- ۰۴/۰۲/۲۸
- ۶ نظر
امروز روز بدی نبود اما وقتهایی هست که بیشتر از هرزمانی دلت میخواد حرف بزنی. ولی کلمه نداری. معجونیام از دلتنگی، دلگیری، دلخوری، بعضی هوسها و اکثر ناامیدیها، کمی استرس و اضطراب، مقداری رویای بی سرو صاحاب...
خودمو گردن نمیگیرم. از اینکه الان بیدارم بدم میاد. از اینکه خوابم میاد متعجبم. به طرز بیمار گونه ای دلم میخواد غصه بخورم و فکر میکنم با هیچ کس نمیتونم حرف بزنم درحالیکه عقلم میگه این درست نیست! زندگی رو دوست ندارم. از مرگ میترسم. میدونم به حد کافی آدم خوبی نیستم. نمیتونم بی معنی ادامه بدم فقط به خاطر اینکه راحت باشم پس نمیخوام رویاهام رو فراموش کنم. چرا اینقدر سختمه؟ بقیه هم اینجورین؟! خیلی کلافه ام. اگه دیوونه بشم چی؟! میخوام فکر کنم اما ذهنم منهدم میشه. خیلی فکر میکنم همزمان به همهههه چی. مخصوصا شبا. مریض شدم؟ سالم نیستم حتما مشکل دارم!
کاش میشد خودمو جا بذارم و برم یه دور تو دنیا بزنم. در قالب هرچی! باد، بارون، ابر، ستاره... هرچی. نمیدونم اونجوری فک کنم یکم نفس میکشیدم از دست خودم! یعنی مشکل من اینه که آدمم؟ نمیدونم! حتی نمیدونم چه مرگمه.
- ۰۴/۰۲/۲۸
مشکلت اینه که آدمی پس به دامپزشک مراجعه نکن
مریض،هم شدی
پیشنهاد من اینه که خودتو به دوتا عاشقانه جیگری واقعی مهمون کنی
یه جوری مثل خودت رو گذاشتن و دوری زدنه
برو خاطرات همسر منوچهر مدق و همسر احمدیوسفی رو بوخون و بیا
اگر گیرت نیومد یا حساسیت دارویی داری به این نسخه مشابه خارجیشم هست
مکن ای صبح طلوع بخون و اجساد تیکه تیکه تماشا کن
نسخه نوشتن برای دکترها حال میده