- ۰۴/۰۱/۲۵
- ۲ نظر
اگه روزگار تیره و تاره و ما آدما بهم مجال نفس کشیدن و آسودگی نمیدیم، اگه دووم آوردن سخت شده ولی هنوزم شاید بشه چیزایی رو پیدا کرد برای حال خوبِ یک روز طولانی....
دیشب شونهم رو برداشتم رفتم توی هوای آزاد حیاط. هوای خونه کهنه شده بود. چراغ تیربرق کوچه خراب بود خداروشکر و من با یه بوم بزرگ نقاشی چند بعدی روبرو شدم. نسیم خنک بهاری اول از همه به استقبالم اومد و لای موهام پیچید. توی همون تاریکی میشد جوجه برگای درخت تنومند انار رو دید که پر امید و شاداب به آسمون سرک میکشن. درخت اناری که از چند درخت درهم تنیده و یکی شده قوت گرفته بود. عاشقانه و محکم و استوار. تاریک بود جزئیات این عاشقانه کمتر مشخص بود. به جاش بوم آسمون دل همه رو برده بود. ابرای نازک تیکه تیکه، موازی و مثل سرباز به خط! آسمون تیره ای که به تماشای ظرافت و دلربایی مهتاب نشسته بود. ماه با کرشمه، نرم و بی صدا روی ابرا قدم برمیداشت و با هر قدم، بغل بغل اکلیل نقرهای ازش میریخت تو دستای آسمون. همه ستارهها قایم شده بودن. شاید محو مهتاب بودن شایدم درگوشی یک کلاغ چل کلاغ میکردن؛ کی میدونه؟ ماه قدم به قدم آسمون رو نقرهای میکرد. نسیم دست تو دست شاخه ها میرقصید. من فراموش کرده بودم چند لحظه پیش غصهی چیو داشتم....
نکنه اشتباه میکنم؟ زندگی لابلای انگشتای بهاره، بهاری که فرصت نکردم ببینم.
- ۰۴/۰۱/۲۵
آخ که اگر شما شعر و قوائد شعر رو بلد باشید و با این طبع لطیف و نگاه شاعرانه تون، دو سه خط شعر میگفتید چه میشد؟
البته این هیچ چیزی از شعر کم نداشت چه بسا حسی که الان گرفتم، با شعر نمیشد گرفت.
میدونید کجا حظ کردم؟ اونجایی که از یک کلاغ چل کلاغ ستاره ها گفتید. چقدر خلاقیت! چقدر لطیف و چقدر وسیع میبینید. درود به شما. این همه زیبایی رو چطور کشف کردید؟ این همه رها بودن در میان کلمات رو از کجا آموختید؟