- ۰۴/۰۲/۱۲
- ۳ نظر
من تازگیا به جای نوشتن به چشمات توی عکس خیره میشم. تو پلک هم نمیزنی. دیگه شیطونی رو انگار فراموش میکنی. فقط به چشمای من گوش میکنی که از بی قراری لبریزه و از دلتنگی بیتاب... این دریاست که غرق کهکشون چشمای توئه. مال توئه و فرمان نمیبره از من... موج پشت موج، حاصل این همه دویدن چرا ناکامیه؟ طوفان به پا میشه و دریا به سیم آخر زده. یه لحظه تار میبینمت پشت طوفان اشک گمت میکنم. تو هنوز همینجایی درست روبروی من... با همه وجودم نفس های مردهی ته ریهم رو میدم بیرون و به سرفه میفتم. خوبم! واقعا میگم! این خال محو خجالتی لبت حواسم رو پرت میکنه. تو توی عکسات خیلی بی رحمی... حتی میتونی منو بکشی...
اگه یه روز نبودم به جای من آسمون رو ببین. میدونی چند بار، سوارِ بال آسمون به سرزمین آغوشت رسیدم؟
این صورت امروزت توی عکس اصلا یه جور دیگهست... انگار توام همه حرفاتو خوردی اما حریف چشمات نشدی. آروم، نجیب و سر به زیر و حرف گوش کن مثل آخرین آرایش نظامی قویترین سربازان دنیا، غیر از چشمات که سپر انداخته...
من اما لشکر شکست خورده ام.... هر سربازم متاصل و غمگین پناهنده شده. سرخی شهر لبهات از قتل عام سربازای منه.... و سیاهی چشمات چطور؟ این مردم شورشی همیشه پیروزن!
بهار شکوفه های گیلاسش رو به پات ریخته. خیابونِ پس زمینه صورتیه و تو یه شاخه از شکوفه ها رو تو دستت گرفتی. یا نه! شکوفه ها از سر انگشای تو روئیدن... من خطوط روی تک تک ناخن هات رو میشناسم حتی حالت هر انگشتت. من هر کدوم رو جداگانه دوست دارم....
- ۰۴/۰۲/۱۲
هر کدوم رو جداگانه دوست دارم
حیف این عظمت نیست که ازش نگهداری نشه و به دست طوفان بیافته؟ عظمت دوست داشتنها قلب آدمو به حیرت میندازه
یه مادر شهیده بود هر روز از عکس لب طاقچه پسرش یه جور برداشت می کرد به بفیه هم میگفت
امروز اسماعیل دلواپسه بچه ها صدقه بدین
بچه ها امروز اسماعیل چشه؟ عصبانیه؟ چی کار کردین؟