- ۰۳/۰۴/۲۵
- ۱ نظر
نیم ساعت ضل آفتاب جلوی بیمارستان وایسادم. راننده مسیر رو بلد نبود و بالاخره بعد از کلی مسیر اشتباه، عصبی رسید به من! معذرت خواهی خبری نبود و احساس کردم اگه اعتراضی بکنم ممکنه پرتم کنه بیرون! روز به روز اسنپ بیشتر پیشرفت میکنه آخه...
سرمو به پشتی صندلی تکیه دادم و سعی کردم همه چیو ندید بگیرم. خسته بودم و معمولا سهمم از پست کشیک و مسیر برگشت، چرت و خواب توی ماشین بود. صداش منو به خودم آورد: امروز همش دارم پرستار میرسونم! به روپوش سفیدم اشاره میکرد. حوصلهی حرف اضافه نداشتم گفتم بله تقریبا همه جا تعطیله دیگه. گفت نه خانم کجا تعطیله؟! همه جا بازه همه مغازه و بازار و... شالش افتاد و همچنان حرف میزد!
نمیفهمیدم منظورش چیه و سکوت رو به هرکلامی ترجیح دادم. با حرص و جوش ادامه میداد : آخه حسین مرده! دیروز مرده انگار!!! سیاوش که نبوده بابا! هی براش مراسم بگیرن. من پدر خودم دوسال پیش مرده دوستشم داشتم ولی دیگه تموم شد خدا رحمتش کنه. اینا دیگه ول نمیکنن...! هی میگفت و قلبم سنگین و سنگین تر میشد...سنگین شد و از گوشه.ی چشمم چکید...
هنوز قلبم درد میکنه. هی میگم کاش فقط بهش گفته بودم منم از همونام که داری فحششون میدی، دوسش دارم، پدرم و مادرم به فداش... اما فقط چشمام رو بستم و گوشم رو سپرده بودم به صدای هیئتی که از خیابون بغل رد میشد...
چقدر عشق و محبتت خار چشم بعضیاست حسین
.
.
.
حال دلم خوب نیست... چیشد که رسیدیم به اینجا. چقدر زندگی توی این جامعه سخته...
- ۰۳/۰۴/۲۵
چی شد که رسیدیم به اینجا
مرثیه اینه
کشته اینهان
جامعه مرده
آهههه
چه عجب بعد مدتها چراغ اینجا روشن شد....
بیا برای جامعه دعا کنیم طوری که مادری برای بچه ش