- ۰۴/۰۲/۱۷
- ۳ نظر
حدود پنج ساعت با نگار حرف زدیم. من از خواهرم کلافه اون از داداشش! تهش چرا همه حرفا میرسه به بیمارستان؟ چون نگار فردا کشیک بود یا چون بعضی از حال بدیا تا ابد خوب نمیشن.... میگم اگه میدونستم تهش اینه، همون بعد از عمومی میرفتم آزمون میدادم معلم میشدم. یا شیمی یا ادبیات ... میگه من دوست دارم بمیرم هنوزم. میگم آره منم سال اول و یکمی هم سال دوم زیر فشار روانی (نه فشار کار) همچین فکرایی میکردم. میگه دلم برای مامان بابام میسوزه که این کارو نمیکنم وگرنه هنوز همونم....
به زور حوالی ساعت سه میفرستمش بخوابه. با حرفای الکی و امیدهایی که خودمم میدونم دارم چرت میگم! ولی میگم چون چاره ای نیست. نگار یکی از بهترین جراحاست. میگه فکر اینم که برم بگم بابا اینم از مدرک تخصص، حالا بیام تو مغازه کنار خودت کار کنم... بابای نگار تاجره. واقعا دلیلی نداره اگه اذیت میشه کار کنه (حتی با وجود اینکه عمرمون تلف شد)... یه فکری میکنه و میگه ولی دلم برای جراحی تنگ میشه... بعد دوباره میگه ولی حوصله حاشیه ندارم و عوارضی که از دستمون خارجه! راست میگه این روزا کار نکردن و آرامش خاطر خیلی بیشتر از هردرآمدی میرزه (هه! درآمد؟! منظورت همون کارانه هاییه که یکسال عقبه؟).... این وجدان اگه بذاره.
آقایون مسئول نمیخواین یه گ... بخورین؟ بابا اوضاع دیگه از حد هشدار هم خارجه.
- ۰۴/۰۲/۱۷
خدایا شعله وجدان این جراح جماعت رو تا ته زیاد کن
وزارت بهداشت امیدی بهش نیس