- ۰۲/۰۶/۱۸
- ۲ نظر
احساس عجیبی دارم. دلهره و غم شاید توصیف نزدیکی باشه اما نه کامل.
دوران بسیار سختی رو پشت سرگذاشتم و دوران سختی رو میگذرونم شاید مثل خیلی از آدمها که سرگذشت عجیب و غریبی دارن. اما چیزی که الان مهمه اینه که من تقریبا هیچی یادم نمیاد! نه اینکه آلزایمر گرفته باشم اما درمورد وبلاگم نیاز دارم یکی بهم خیلی چیزا رو بگه...! چرا پستهای اینجا رمزداره؟! رمزش رو به کی ندادم دقیقا؟! :)🤦🏻♀️
پنل من پر از کامنتهاییه که گفتن کی برمیگردی... خوبی؟.... یکساله نیستی...
و هیچ کدوم از اون آدما وبلاگهاشون دیگه وجود نداره. چرا یادم نمیاد کی بودن 😔 چرا دیگه نیستن...
اینجا رو من واسه چی یهویی ترک کردم و یه وبلاگ دیگه زدم برای یه مدت که آدرسش رو هم به کسی ندادم؟! اونجا هم غیر از روزمرگی و تنهایی چیزی نیست. واقعا عجیبه. (این جریان هم البته برای مدت بسیار کوتاهی اونم حدود ۳ سال قبله)
دلم برای روزهای عادی زندگی، آدمهای معمولی، دلخوریها و دعواهای مسخره تنگ شده...
نمیدونم من چرا از اینجا فرار کردم ... و این ندونستن خوب نیست
مطمئن نیستم این من جدید اصلا قابل ارتباط گرفتن باشه یا نه.
امروز رفتم مطب دندونپزشک عزیزم. دو سال اخیر فقط برای چکاپ دیدمش اونم هر ۴_۵ ماه یکبار. و هربار احساس کردم خستهست افسردهست و حالش مثل اون روزهایی که من میشناختمش نیست. من شیفتهی وقار و متانت و شعور این آدمم. خودشم میدونه چقدر برام قابل احترامه و ازش همیشه انرژی میگرفتم. از همون ۷ سال پیش که هرماه به خاطر ارتودنسی دندونام میرفتم مطبش و هربار میگفتم خدایا این آدمو بذار توی دستگاه کپی به من یه نسخه ازش بده! بس که این آدم حال خوب کن بود... تا امروز . الان دوساله هربار میرم مطب منتظرم یه حرفی بزنه یه چیزی بگه که چرا اون دکتر همیشگی من نیست... اما اون فقط سکوت میکنه و سرش به کارشه. حتی فکر میکنم به حد همیشه هم از کارش لذت نمیبره. لاغر شده. معمولا لباسهای تیره تر میپوشه. و من براش ناراحتم.
شاید برای همین بنویسم. شاید راه نجاتی در نوشتن یا حرف زدن آدمها باشه.....
من سالهاست حرف نزدم...حتی یادم نمیاد چطور میشه خوب حرف زد که آدمها دوس داشته باشن....
- ۰۲/۰۶/۱۸
سلام. تازه از بیانی شدن خودم سه روز بیشتر نمی گذره پس نمی تونم چیزایی که خواستی رو بگم ولی خوش برگشتی.