- ۰۳/۱۱/۰۳
- ۰ نظر
همیشه وقتی یه ماجرایی بدجور میرفت رو مخم و نمیتونستم از شرش خلاص بشم؛ به این فکر میکردم که اولین فرصت به لوسی زنگ میزنم و براش تعریف میکنم.
فرقی نمیکرد قضیه واسه بیمارستان باشه یا دعوای من و مامان باشه یا چمیدونم حتی فکری که مغزم رو جویده.
بهرحال از اونجا که آدما همیشه باب میل همدیگه نیستن و روابط خوب قرار نیست همیشه اونطور که ما خوب رو تعریف میکنیم بمونن، خب این ویژگی از رابطهی ما حذف شد. بدترین قسمتش اونجا بود که باهم حرفمون شد و یهو حس کردم به اون مرز نتونستن دارم میرسم و ناخودآگاه به خودم گفتم اوکی به لوسی زنگ.... و یهو مستاصل و مبهوت شدم. گنگ به دیوار نگاه کردم. اون لحظه یهو انگار خالی شد مخم.
آدم کینهای نیستم و اینم میدونم که بالا و پایین همیشه هست. اما راستش دلم نمیخواد دیگه از این لحاظ به کسی وابسته باشم. بالاخره احساسات بد ناشی از محیط و آدما شاید دیرتر از بین بره اینجوری اما لااقل یهو خالی نمیشی.
خدایا آدمیزاد رو اجتماعی آفریدی منظورت چی بود؟ من هنوز نفهمیدم! یعنی اون اجتماع دقیقا چی باید میبود که ما اینجوری تنها شدیم؟ چقدر از راه رو اشتباه رفتیم؟ ما حتی نمیدونیم چی درسته چی غلط...
- ۰۳/۱۱/۰۳