من آنِ تــــوام مرا به من باز مده

چیزی من رو از نوشتن منع میکنه انگار.

قبل از عید اومدم از سال بالاهای گردن شکسته و عوضی بازیشون بنویسم که ننوشتم. شب سال تحویلی کع به کشیک گذشت اومدم بنویسم که نوشتم اما نه اونی که دلم میخواست  رو.

عید ۵ روز رفتم بهشت حرم امام رئوف. خواستم از حس و حالم بگم که چقدر خوشبختم اما نشد نتونستم.

بعد از اون دو سه شبی یهو خوابای عجیب از ساحل دیدم که دلم میخواست راجع بهشون با یکی حرف بزنم لااقل اما بازم نتونستم.

چند روز پیش اتفاقات درهم و برهمی افتاد که دلم از همکارام شکست و تا مدتی حال روحیم خوب نبود اما احساس می‌کردم هیچ کس توانی برای به دوش کشیدن غصه های من نداره پس بازم سکوت رو بغل کردم.

امروز با مهدیه حرف زدم. تو فکر ۵ روز آف هفته بعدم بودم که چه خاکی به سرم بریزم که خوب بگذره و بعدش حداقل با حال بد و احساس خسران برنگردم به کار. مهدیه گفت فعلا جهادی و فلان نداریم. پس احتمالا تهرانم باید کنسل کنم. اصفهان و کاشانم که میزبان عزیز درگیره و بنابراین نمیتونم اوکی خانواده رو بگیرم.... مهدیه چیزایی از اوایل دوره دانشجوییم پرسید و منو پرتاب کرد به اون دوران عجیب. کراش مراش نمیزدن بچه های ما همه عشق رو تجربه میکردن اون دوران. چقدر خاطره یهو یادم اومد. کلی حرف زدیم. مهدیه دلش می‌خواست توی اون جمع می‌بود... مثل زینب که دلش زندگی واقعی توی دهه شصت با آدمای خوشبخت رو میخواد یا مثل من که گاهی میگم باید هم عصر سعدی میبودم و صبح به صبح عشقم رو راهی بازار میکردم و تا ظهر هر لحظه سلول به سلول دلتنگش میشدم بعدم با یه آغوش غزل می‌رسید و همه چی رو می‌شست و می‌برد.

لانگ دیستنس و از این گه خوریا هم نبود. آدما پابند زندگی و دلبسته‌ی عشق بودن. نه مثل الان که من حتی دوستای صمیمیم هم ۵۰۰ کیلومتر ازم دورن :/

لال مونی گرفتم. هزار حرف، دلتنگی، گله و شکایت، فریاد و بغض، هزار غزل عاشقانه و بوسه و آغوش، به همراه تنهایی های خروار خروار توی دلم و پشت چشمهام نشسته اما من همچنان هرروز فقط صبح به صبح با عجله اسنپ سوار میشم و خودمو میرسونم بیمارستان. با استرس و نگرانی از میس شدن مریضا رو میبینم، اتاق عمل میرم، با همراه مریضا سرو کله میزنم و لاشه‌ی خودم رو بعد از یک کشیک طولانی به خونه میرسونم و بیهوش میشم.

توی سرم هزار سخنران و واعظ و رقاص و عاشق و سوگوار هر لحظه چیزی میگن و من لبریزم اما زبونی برای گفتن نیست لالم لال.

آدمی انگار برای تنهایی آفریده شده. چند روز پیش بعد از یه بارون حسابی آسمون شبیه یه بوم نقاشی بود. یه نقاش چیره‌دست ابرها رو نرم و تپلی روی مخمل آبی آسمون کشیده بود. تا حالا آسمون اینقدر قشنگ نبود یا من ندیده بودم؟ یه لحظه حتی دلم برای آسمون تنگ شد و احساس کردم یه قسمتی از وجود منه و دلم خواست بغلش کنم و بغلش کنم و همچنان...  دیوونه شدم؟ شاید ولی آخه یه لحظه حس کردم اگه بغلش کنم به هیچ کلامی دیگه نیاز ندارم...

  • ۰۳/۰۲/۰۴
  • آفتابگردون

نظرات  (۳)

شما، تفاوتِ کراش و عشق رو دقیقا توی چه می‌دونین؟ یا صرفا حسه و نمی‌شه توضیحش داد؟

 

«لانگ دیستنس و از این گه خوریا هم نبود.» :))))))))))))))))))

 

من هم فکر می‌کنم از نظرِ منطقی، احتمالا همیشه این تنهایی هست، ولی از نظر احساسی، بغل باعث می‌شه فراموش کنی تنهایی رو.

پاسخ:
من زیاد از این اصطلاحات جدید سر درنمیارم راستش. هر دو سه ماه یه دفعه یه مشت از اینا درمیاد که مال آدمای باکلاسه! اما فک میکنم اینا توی متن زندگی مثل کلمات نامانوسِ یه ریدینگ سرکنکور میمونه که شاید از معنی همه سردرنیاری اما توی متن میفهمی مفهومش چیه. روی این حساب من میگم عشق عمیق و کراش سطحیه. اینایی که کراش میزنن یهو یه استایل و ظاهر خاص جذبشون میکنه یا مثلا یه حرکت و... منظورم یک بُعد یا چند بعد در دسترس و ظاهری.
اما عشق ریشه در حال و احوال داره و اینقدر مبتذل نیست... تو یهو دیدگاه کسی رو به مسئله‌ای که برات مهمه میبینی و حس میکنی چقدر توئه! عشق توی موقعیت ایجاد میشه معمولا با یه دوست داشتن و خوش اومدن ساده شروع میشه و یهو با اشتراکات ریشه‌ای اوج میگیره. اشتراکات لزوما اونی نیست که هستی بلکه توی عشقهای پایدار، اون اصول زندگیه که از ته قلبت قبولش داری. شاید واسه "این چقدر تو بودنه" که یهو بدی هاش رو هم خوب میبینی و اصلا باهاش مشکلی نداری... تفاوت های پراکنده برات جذاب و قشنگه و دلت میخواد کشفشون کنی... تویی توی یک بدن دیگه! دلت برای نیمه دیگه‌ی خودت تنگ میشه و اصلا بدون اون نمیتونی سر کنی و آینده‌ای رو تصور کنی.

من عاشق دکتر و بیمارستان برو جماعت هستم و ایضا شاکر و چاکرو  مخلصشون

و رمان ناتمامم هم توی بیمارستان گذشت....

ولی 

اما

چه خوب نوشتی

پاسخ:
ممنونم منم عاشق آدم‌های کار درست توی همه مشاغلم :)
خوب که نه... فقط یه چیزایی نوشتم که چون سخت شده گفتنشون. بهرحال قطعا زیبایی در نگاه توئه :)

اردیبهشته خانوم دکتر یه شکفتگی خاصی در جهان هست، ممنون که کلماتت اینجا توی بیان از این شکفتگی حکایت می کنند

اردیبهشته 

اردوی بهشته

باید دستی بیافشانیم و سبویی بشکنیم و هنگامه ای به پا کنیم

خانم دکتر هر روزباید عاشق شد

و شما در معرض شدیدترین تندبادهای روحی عشق قرار دارین

اون خوابها و این حالها

با کلمات روی این احوالات سنگ بزارین که باد فراموشی نبردشان

پاسخ:
اردیبهشت قشنگه
حتی اگه دلمرده هم باشی به وجد میارتت و این معجزه تولد طبیعته
تندباد‌های زندگی هیچ وقت فراموش نمیشن. اگه میشد که همه چی رو از ذهن پاک کرد شاید این کارو میکردم. اما چون نمیشه و چون گاه و بیگاه سراغت میان مجبوری که با کلمات جلوشون بایستی وگرنه میخورنت :) 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی