- ۰۳/۱۲/۱۴
- ۱ نظر
بالاخره استاد راهنمای عزیزم به طرز معجزه آسایی رضایت داد که تا قبل از عید و برگشتن از کانادا من بتونم مجازی دفاع کنم. من و مامانم و بقیه رزیدنتا جوری خوشحال شدیم انگار من فلوشیپ قبول شدم! آخه استاد حسابی چرا این کارو با ما میکنی....
با اینکه چند روزی مرخصی گرفته بودم امروز مجبور شدم برم بیمارستان و دانشکده کاغذ بازیهای تعیین زمان دفاع رو پیش ببرم. فکرشو بکن هم اتوماسیون میشه هم باید دستی مدارک رو کپی کنی ببری!
توی گیر و دار پرینت کردن سابمیت و مسخره بازیای مقاله بودم که پیام دلبر یهو من رو از زمان و مکان جدا کرد...
" اینجا برف اومده...گلوله برفی درست کردیم. من هدف گیریام عالیه..."
لعنتی... مگه قرار نبود برفا آب شده باشن و بهار باشه و تو بیای؟
"الان دومین جایگاه اینجا رو دارم و به زودی جایگاه اول مال من میشه..."
تو دلم میگم کیه که بتونه به تو نه بگه؟! تو همه جا همیشه بهترینی...
"چند وقت پیش دندهم آسیب دید ولی الان خوبم... "
الهی بمیرم درد دنده وحشتناکه... از تصور اینکه درد داشتی قلبم مچاله شد.
تو همیشه یه طوری حرف میزنی انگار هیچ سختی وجود نداره اما من از حرفای دوستات میفهمم که این تویی که مثل همیشه شجاع وقوی هستی.
"دلم میخواد برات بخونم... دلم تنگ شده....دوستت دارم"
و چند تا عکسی که مثل همیشه میدرخشیدی...
به خاطر سرما بود یا چی؟ اون کلاه کوفتی رو چرا باید تا نزدیک چشمات میکشیدی؟ یا مثلا چرا باید ماسک چونهت رو پوشونده باشه؟ نمیدونی من دلتنگ تک تک سلولهاتم؟
اون راهرو توی اون یک ساعت شاهد دیوونگی های بی انتهای من بود
یه جا بند نمیشدم هم خوشحالی هم غم...
روزشمارت رو دوست دارم که هنوز بوی امید میده...
چقدر حرف زدم... ناراحت نشدی که آخرش رسیدم به : یه روزی شاید یه دنیای دیگه ای شاید ...
عشق میراث چشمهای ماست وقتی تموم درهای دنیا به رومون بسته میشه.
- ۰۳/۱۲/۱۴
خب یه پست خوب صبی بالاخره
روشن شدم