- ۰۳/۰۸/۱۳
- ۱ نظر
آدم های نرمال این وقت شب خواب هفت پادشاه میبینند. رزیدنت های بیچاره هم که یا کشیکند و یا سرخوش از نادیدن هرچند کوتاهِ بیمارستان، خواب را گرم به آغوش کشیده اند. چشمان من اما با خواب غریبه اند. همه نگرانند بیمار شوم. خودم نه. یک امارت مگر چند بار ویران میشود؟ من ارگ بمم خشت به خشتم متلاشی/ تو نقش جهان، هروجبت ترمه و کاشی
میبینی؟! این همه ستاره در آغوش آسمان است. این همه کهکشان دلبرانه. ناسا میگوید بعضی هایشان سالها پیش مردهاند. فکرش را بکن در آغوش هم مردن را هم باید از آنها حسودی کنم!... تا امروز دست هیچ کس به ستارهای نرسیده. مثل تو که این همه ندارمت.... راستی میان این همه غزل تو چرا قصیدهای؟
دوستی میگفت پاییز فصل دلتنگی ست. هر پاییز خیابان ولیعصر نفسگیر بود. دست ها بهم قفل شده بودند و گرمای عشق از مرداد زندگی من گرمتر بود. هرغروب مسیر برگشتم میخورد به ولیعصر. تقریبا میدویدم. چشم هایم را میبستم و فرار میکردم از پاییز از نبودنت، از زندگی که دهن کجی میکرد. حالا پاییز درست در خانهی من است. ولیعصر تا اتاقم آمده، راهروهای خانه و تمام بالکن را به تصرف خود در آورده. من بی دفاع مچاله شدهام و زمان ایستاده است. پاییز آخرین ماه سال است... آنجا که من بدون تو میمیرم.
تو اما گاهی به خوابم بیا. جبران کن این همه نبودنهایت را...
- ۰۳/۰۸/۱۳
چه عاشقانه ها ی نابی.
خوش به حالش.