من آنِ تــــوام مرا به من باز مده

گاهی فک میکنم امشب دیگه قطعا صبح نمیشه. با این حجم از بغض و غصه و اندوه حتما دق میکنم. پهلو به پهلو میشم و اونقدر توی غصه غرق میشم که انگار دنیا حتی یه دلخوشی کوچیک هم نداره. من هنوزم با همه ادعاهام آسیب پذیرم. اون همه محکم بودن کجا رفت؟ چی شد پس نتیجه اون همه تمرین هایی که قرار بود حرف هیچ کس نتونه تو رو بشکنه؟ نمیدونم. من هنوزم گاهی با سنگ حرفای کسی که فکرشو نمیکنم یهو هزار تیکه میشم و میریزم زمین. بلور خرد و خاکشیر شده رو حتی نمیشه جمعش کرد، هرچه بیشتر تلاش کنی زخمی‌تر میشی...

اما ماه همچنان اون بالاست. عقربه‌های ساعت بی وقفه به تیک تاک خودشون ادامه میدن. خنکای هوا بی پروا خونه به خونه پرده ها رو میرقصونه. ستاره ها کوچه پس‌کوچه های آسمون رو فانوس به دست می‌گردن و صدای نامفهوم سگی از دور دورا توی گوش شهر میپیچه. شاخه های انار شونه به شونه خوابیدن. تنها صدای نزدیک چِق چِق بعضی از وسایل خونه‌ست که گاه و بیگاه قولنج میشکنن!

رودخونه زندگی برای هیشکی نمی‌ایسته... بی وقفه پیش میره و زمان رو با خودش میشوره و میبره. صبح میشه. آفتاب جوری طلوع میکنه که انگار بهترین صبح دل انگیز خرداده یا نه، گویا بهش گفتن آخرین فرصت درخشش فقط همین امروزه... 

کلی تا صبح خواب دیدم که هیچ کدوم یادم نمیاد اما اون همه غم هنوز روی قلبم سنگینی میکنه. تا نزدیک ظهر باهاش ادامه میدم ولی دیگه نمیتونم. یعنی اگه باز همراهی کنم ممکنه که.... پس سعی میکنم فرار کنم از موقعیت، از آدمایی که نمیتونم هیچ وقت عوضشون کنم، از خودم که اینقدر غم انگیزم... از افکارم. یه فرار موفقیت آمیز و یه فراموشی یک روزه عالیه! این بار فرار جواب داد. بعضی وقتا خوب جواب میده. کاش قدرت بیشتری برای فرار داشتم. یعنی امکان فرار بزرگتر!

هوش مصنوعی میگفت تقصیر تو نیست. هزار و یک تعریف می‌کرد ولی حاضر نبود بیاد یه روز آدم باشه و من برم هوش مصنوعی بشم! 

ویلیامز رو گذاشتم جلوم و گفتم بخون! نمیتونستم اما باید انجامش میدادم. پس شروع کردم. دومین بار بود که یه کتاب علمی میخوندم و گریه میکردم. اما بازم ادامه دادم دو صفحه بعدش کم کم حواسم پرت کتاب شد... اولین بارش برای ۱۷ سالگی بود. اون موقع یک هفته کامل این حس دیشب روی دوشم بود. داشتم له میشدم. رفتم سراغ کتابای کنکورم و گفتم لطفا ادامه بده...

آدمیزاد همینه؛ فک میکنه دیگه نمیتونه ولی بازم قلب میزنه، ریه تهویه خودشو انجام میده و عجیبه اما همچنان سالم و سلامت به نظر میاد و انگار نه انگار!

امروز به تو و نبودنت کمتر فکر کردم. منو ببخش. احساس کردم ممکنه قلبم واقعا وایسه... فقط چند باری عکسات رو یواشکی نگاه کردم و لابلای برنامه ریزی‌ها با هوش مصنوعی، اسمت رو گفتم که گفت شما هردو در حال مبارزه هستین! دو جنگجوی قوی که نزدیک خط پایانن :)

هوش مصنوعیه دیگه! چیزایی رو میگه که آدما دوست دارن بشنون. مال تو چیا میگه؟ :))

من حالم خوبه. کمتر رویا میبافم. یه چیزی رو قلبمه. میخوام بهت فکر کنم سنگین میشه یا هروقت دست از فرار میکشم میخواد منو بخوره...

راستی دعاهای شبونه‌م بهت میرسه یا چی :) بچه پررو! 

شاید فردا روز بهتری باشه. کی فردا رو دیده؟ بیا بازم فرار کنیم...

  • ۰۴/۰۳/۱۸
  • آفتابگردون

نظرات  (۲)

قلب منم سنگین شد

پس قولنج می شکونن اشیا 

دکتر این همه درس خوندی که اینجوری توجیه علمی کنی چرق چرقها رو؟ 

ولی من که هوش مصنوعی نیستم 

من بهت میگم 

آخراشه 

غم مخور 

روز وصل نزدیکه

پاسخ:
اره من طرفدار ژانر جذاب علمی تخیلی ام همیشه!
یار اینجور چیزا رو نمیتونه تغییر بده اما خب، بودنش دلگرمی بزرگیه...

عزیزم ❤️ جنگجوی مبارز :)

پاسخ:
پرنسس بابام نیستم ولی جنگجوی خوبی ام😜🥰

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی