من آنِ تــــوام مرا به من باز مده

کشیک خیلی شلوغی نبود اما بد بود. مثلا مریض ۱۲۰ کیلویی بعد از دوتا زایمان طبیعی توقع داشت از در نرسیده این بار سزارین بشه. همه کار کرد. هرجوری که می‌شد اعصاب یه ملتی رو با سطل زباله یکی کنی! اما من گفتم اتاق عمل نمیبرمت  و به هر مصیبتی بود زائوندمش. زبون تشکر که ندارن فک کنم ولی لحظاتی که جیغ می‌زد و موهاشو می‌کند و خودشو می‌کوبید کف زمین که بره عمل بشه، نفرین های قشنگی به جونم کرد :/

بین مریضا یه سزارین ساعت یک و نیم شب بردیم که بچه موقع خروج گیر کرد. مریم نتونست دربیاره و من تقریبا به آخرین حد توانم به سختی تونستم بکشمش بیرون. شاید اگه فقط چند ثانیه دیگه طول می‌کشید همه چی براش تموم میشد.... 

خداروشکر بقیه مریضای بستری و زایشگاه و icu خوب بودن. خسته و بی رمق رفتم پاویون ساعت ۴ تا ۶ و نیم رو بخوابم که برسم به ویزیت صبح اما هر نیم ساعت با یه ترس خیلی بد و تپش قلب از جام می‌پریدم. حجم استرس گیر کردن بچه وحشتناک بود شاید واسه همون حالم خوب نبود...

ساعت ۸ صبح میخواستم گورمو گم کنم و بعد از تحویل کشیک از بیمارستان برم. نمیدونم اتند شیفت بعدی چه مرگش بود که اول صبحی با عصبانیت و وحشی بازی اومده بود. مریضا رو تحویل نمی‌گرفت. غر می‌زد توهین می‌کرد. فک کنم صد باری هم گفت فک کردی تهران خوندی خیلی حالیته؟!! ناراحت شدم بهم برخورده بود اما آروم بودم بهش توضیح میدادم. نمیخواست که بفهمه. کم کم بغض کردم. فهمید چقدر گند زده. شروع کرد به عذرخواهی کردن. هه آدما فک میکنن هر کاری میتونن بکنن بعدش با معذرت خواهی حل میشه؟ همین؟! 

برگشتم پاویون. عصبانی بودم ناراحت بودم و خیلی دلم شکسته بود. نمیدونم چرا اشکام تموم نمیشد. مگه شوخیه یه الدنگ از راه برسه تموم زحمتات رو ندید بگیره و به شعور و سواد و فهمت توهین کنه. بعد بگه عه ببخشید!!! آخه لامصب یکم حرمت نگه میداشتی واسه خاطر خودت که حداقل تا ۶ ماه دیگه لنگِ منی! ببین رفتارت چقدر احمقانه بود که شونصد تا آدم اومدن بهت گفتن چی داری میگی چته!! 

همش این حرفا تو ذهنم میچرخید. رزیدنتا غصه میخوردن دونه دونه بغلم میکردن سعی میکردن آرومم کنن. اما من خوب نمی‌شدم. بالاخره جمع کردم بعد از سه ساعت اومدم خونه. بابا برگشته بود. به زور سلام کردم. خوبه که توی خونه هیشکی متوجه ناراحتیای من نمیشه. بس که خستگی از سر و روم میباره همه چی رو به حساب همین میذارن. چقدر همه‌ی تنم درد میکنه. دیگه به این درد همیشگی عادت کردم اما امروز همه‌ی دردا بیشتره. مغزمم هست انگار!

قبل از اینکه با فکر کردن بیشتر مخم بترکه خوابم برد یا بهتره بگم بیهوش شدم. گویا ناخودآگاهم هرچی تو چنته داشته یکجا رو کرد که بلکه صاحبش رو نجات بده. اولش توی حرم بودم انگار برگشتم به دو هفته پیش و شعری که جلوی گنبد زمزمه کرده بودم: درآن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم/بدان امید دهم جان که خاک کوی تو باشم... اما نه! هممون توی صحن نشسته بودیم. و میکروفون میچرخید. هرکسی شعرش رو میخوند که رسوندن به من. کسی گفت تو هم شعر داشتی. یه فکری کردم اما توی خوابم شعر دیگه ای خوندم: گفتم غم تو دارم گفتا غمت سر آید...

داداشم صدام می‌کرد. بی رمق چشمامو باز کردم ساعت ۴ عصر بود. میای سینما امشب؟ نگاش کردم. میای؟ گفتم نه فردا کشیکم باید استراحت کنم. پلکان روی هم افتاد. این بار روی صندلی توی یه شهرستانی که نمیدونم کجا بود نشسته بودیم. انگار جلسه توجیهی اردوی جهادی بود. همه دوستای جهادیم بودن. سهیل بود. مهدیه بود. توام بودی. صندلی پشت سرم نشسته بودی. باد پشت روسریمو به بازی گرفته بود. تو چقدر جات خوب بود ولی. دست بردم کلیپس موهامو باز کردم. سرازیر شدن سمت تو. بلند و بی پروا همونطوری که دوست داشتی... فقط یه لحظه دیدم سرتو نزدیکشون کردی و چشماتو بستی. حتما بوی دلبری میدن...

خوابم قطع شد من و مهدیه این بار روی زیر انداز روبروی همدیگه نشسته بودیم و خبری از صندلیا نبود. بقیه رو نگاه میکردم که کمی دورتر وایساده بودین به حرف زدن. برگشتم با مهدیه از تو حرف بزنم که یهو دیدم اونکه جلوی منه تویی! چشمام قفل شد و زبونم بند اومد. لبخند زدی. گفتم خسته ام. خوابم‌ میومد.خواستم سرمو بذارم رو پات و بخوابم. اما یهو نبودی... رفته بودی!

بقیه خوابم محو بود. یه بار میومدی، دستمو میگرفتی و دلت تنگ شده بود. یه لحظه بعد نبودی و من نشسته بودم به ویزیت مریضام...

کسی صدام کرد دوباره. به زور چشمام رو باز کردم. چقدر سرم درد میکنه چقدر زندگی سخت شده. میگه پاشو یه چیزی بخور ساعت ۹ شبه. تکون میخورم که بلند شم آخ چقدر استخونام درد میکنه...

  • ۰۳/۰۷/۰۶
  • آفتابگردون

نظرات  (۱)

وای خانوم دکتر

خدا صاحاب دلت رو با دست و دل پر و لب خندون بهت برسونه

خدا خیرت بده که قولنجمو گرفتی با این پست.

ممنون که جون اون مادر و بچه رو نجات دادی

حق عوضت بده

پاسخ:
سلام 
قولنج گرفتن چجوریاست؟ :)
ممنونم از دعای خوبت

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی