- ۰۲/۰۹/۱۰
- ۰ نظر
برای من چقدر لحظه لحظهی دیدنت شنیدنت بوییدنت و گرمای وجودت لذت بخش بود. چقدرر؟ مثلا اون اولین بارهایی که با ماشینت داشتیم میرفتیم نسیمشهر سرچی داشتم زمین و زمان رو به خاک خون میکشیدم؛ یادم نیست، اما یهو وارد یه خیابون فرعی شدیم که درختهای صنوبر زرد و نارنجی از دوطرف خم شده بودن توی جاده... گفتی اینا رو ولش کن اینجا رو ببین! من که مدتها بود همه چیو بیخیال شده بودم جز تو! پاییز با تو قشنگ بود. همه چی با تو یه جور دیگه بود. سه سال و نیم گذشته و من خیلی وقته جسارت مرور عکسا و فیلمای اون روزم ندارم. تازه اون که چیزی نبود. بوشهر رو بگو! من میتونم چشمامو ببندم و دستهای داغت رو توی مدرسه وحدتیه حس کنم، حُرم دیوونه کنندهی نفست که توی ساحل میخورد به صورتم. من شهر به شهر بوشهر رو انگار توی آغوشت گذروندم. با ذوق و برق نگاهی که انگار گرونترین جواهر رو نگاه میکردی... من اما همه وجودم تمنای تو رو داشت. تمنایی که راهی جز به چشم نداشت. واسه همین نمیتونستم زیاد به چشمات نگاه کنم...یهو گریهم میگرفت.
امان از سمنان و خاطراتش. تو چطور میتونستی اونجوری مهربونی کنی؟ بغض و اشک من مگه باهات چیکار کرد که یهو بیخیال همه تشریفات شدی... گرمای تنت تموم اون شب و روز برفی رو آب کرد. مخمل صدات، آرامش حرفای اون شبت، دویدنهای پر اضطراب و نگرانی اون شبت هنوزم توی قلبم حک شده....
کرمانم داستانی داشت. تویی که میخواستی همهههه چی رو از من داشته باشی حتی مرور سمع قلب و ریه مریضامون حتی نسخه نویسی رو. منی که تو هوای تو نفس میکشیدم... راستشو بخوای من خیلی وقته بهت فکر نمیکنم. لباسای اون روزا رو بخشیدم که دیگه چشمم نیفته. ادکلن کوکوشنلم رو دوساله نمیزنم چون قلبم دیگه توان اندوه رو نداره. مثل الان که به درد اومده...
من حتی برای پاک کردن عکس و فیلمامون سراغ گالری نمیتونم برم. تو اما بدون من هفتهی پیش مشهد بودی! حتما خیلی خوش گذشته... لعنت به من که شهر به شهر همه جا رو باهات خاطره دارم.
این روزا اما اونقدر زورم به این زندگی رسیده که تو رو کنار زدم آره. مگه شوخیه که شهرتو دیدگاهتو روابطت با اطرافیانت رو عوض کنی؟ من همهی این کارا رو کردم. الان سه روزه دارم خودمو سرزنش میکنم که چرا وقتی بحثش پیش اومده به همکارم گفتم چه سبکی کتاب میخونم و چه ژانری فیلم میدیدم! معنی نداره حرف غیرکاری بزنی لعنتی... آره راستش من علاقه ای به این کارا ندارم و آدم تازه ای شدم که شاید ببینی نشناسی :) کم حرف، صبور، یکم عصبی، بدون رویا و نه چندان صمیمی.
البته بعد از تو حتی سعی کردم خیلیا رو به جای تو بپذیرم و اینکه نشده قطعا به تو ارتباطی نداره. به خاطر جنس نامطلوب اون آدما بوده یا مثلا به من جور نبودن نه اینکه ناجور باشن. من بهت فکر نمیکنم. فقط یه وقتایی یهو کار از دستم در میره. پریروز تقصیر رزیدنت بیهوشی بود که منو یاد تو انداخت. نه اصلا شبیه تو نیست ولی آدم متین و قابل احترامیه. این بنده خدا هم همیشه ماسک و کلاه اتاق عملش رو برنمیداره حتی بعد از عمل! و این همش یه خاطره کشنده رو یادم میاره... همیشه موقع خداحافظی میخواستم یه تصویر ازت داشته باشم که قلبم تا دیدار بعدی باهاش آروم بگیره و کرونای لعنتی مگه با اون ماسکها میذاشت. فک میکنم "دوستت دارم و خیلی دلم برات تنگه میشه" ی وقت خداحافظیمون، میومد توی جملهی "میشه ماسکت رو برداری؟" و اون نگاه ممتد بعدش... انگار همدیگه رو ذخیره میکردیم برای روز مبدا... نگاه من جزء به جزء صورتت رو میبوسید....
پریروز مامای لیبر بهم میگه همش دلم میخواد به یه اسم دیگه صدات کنم اجازه هست؟ با تعجب گفتم چه اسمی؟ گفت اسم خودت که قشنگه ولی میدونی تو خیلی خوشگلی اصلا ماهی... دلم میخواد بهت بگم مهناز که هم ماهی هم ناز...
گفت مهناز و من یاد قشنگترین رمان زندگیم افتادم "دالان بهشت"... کاش نازی صفوی بازم مینوشت...
اینم از اثرات یک روز بدون کشیک! نه به ما نیومده!
- ۰۲/۰۹/۱۰