- ۰۴/۰۴/۱۰
- ۵ نظر
بعضی وقتا فکر میکنم شاید همش خوابه. من خیلی وقتا از اینجور خوابا میبینم دقیق و طولانی و پر از دلهره و فکر و فکر و فکر. بعد یهو مامان میگه پاشو لنگ ظهره و من درحالیکه انگار مدتهاست نفس نکشیدم به سختی آب دهنم رو قورت میدم و به آفتاب گرم پنجره نگاه میکنم.... این دفعه شاید مامان رفته خرید و یادش رفته خونهام وگرنه که چرا هنوز...
برعکس این مدت که با همکارام یا کنار خانواده و آشنایان اونقدر حرف میزدم که گاهی نیاز داشتم یکی بهم بگه خیلی خب حالا؛ توی وبلاگم حرفی برای نوشتن ندارم. دو روزه زندگیم رو ریختم تو چمدون و اومدم اصفهان. ریکاوری نمیشم دارم بدتر میشم. دیگه نمیدونم با کسایی که هنوز نمیدونن دشمن کیه چطوری باید حرف زد. هرچی بلد بودم این مدت به کار بستم و نگار هنوز نقطه سورپرایز منه وقتی با وجود دور بودن از عالم سیاست اینقدر درست سربزنگاه تشخیص میده. فکر کنم واقعا یه ربطی به حلال زندگی یا لقمه حلال داشته باشه این موضوع.
یه جاهای جدیدی تازگیا داد میزنم و عین بمب منفجر میشم! خدا کنه قابل ترمیم باشه چون همونجوری هم قابل تحمل نبودم :)
فاطمه و ستاره و چند نفر دیگه از مهربونا تقریبا هرروز و شاید روزی چند بار پیام میدادن و حالم رو میپرسیدن. روزها و شبهای متوالی صدا و لرزش انفجارها خیلی بد بود... چطوری بعضی از آدما اینقدر محکمن که هیچی نمیترسوندشون؟ چه شکلی به غریزه خودشون اینقدر تسلط دارن؟! همونان که آخرش شهید میشن...من چرا اینقدر بی عرضه ام؟
هرکاری میکنم، هرکاری نمیکنم دائما درحال بازخواست خودمم. حتی یه ذره هم روی اوضاع سوار نیستم. مثلا فردای همون شب که رسیدیم اصفهان دلم میخواست برگردم اما روم نمیشد! کلی کتابام رو آوردم اینجا و باید سریعتر برگردم به مطالعه چون امتحان بورد جابجا نمیشه اما خوندن خیلی سخته. نوشتن سخته. حتی بیان اومدن هم سخته.
- ۰۴/۰۴/۱۰
سلام عزیزم
الحمدلله که حالت خوبه
در پناه خدا باشی