من آنِ تــــوام مرا به من باز مده

پنجره رو باز کردم هوای بهاری رقصان و دامن کشان اومد داخل. چشمامو بستم تا نوازشش رو بهتر احساس کنم. هنوز نمیتونم درست نفس عمیق بکشم وگرنه حتما ریه‌هامو از عطرش پر میکردم. 

درخت انار تو حیاط هم میدونه بهاره اما نمیخواد بیدار شه. نه چون لحاف زمستون رو دوست داره، چون عاشقترین درخت دنیاست و دلش تنگه. گنجیشکا تو گوشش حرفای یواشکی میزنن. روزی چند بار میان و میرن‌ها. اما ناز درخت دلبرمون هنوز سرجاشه. گوشش بدهکار حرف دیگرون نیست.

یه سوز ریزی اومد‌. خودمو بغل کردم. الان دلم میخواد کیک بپزم. کیک میوه‌‌ای جدیدا که یاد گرفتم. شیرینه مطمئنم دوسش داری. تازه با چای هل و دارچین که دیگه محشر میشه. خونه آرومه همه خوابن. گفته بودی شفق قطبی دوست داری و یه عالمه مسافرت دیگه.... 

بریم سفر؟ این دفعه که اومدی بریم دیگه. من واسه تو همیشه سرم خلوته. حتی توی شلوغیا گاهی چشمامو چند لحظه میبندم، یهو زمان می‌ایسته. صدایی نمیشنوم و چیزی نمیبینم جز تو. تو با اون لبخند گرم شیرینت و اون نگاه گیرا که قلبمو ذوب میکنه...

باید برام حرف بزنی. تشنه‌ی لحن صداتم مثل کویر به بارون. دیوونه‌ی ردیف کلماتتم وقتی با نفسهای عمیق فکر میکنی. 

رفته بودیم بیرون و دشت و کوه سبز پوش بود. آسمون رنگین کمون به زمین پیشکش می‌کرد. کوه ابرها رو نرم به آغوش کشیده بود. نرم ‌نرمک دونه های بارون از صورتم لیز میخوردن. میبینی؟ بارونم دلتنگ توئه....

دکمه های پالتوم رو بستم. تو نیومده بودی؛ هنوز سرد بود...

  • ۰۴/۰۱/۱۲
  • آفتابگردون

نظرات  (۳)

فکر کنم از این به بعد بیام اینجا که شما رو بخونم فقط. درست زمانی که همه درگیر فساد ذهن و فکر و روزمره‌گی هاشون هستن، آفتابْ‌گردان، آفتاب رو میگردونه سمتمون و نور و گرما بهمون هدیه میده. انگار که بعد از یه کار سخت، یکی بیاد بی چشم داشت و بی مقدمه و بی منت پشت سرت بایسته و شونه هات رو بگیره و جریان خونت رو تنظیم کنه. مثل اینکه لب تشنه ت، درست وقتی که انتظارش رو نداری، تر بشه با یه نوشیدنی خنک. مثل اینکه وقتی داری سقوط میکنی تو منجلابِ «چطوری پول درارم؟ چطوری این معضل رو حلش کنم؟ چطوری از این مخمصه در بیام؟» یکی یه طناب بندازه برات و بکشدت بیرون و بگه: کجایی بابا؟ درگیر چی هستی؟ غمت نباشه. دنیا رو ببین چقدرلطیفه! ببین چقدر قشنگه! بعد به خودت بیای و برای یه مدت کوتاه هم که شده یادت بره تنِ لجن مال شده ت داره مشامت رو آزار میده و بدن خسته و خرابت داره کلافه ت میکنه. 

مرسی آفتابگردان. مرسی.

 

پاسخ:
خوشحالم که میتونم اون حال خوبای یهویی شگفتانه رو طوری به کلمات امانت بسپرم که به قلب شما برسه. من ذاتا آدم جزئی نگر و دقیقی هستم. گاهی توی زندگی این میزان دقت بسیار آزار دهنده میشه چون خیلی جاها مجبوری وانمود کنی نفهمیدی! واسه همینم این نوع نگاه و آستانه‌ی حسی پایین به همراه تخیل معمولا غم عمیقی به همراهش داره. گاهی آدمیزاد زورش به خودشم نمیرسه خب...  
هرروز برای همه همینه تا وقتی که شکوفه‌ یه درخت یا غنچه‌ی گلدون توی پنجره یهو میگه آهاااای دماغو! بیا بغلم؛ ول کن این حرفا رو :) مثلا امروز توی اتوبان از بی‌عرضگی خودم اخمام توهم بود.یهو دیدم یه گنجیشک سرتق صاف نشسته بود وسط جاده! تا وقتی لبه ماشین بهش برسه هم پا نشد بچه پررو!! عه انگار داشت به قیافه‌ی من می‌خندید یا میگفت گگگگگگ!!!! خندم گرفته بود از بی‌پروایی و لجبازیش :)
انگار خدا مشتِ همشون رو با آرامش و عشق و صبوری پر کرده و فرستاده. تا نگاهت به هرکدوم میفته، با ذوق میگن تاداااا! بیا این مال توئه عزیز دردونه :) ولی ما اینقدر غرق خودمونیم که یادمون میره سرمونو بالا بگیریم...
باعث افتخار منه که اینجا رو میخونید.
 

افتخار که برای بنده ست.

بله واقعا همینطوره. من شخصا خودم خیلی زود از کوره در میرم. همین هم باعث میشه دیگه اطرافم رو خوب نبینم. یه زمانی خیلی به خودم میبالیدم و گاهی هم غره میشدم به اینکه چقدررررررررررررررر توجهَم به جزییات زیاده. بعضی ها هم به حالم غبطه میخوردن. ولی خوب این روزها خودمَم و خودم. خودم و افکاری که سخت پریشانم کرده و چشمم رو به زیبایی هایی که پیرامونم بال بال میزنن که هووووی! کجایی عمو؟ ما رو نمیبینی؟ ما همونی هستیم که آرزوش رو داری در آغوششون آروم بگیری.

پریشانی و پریشانی و پریشانی.

من شدم یک پریشان چشم بسته که هیچ چیزی جز خودش و مشکلاتی که قطع به یقین خودش برای خودش ایجاد کرده، رو نمیبینه. یکی از دلایلی که این روزها باعث میشه حس خوبی داشته باشم، خوندن نقاشی های رنگارنگ و خلاقانه ی شماست که با کلمات وصفشون کردید. پاینده باشید/.

پاسخ:
درسته. دنیا جای شاد و کم مشکلی نیست که بخوای با آرامش فیلمای هالیوودی آبمیوه رو صبح به صبح بخوری و لبخند بزنی. هراندازه که حسگرهای قویتری داشته باشی طبیعتا رنج و درد رو دقیقتر متوجه میشی هم برای خودت هم دیگران. این حال شمارو خیلی خوب میفهمم. امیدوارم اوضاع بهتر بشه و مهمتر از اون حال دلتون بهتر بشه...
جنس این آرامشی که هستی به آدم میده ولی از نوع بیخیالی نیست، سرمستی لحظه ای هم نیست، چون خیلی عمیقه و چون یه نگاه از بالاتره میتونه ما رو از اون غصه ها جدا کنه. انگار یه لحظه میگه ببین این فقط جزئی از مسیر بزرگیه که داری طی میکنی! این رنج تموم میشه بالاخره... ما همه به خاطر تو اینجاییم و هرروز برای تو طلوع میکنیم، شکفته میشیم، زرد میشیم، میباریم، رخت سبز میپوشیم و... که یادت نره واسه چی اینجایی‌. تو اصلا مال اینجا نیستی جونم به دل نگیر! بجنب کاراتو تموم کن که بریم...

احسنت به فهم و درکتون

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی