هم اینجوری ازم به خوبی یاد کنن.... 

این بنده خدا هنوز پزشک سربازه و منم از اون بدبخت تر رزیدنت! گفت ۸۰ روزم مونده و من گفتم خوشبحالت. رزیدنتی اصلا حس پیشرفت بهم نداده درعوض اصلا زندگی نکردم. گفت دیدی داریم به ۳۰ سالگی میرسیم؟ گفتم آره یهو چشم وامیکنیم می‌بینیم به ۴۰ داریم میرسیم خدا کنه اون موقع حس زندگی نکردن نداشته باشیم. گفتم بهت تخصص داخلی میاد متینی و آروم. برعکسِ من! که یه وحشی درون دارم فقط جراحی دوست داشته... قبول نداشت. احساس کردم سه قرن تغییر کردم و ندیده نمیدونه...اثبات تغییرات منفی حس بدیه. گفتم هنوزم بین متخصصان رشته خودم توی تهران و کرج و کرمانشاه اما آروم ترینم به گواه اطرافیان اما خب نسبت به قبل‌ ترِ خودم ... گفت یادته چقدددر سختی کشیدی سال یک؟ چقدر حالت بد بود؟ گفتم یادم نیار ... فقط الان یاد گرفتم که بمونم و فرار نکنم وگرنه پیشرفتی نداشتم. گفت همین پیشرفته :) 

دو روزه آف بودم و واسه همین دوباره حس تنهایی اومده سراغم. فردا کشیکم خوشبختانه یا متاسفانه! الان که فکرشو میکنم خوبه وقتی برای زندگی ندارم چون نه یادم میاد چجوری بود و نه کسی هست که بشه خیلی چیزا رو بهش گفت...

به قول قیصر امین‌پور عزیز حتی اگر نباشی می‌آفرینمت.... :)

 

پی‌نوشت: فردا واسه اولین بار توی کشیک بیمارستان میخوام برم رای بدم باید حس جالبی باش :) آقا سگ خودمون به بیگانه شرف داره خدایی چطور میتونین به حرف اونور آبیا گوش بدین؟ اگه دزد تو مملکت هست اگه مشکلات زیاده هم گه خوریش به اجنبی جماعت نیومده. خودمون یه خاکی باید تو سرمون بکنیم :/ اینا که دیگه پر واضحه اعصاب ندارم ولم کنین :))

 

می خواهمت چنان که شب ِ خسته خواب را
می جویمت چنان که لب ِ تشنه آب را
محو توأم چنان که ستاره به چشم ِ صبح
یا شبنم ِ سپیده دمانآفتاب را
بی تابم آنچنان که درختان برای باد
یا کودکان خفته به گهواره تاب را
بایسته ای چنان که تپیدن برای دل
یا آنچنان که بال ِ پریدن عقاب ر ا
حتی اگر نباشی می آفرینمت
چونان که التهاب بیابان سراب را...

دیگه بهت فکر نمی‌کنم. یعنی راستشو بخوای دلم برای قدیمامون تنگ میشه. قدیمای تو هنوزم گاهی اونقدر زورش زیاد هست کع اشک منو دربیاره. توزیادی خوب بودی و خوشحالم که یه حس ناب رو باهات تجربه کردم. به قول این جمله‌های چرند اینستا! درسته که پایان خوبی نداشتم اما قصه‌مون فراتر از هر تصور دلبرانه‌ای بود....

تو حدود سه ساله که لاین عوض کردی. یعنی دقیق‌تر بخوام شاید یکسال و نیم باشه که از پس خودت و من و دنیات براومدی! نه این عبارت خیلی بار مثبت داره باید بگم به گا دادی زندگیت رو :) من اصلا کاری به این چیزا ندارم که ما چقدر خارج از همه قوانین و چارچوبای عقل و عرف حالمون با هم خوب بود، اینم میدونم که تو برای این سقوط اصلا به این چیزا کار نداشتی. مثلا میتونستی عین همه آدمایی که یه روزی دودوتاشون با خودشون چارتا نمیشه، از من بگذری و بری کانال بعدی! اما نکردی این کارو.... تو عادت داری همیشه منو شگفت زده کنی! واقعا چطور تونستی به جای عوض شدن یه عوضی به تمام معنا بشی؟ این دیگه چه جورشه؟!

ویس تبریک تولدت با همه خصوصیاتی که بهشون بالیده بودم جلوی چشمم رژه میره. والا اینطور که تو پیش رفتی من میترسم اونا رو هم تقدیم کسی کرده باشی. گفته بودم مهمترین چیزی که تو وجودت میبینم پاکی و وفاداریته و ایمانت به مسیر... حالا میتونی بگی چطور تونستی دو روزه لاشی بشی؟! یا از مهربونیت گفته بودم و اخلاق مخملت... حالا یه ملتی که دور و برت هستن رو یه تنه پاااره کردی! توجه کردنات و آرامش دادنات رو یادم نمیره اما این روزا چه سر به هوا شدی چقدر حس میکنم بلاتکلیفی... نه چیزی میگی نه میپرسی نه معلومه چه گ.. میخوری! 

فک میکردی وقتی پیشنهاد سفر ۷_۸ ساعته با ماشین خودتو بدی من مثل قدیما چشمام برق میزنه و میپرم تو بغلت؟ نه! من از دوسال پیش شکستم. خیلی سخت بود میدونی... پارسال پاییز توی خیابونای عظیمیه کرج وقتی با صدای گرشا رضایی آهنگ دریا نمیرم رو صد بار گوش کردم و اشک ریختم تو کم کم شروع به مردن کردی! خواننده میگفت:"ما میرسیم، بازم بهم، دنیا اگه وارونه شه"... و من سلول به سلول برای آغوش و نگاه نوازشگرت از دلتنگی جون میدادم. تو همونجاها جا موندی... توی همون آهنگ توی همون خیابونی که روزها و شبها به یادت مردم و زنده شدم و تماس‌ها و پیامهام بی جواب موند. البته یه تیکه از تو هم توی صادقیه گم شده بود. نفس آخرت هم پارسال توی همدان بود. و تو مُردی. آدم مرده رو چیکار میکنن؟ میذارن سینه قبرستون توی سردی خاک. من مدت‌های طولانی برای این عزیز از دست رفته سوگواری کردم و فاتحه خوندم!اما دوباره برگشتم به ادامه زندگی بدون اون :)

حالا تازه بعد از سالگرد فوتت گفتی با من بیا سفر و من خندم گرفته بود. یه خنده تلخ نه، یه لبخند سرد بی تفاوت. من حتی ازت متنفر هم نبودم.کرک و پرت ریخت وقتی فهمیدی تنها رفتم و بقول خودت بدون خداحافظی.حالا لازم نبود اینو به همه‌ی شونصد نفرِ اونجا بروز میدادی جانم. برای خودِ جدیدت خوب نیست آخه! میدونی رفیق من نمیتونم با کسی که تا دیروز یه روح و یک جون بودم از امروز سوشال فرند و از این گ.. بازیا باشم. اسمشو هرچی دوست داری بذار اُمل اسکول اصن هرچی تو بگی... من دیگه نیستم. اونقدر برام غریبه‌ای که حتی نمیتونم توی چشمات نگاه کنم. نامحرمی... اونقدر یکی دیگه ای که وقتی پیشتم ممکنه یهو حس کنم مزاحمی و بیرونت کنم و بشینم به فکر کردن به خاطراتم. اما یه چیز وادارم کرد بعد از این همه وقت بیام و بنویسم. میدونی رفیق آدما حق دارن هرجور دوست دارن فکر و زندگی کنن این درسته اما راستشو بخوای این حجم از عوضی و لاشی بودن اصلا بهت نمیاد. لامصب دیگه خودتو به لجن کشیدی....

 به دوستت گفتم جمع و جورت کنه یکم. خیلی گندات توی چشمه لااقل مخفیشون کنه. 

 اینجوری ادامه بدی ممکنه قید جمع دوستامم بزنم فقط واسه اینکه چشمم به کثافت کاریای تو نیفته. جمع کن بابا  

رفتم قالبم رو عوض کنم که دیدم یه دونه رو اون بالا گذاشته به عنوان قالب شخصی قبلی. بازش که کردن از رنگ‌های زنده و حال خوبش رفتم به حس و حال ۵_۶ سال پیش و وبلاگ قبلیم...  قالب پیش فرض بیان نبود.

اما قالب وبلاگهای بیان به آدم حس زندگی نمیدن. یادم اومد قبلا یه وبلاگی بود قالب‌های قشنگی طراحی می‌کرد. گوگل اومد به کمکم که کاش نمیومد و عرفان رو نشونم داد. آخرین پست برای ۹۵ بود. سیل غم کامنتهای زیرش دل آدم رو ریش ریش می‌کرد. حالم بده. کاش یکی میگفت دقیقا چی شده...

برای من چقدر لحظه لحظه‌ی دیدنت شنیدنت بوییدنت و گرمای وجودت لذت بخش بود. چقدرر؟ مثلا اون اولین بارهایی که با ماشینت داشتیم میرفتیم نسیم‌شهر سرچی داشتم زمین و زمان رو به خاک خون میکشیدم؛ یادم نیست، اما یهو وارد یه خیابون فرعی شدیم که درخت‌های صنوبر زرد و نارنجی از دوطرف خم شده بودن توی جاده... گفتی اینا رو ولش کن اینجا رو ببین! من که مدتها بود همه چیو بیخیال شده بودم جز تو! پاییز با تو قشنگ بود. همه چی با تو یه جور دیگه بود. سه سال و نیم گذشته و من خیلی وقته جسارت مرور عکسا و فیلمای اون روزم ندارم. تازه اون که چیزی نبود. بوشهر رو بگو! من میتونم چشمامو ببندم و دستهای داغت رو توی مدرسه وحدتیه حس کنم، حُرم دیوونه کننده‌ی نفست که توی ساحل می‌خورد به صورتم. من شهر به شهر بوشهر رو انگار توی آغوشت گذروندم. با ذوق و برق نگاهی که انگار گرونترین جواهر رو نگاه میکردی... من اما همه وجودم تمنای تو رو داشت. تمنایی که راهی جز به چشم نداشت. واسه همین نمیتونستم زیاد به چشمات نگاه کنم...یهو گریه‌م می‌گرفت.

امان از سمنان و خاطراتش. تو چطور میتونستی اونجوری مهربونی کنی؟ بغض و اشک من مگه باهات چیکار کرد که یهو بی‌خیال همه تشریفات شدی... گرمای تنت تموم اون شب و روز برفی رو آب کرد. مخمل صدات، آرامش حرفای اون شبت، دویدنهای پر اضطراب و نگرانی اون شبت هنوزم توی قلبم حک شده.... 

کرمانم داستانی داشت. تویی که میخواستی همهههه چی رو از من داشته باشی حتی مرور سمع قلب و ریه مریضامون حتی نسخه نویسی رو. منی که تو هوای تو نفس میکشیدم...  راستشو بخوای من خیلی وقته بهت فکر نمی‌کنم. لباسای اون روزا رو بخشیدم که دیگه چشمم نیفته. ادکلن کوکوشنلم رو دوساله نمیزنم چون قلبم دیگه توان اندوه رو نداره. مثل الان که به درد اومده...

من حتی برای پاک کردن عکس و فیلمامون سراغ گالری نمیتونم برم. تو اما بدون من هفته‌ی پیش مشهد بودی! حتما خیلی خوش گذشته... لعنت به من که شهر به شهر همه جا رو باهات خاطره دارم. 

این روزا اما اونقدر زورم به این زندگی رسیده که تو رو کنار زدم آره. مگه شوخیه که شهرتو دیدگاهتو روابطت با اطرافیانت رو عوض کنی؟ من همه‌ی این کارا رو کردم. الان سه روزه دارم خودمو سرزنش میکنم که چرا وقتی بحثش پیش اومده به همکارم گفتم چه سبکی کتاب میخونم و چه ژانری فیلم میدیدم! معنی نداره حرف غیرکاری بزنی لعنتی... آره راستش من علاقه ای به این کارا ندارم و آدم تازه ای شدم که شاید ببینی نشناسی :) کم حرف، صبور، یکم عصبی، بدون رویا و نه چندان صمیمی. 

البته بعد از تو حتی سعی کردم خیلیا رو به جای تو بپذیرم و اینکه نشده قطعا به تو ارتباطی نداره. به خاطر جنس نامطلوب اون آدما بوده یا مثلا به من جور نبودن نه اینکه ناجور باشن. من بهت فکر نمی‌کنم. فقط یه وقتایی یهو کار از دستم در میره. پریروز تقصیر رزیدنت بیهوشی بود که منو یاد تو انداخت. نه اصلا شبیه تو نیست ولی آدم متین و قابل احترامیه. این بنده خدا هم همیشه ماسک و کلاه اتاق عملش رو برنمیداره حتی بعد از عمل! و این همش یه خاطره کشنده رو یادم میاره... همیشه موقع خداحافظی میخواستم یه تصویر ازت داشته باشم که قلبم تا دیدار بعدی باهاش آروم بگیره و کرونای لعنتی مگه با اون ماسکها میذاشت. فک میکنم "دوستت دارم و خیلی دلم برات تنگه میشه" ی وقت خداحافظیمون، میومد توی جمله‌ی "میشه ماسکت رو برداری؟" و اون نگاه ممتد بعدش... انگار همدیگه رو ذخیره میکردیم برای روز مبدا...   نگاه من جزء به جزء صورتت رو میبوسید....

پریروز مامای لیبر بهم میگه همش دلم میخواد به یه اسم دیگه صدات کنم اجازه هست؟ با تعجب گفتم چه اسمی؟ گفت اسم خودت که قشنگه ولی میدونی تو خیلی خوشگلی اصلا ماهی... دلم میخواد بهت بگم مهناز که هم ماهی هم ناز...

گفت مهناز و من یاد قشنگترین رمان زندگیم افتادم "دالان بهشت"... کاش نازی صفوی بازم می‌نوشت...

اینم از اثرات یک روز بدون کشیک! نه به ما نیومده!

مشهدم رو کنسل کردم. حوصله کش و قوس و جدال ندارم واقعا.

ما رو چه به این غلطا!

اونم زنگ زده درحالیکه گوشی توی دستم بود، تا اومدم جواب بدم قطع کرد. بگو خو کی گفته که زنگ بزنی فرار کنی؟! اصلا کسی مگه جرات میکنه به تو امر و نهی کنه جناب رئیس اسبق؟! مجبوری؟عین آدم پیغام بده دیگه! والا طرف معلوم نی با خودش چند چنده :/

خیلی دوست دارم بدونم روان و زندگی آدمایی که میرینن تو حال و روز بقیه چجوری کار میکنه. چرا اینقدر زیاد شدن این آدما؟! خودشون حالشون بد نمیشه از این لایف استایل؟! 

 

+ رزیدنت سال آخر اطفال بود. بدن یخ و صورت رنگ پریده‌ی اون  میگفت همه چی تموم شده. ما سزارین اورژانسی رو همونجا روی تخت icu در شرایط غیر استریل انجام دادیم. بچه زنده موند اما خودش رفت.... علم پزشکی و سالها کشیک رو برای فرار استفاده کرده بود. سی‌پی‌آر آخرین تلاش بی‌مورد ما بود. بعد از اون همه خستگی فقط داشت کمی استراحت می‌کرد همین!

مدتهاست همه جای دنیای من لبه‌ست! لبه‌ی خوشبختی... لبه‌ی بدبختی

درست تو دهنِ کلی کشیک رزیدنتی مزخرف...

من همونم که برای کتاب خوندن از هرنوعش میمردم. برای درس خوندن هم. همون موجودی که کلاس اول از مدرسه که میومد قبل از غذا خوردن و قبل از عوض کردن لباساش با ذوق و شوق تکالیفش رو می‌نوشت! همونم که کتاب علوم راهنمایی و شیمی دبیرستانش رو جوری میخوند که انگار جناب تامسون و رادرفورد بزرگوار جلوش نشستن و سطوح الکترونی رو شرح میدن. من تموم خرداد‌های زندگیم رو به خاطر تموم شدن مدرسه گریه کردم و همه شهریورها رو از ذوق نخوابیدم تا مهر بیاد. من تموم دوره پزشکی عمومی رو با کتابخونه دانشکده عشق میکردم. البته اینا اصلا تک بعدی بودن من رو نمیرسونه... یادتونه که چجوری فیلم میدیدم؟ :)) یا حتی چه شکلی رمان پشت رمان میخوردم!! نه بحث اینه که من حداکثر لذت زندگیم رو از درس خوندن و رشته‌م می‌بردم. وای انگار پرواز کنی یا حتی خیلی بهتر!🙃 اما همین من دارم به کشیک میگم مزخرف و دلم به درسای رزیدنتی نمیره. آقای وزیر چیکار میکنی با ما رزیدنتهای بیچاره؟!

اینجا که من ایستادم دقیقا برزخیه که قبلش مه آلود و دور به نظر میاد و بعدش؟ بعد نمیدونم داره یا نه!

راه حلی ندارم براش فقط حالم از این اوضاع خودم بهم میخوره و نمیدونم چه غلطی باید بکنم :/

واسه همینه میگم یکی هم دوستمون نداره که حواسمون پرت بشه از این وضع :)) عین بعضی مریضای بی‌شعور که عر میزنن و فقط مسکن میخوان به جای دوا درمون هاااا، دلت میخواد دهنشونو سرویس کنی.... عین همونا 🤦🏻‍♀️

 

+کاش برای آزادی فلسطین و نابودی قوم نجس اسرائیل کاری ازم برمیومد.

 خودش انگیزه میتونه باشه...  

+وقتی بمیرم همه چی درست میشه؟

_نه همه چی! ولی خیلی چیزا برای همیشه حل میشه...

+چه خوب یکسال دیگه بهش نزدیک شدم :)

تو میدونستی من حتی جای خوابم عوض بشه بدخواب میشم. اما نمیدونستی به خاطر تو عادت‌های جدید خوابیدن توخودم ایجاد کردم....

ظهر متوجه شدم ۵ روز آف دارم. دوساعت بعدش هتل اصفهان رو رزرو کرده بودم و بلیطش رو گرفته بودم. الانم تو راهم :) 

تف به هرکی پایه‌ی این زندگی هیجان انگیز نیست :دی 

اونهایی که من رو می‌شناسن میدونن من تا حد مرگ فیلم‌باز هستم‌. وقتی تو این حس و حال باشم مثلا ممکنه یکی دوروزه بشینم چند فصل یک سریال رو تموم کنم. اگه تو این موود هم نباشم و فرصت کنم لااقل هفته ای یک فیلم رو دانلود میکنم و میبینم. اشتباه نکنید این غیر از فیلم و سریال‌های تلویزیونه که ممکنه اتفاقی ببینم و یه پروژه جداست :) البته افتخاری نداره واقعا. یه دورانی کتاب خوندن غیردرسی من هم درکنار فیلم به این میزان بود. الان با توجه به شرایط کاری و درسی فشرده، واقعا کتاب خوندن غیردرسی از توانم خارجه. امیدوارم برای یک سال دیگه که شرایط تغییر میکنه تعادل هم به زندگیم برگرده.

سرتون رو درد نیارم دیروز داشتم فیلمای به درد بخور گوشیم رو می‌ریختم روی لپتاپم که سر یکیشون موندم حذف کنم یا نگه دارم. من فیلم های سبک قدیمی خارجی رو به خاطر لباس‌های زیبا و خونه‌های قشنگ، طبیعت بکر و جذاب همیشه دوست داشتم. اما متاسفانه ادبیات غرب همیشه (به خصوص فیلم های با این فضا) توی توصیف عشق مفلوک و بدبخته. عشق چیزی به عنوان وفا و تعهد به همراه خودش نداره و عاشق یا معشوق در اولین فرصت دوری از همدیگه _حتی به فاصله چند روز_  میتونه سراغ کیس بعدی بره! این نگاه در داستان‌های قدیمی و نویسندگان بزرگشون هم به وفور یافت میشه متاسفانه در حدی که میخوای بالا بیاری :/

این فیلم هم مستثنی نبود اما یه فرق مهم داشت. دختر قصه‌ی ما توی جامعه بسته‌ی دوران خودش روشنفکر هست و از عشق دفاع میکنه و به قول خودش اعتقاد داره به تعداد آدمها ممکنه عشق‌های متنوع وجود داشته باشه و هرکسی حق داره هرکسی رو به هرشکل هرجایی میخواد دوست داشته باشه و به کسی چه. از قضا خودش هم همسر دوم یک نویسنده‌ی جوان جذاب میشه که حامی این نوع تفکر هست. خیلی عاشقانه و رمانتیک وارد زندگی میشن. اما اون چیزی که در ادامه اتفاق میفته واقعا شگفت زده‌تون میکنه. جریان خیانت نیست این بار تو با دختر قصه احساس میکنی یه چیزی اشتباهه... حال آدما چرا خوب نیست؟ خیلی هنرمندانه ابعاد موضوع به تصویر کشیده شده‌.

این فیلم خیلی شبیه روزگار حاضر جامعه ماست. چیزی که دخترای دبیرستانی گاها قبولش کردن. چیزی که سعی میکنن با همه توان بگن حق ماست.... فیلم واقعا زیبا و خوش ساخته و فیلم نامه قابل قبولی داره. ببینیدش و بهم بگید چه حسی بهتون داد.

 

+آمار بیان درسته؟ امروز ۵۷ نفر اومدن اینجا رو خوندن؟! چرا پس هیچی نگفتن و رفتن... یه چیزی بگید. اینجوری حس خوبی نداره