- ۰۴/۰۴/۱۴
- ۱ نظر
من بیشتر وقتها براتون از لحظات تاریک رزیدنتی نوشتم. ولی این بار میخوام یه چیز جدید تعریف کنم. توی اوج روزهایی که دلم میخواست فقط از اون جو سمی فرار کنم با یه استاد عجیب آشنا شدم. نمیدونم چقدر میتونین اون فشار رو تجسم کنین که علاوه بر فشارهای روتین و غیر انسانی، ممنوعیت زمان استراحت و غذا و انواع بی احترامی و فحاشی و ممنوعیت صحبت کردن مستقیم و اظهار نظر و سوال از سال بالا و اساتید که ادامه دادن رو سخت میکرد یه فشار دیگه داشتم. من همیشه سعی میکردم توی کارم خوب باشم و به لطف اساتید قبلی دلسوزی که داشتم چند قدم جلوتر از بقیه بودم. این براشون اصلا خوشایند نبود پس سعی میکردم توی چشم نباشه! این وقتی اوضاع رو سخت تر میکرد که به لحاظ اعتقادی هم تعارض ها مشخص میشد. خداروشکر ما چند نفر گروهی بودیم که علیرغم تموم فشارها و مسخره کردنها و جریمه ها نماز میخوندیم و با این شرایط شیفت های ۳۶ ساعته به روزهی ماه رمضون پایبند بودیم. راستش رو بخواین فقط خدا خودش کمک میکرد وگرنه اصلا شدنی نبود. یه روزی بالاخره بهونه دستشون افتاد که تونستن علیه من خیلی کار انجام بدن حتی کشیک اضافه ۲۴ ساعته خوردم. اونقدر توی دشمنی ثابت قدم بودن که تموم اساتید علیه من شده بودن بدون اینکه حتی منو بشناسن.... دلم خیلی شکسته بود میخواستم حتی انصراف بدم. احساس میکردم دیگه نمیتونم. توی همین بهبوهه یکی از اساتیدی که خیلی هم به این جو سمی پایبند بود یهو قایمکی منو برد توی اتاقش. خانم دکتر عزیز نخبهی رشتهی فوق تخصصی خودش در ایران... استاد نازنینم...
گفت چی شده؟! توی اون مختصات اینکه یه استاد بخواد بدونه چی شده و با یه رزیدنت سال یک اصلا هم کلام بشه یه جور شق القمر بود! من مبهوت بودم ولی خلاصهی کوتاه و ایزوله ای از همون ماجرا گفتم. گفت فقط همین بوده؟! گریهم گرفت... گفتم ممنونم که پرسیدین داشتم دق میکردم... گفت من میدونستم قطعا یه داستان برات درست میکنن با اساتید. گفتم چرا آخه؟ گفت من همینجوری که تو حرف میزنی همینطوری که به چشمات نگاه میکنم خیلی خوب میفهمم که چقدر باهوشی. اونا تحملت نمیکنن. ولشون کن اهمیت نده بیا پیش خودم بهت یاد میدم چطور درس بخونی از همهی اینا جلوتر بزنی و....
گفت و گفت و گفت و انگیزهی موندن و انصراف ندادنم رو ساخت تنهایی. استاد به لحاظ اعتقادی اصلا شبیه من نبود حتی به لحاظ فکری.... ولی انسان بود دلسوز بود و عجیب به من محبت داشت و میگفت دختر منی! این ملاقاتهای دشمن کش و دو نفرهی ما ادامه داشت و کلی راهکار درسی یاد گرفتم. علایقش رو کم کم بهم میگفت. پیگیر درسام بود و میگفت هرشب ویس خلاصه درسی که خوندی رو برام بفرست من گوشش میکنم... روزها درباره نجوم و فیزیک کوانتوم حرف میزدیم. یه روزی یهو گفت فلش بیار برات فیلم و سریال بریزم. خندیدم. گفت چیه؟ میخوای همش درس بخونی؟ تفریح هم لازمه... گفتم چی میبینین چی دوست دارین؟ و از فیلمها گفت. یهو انگار یه چیزی یادش اومده باشه مکثی کرد و گفت ولی من یه فیلم دیدم به اسم آخرین سامورایی. یه نفری هست که خیلی حرفای درستی میزنه ولی هیچ کس متوجه نمیشه اصلا انگار کر شدن. تنهاست، غریبه، مظلومه و آدم همش حرص میخوره که هیچ کس اونو نمیفهمه... من وقتی این فیلم رو دیدم یهویی انگار پردهها از جلوی چشمم کنار رفت و کربلا رو دیدم. من اصلا حسین رو نمیشناسم و آدم مذهبی نیستم ولی یه دفعه احساس کردم که با همهی وجودم اونو میفهمم و دوستش دارم...
سالها بین من و استادم جدایی افتاده اما یاد این خاطره نوری توی قلبمه.من مطمئنم اون از عاقبت بخیرهای روزگاره... خیلی متعجبم از اینکه امام حسین چطور قلب هرکسی رو بخواد گرم میکنه و از همه جور آدمهایی که تصورش رو نمیکنیم عاشق داره...بهرحال خدا هرکسی رو دوست داشته باشه، مهر امام حسین رو بهش هدیه میده.
یه همکار و دوست دارم که اهل تسنن هست. چند وقت پیش داشتیم باهم حرف میزدیم گفت فلانی یه فلج مغزی نوزاد با معجزه از بیخ گوشم رد شد. تعریف میکرد که به خاطر زایمان سخت و شرایط بیمارستان یه زایمان با شرایط بسیار بدی اتفاق افتاده که هیچ امیدی به زنده موندن بچه هم نبوده و اگر هم زنده میمونه قطعا به خاطر هیپوکسی که کشیده فلج کامل مغزی درمیومده. در حدی که بعضیا میگفتن این دیگه بچه نمیشه اگه خدا به خانوادش رحم کنه و بمیره بهتره! این دوست جان من، همینجوری الکی نشده دوست جان :) چون همیشه توی این شرایط میگه خدا بهتر میدونه. بچه میره icu نوزادان، دوست من هرچی دعا بلد بوده میکنه. مادر بچه میبینه حال بچه ناجوره هم داغون میشه ولی دعا میکنه. خلاصه توی اون جمع یکی هم فردا عازم کربلاست و زنگ میزنه میگه من خیلی دعا کردم. اصولا تشخیص قطعی این ماجرا بعد از دو سه روز با سونوگرافی و MRI مسجل میشه. اما میبینن که همش سالمه... بیشتر بستری نگه میدارند میگن شاید علائم دیررس باشه اما همچنان سالم میمونه... این دوست بنده خدای من هم آشفته حال همش از مادر بچه و icu پیگیری تا اینکه مادر بچه میگه دیگه اینقدر خودتو اذیت نکن من حضرت عباس رو خواب دیدم گفته بچت رو شفا دادیم...
دوستم هی تکرار میکرد و میگفت اره حضرت عباس بچه رو برگردوند من معجزه دیدم...
حالا تموم سال دوستم دلتنگ امام رضاست و برادرش هم به گفته خودش هیچی گوش نمیده الا مداحی حسین...
اینجوری دل میبرنا. مهم نیست کی هستی و چی هستی، کار درستا رو میان جمع میکنن میبرن :)
یادمه یه بار خبر دادن یه اتفاق ناگوار سر زایمان افتاده. چند بارم مشابهش سر جراحیها پیش اومد. من نمیتونستم منتظر آسانسور بشم طبقات رو دویدم تا بالا و رسیدم سر مریض. صدای جییییغ همکارا و پرسنل بود. چیزی تا مرگ بچه نمونده بود. جونی توی تنم اگه بود توی راه پله ها و نفس نفس زدنها رفته بود. به زور خودمو رسوندم. صدای جیغ با صدای یا حسین یا حسین قاطی شده بود. بچه داشت کبود میشد. رفتم که هرچی بلدم رو انجام بدم. نمیشد. دوباره و دوباره سعی کردم؛ منم ناخودآگاه داد میزدم و کمک میخواستم یا حسین یا زهرا یا زهرا یا زهراااااا .... کار انجام شد... مادر و بچه نجات پیدا کردن. خانومه اهل تسنن بود. بعدها بهش گفته بودن ببین بچهی تو با یا حسین زنده مونده ها...
چقدر از این صحنهها دیده باشیم خوبه؟ چقدر نجات پیدا کرده باشیم خوبه؟ نجات دادن ما رو... عبورمون دادن هرجا که صدا زدیم حتی اگه غیرممکن بود...
امام حسین جانم ما نه فقط از غصههای دنیا به روضهی تو پناه میاریم، که از شادی ها و لذت ها هم به عزای تو پناهندهایم... با تو همه چی فرق میکنه... تو همون رزق خاصی که زندگی باهاش معنی میده. خدا به پیامبرانش حکمت (نعمت خاص شناسایی حق و باطل برای آدمهای خاص) داد و به ما تو رو... کیه که ندونه از ازل پیامبران نسل به نسل عاشق و مشتاق و شیفتهی تو بودن؟ و خدا اینطور بر ما منت گذاشت و نعمت تمام رو بخشید.
چی میشه که یه یاعلی قوت میریزه به جونمون؟ چطور یازهرا نجاتمون میده... ما رو صدا کن حتی بقول عطیه ما رو به نفرین هم شده صدا کن... آخرش مثل حر ما رو بپذیر...
بهمون بگو ارفع راسک...
- ۰۴/۰۴/۱۴
اشک
تو هم روضه خون شدی
دکتر جون
بیمارستان مهبط وحی و شفاخانه است
اشک
در این اضطرارها برای غزه دعا کن
دعا کن آتشش بسته بشه
بی شرفها تو صف غذا می کشن خیلی می کشن