- ۰۲/۰۷/۲۱
- ۱ نظر
+وقتی بمیرم همه چی درست میشه؟
_نه همه چی! ولی خیلی چیزا برای همیشه حل میشه...
+چه خوب یکسال دیگه بهش نزدیک شدم :)
+وقتی بمیرم همه چی درست میشه؟
_نه همه چی! ولی خیلی چیزا برای همیشه حل میشه...
+چه خوب یکسال دیگه بهش نزدیک شدم :)
تو میدونستی من حتی جای خوابم عوض بشه بدخواب میشم. اما نمیدونستی به خاطر تو عادتهای جدید خوابیدن توخودم ایجاد کردم....
ظهر متوجه شدم ۵ روز آف دارم. دوساعت بعدش هتل اصفهان رو رزرو کرده بودم و بلیطش رو گرفته بودم. الانم تو راهم :)
تف به هرکی پایهی این زندگی هیجان انگیز نیست :دی
اونهایی که من رو میشناسن میدونن من تا حد مرگ فیلمباز هستم. وقتی تو این حس و حال باشم مثلا ممکنه یکی دوروزه بشینم چند فصل یک سریال رو تموم کنم. اگه تو این موود هم نباشم و فرصت کنم لااقل هفته ای یک فیلم رو دانلود میکنم و میبینم. اشتباه نکنید این غیر از فیلم و سریالهای تلویزیونه که ممکنه اتفاقی ببینم و یه پروژه جداست :) البته افتخاری نداره واقعا. یه دورانی کتاب خوندن غیردرسی من هم درکنار فیلم به این میزان بود. الان با توجه به شرایط کاری و درسی فشرده، واقعا کتاب خوندن غیردرسی از توانم خارجه. امیدوارم برای یک سال دیگه که شرایط تغییر میکنه تعادل هم به زندگیم برگرده.
سرتون رو درد نیارم دیروز داشتم فیلمای به درد بخور گوشیم رو میریختم روی لپتاپم که سر یکیشون موندم حذف کنم یا نگه دارم. من فیلم های سبک قدیمی خارجی رو به خاطر لباسهای زیبا و خونههای قشنگ، طبیعت بکر و جذاب همیشه دوست داشتم. اما متاسفانه ادبیات غرب همیشه (به خصوص فیلم های با این فضا) توی توصیف عشق مفلوک و بدبخته. عشق چیزی به عنوان وفا و تعهد به همراه خودش نداره و عاشق یا معشوق در اولین فرصت دوری از همدیگه _حتی به فاصله چند روز_ میتونه سراغ کیس بعدی بره! این نگاه در داستانهای قدیمی و نویسندگان بزرگشون هم به وفور یافت میشه متاسفانه در حدی که میخوای بالا بیاری :/
این فیلم هم مستثنی نبود اما یه فرق مهم داشت. دختر قصهی ما توی جامعه بستهی دوران خودش روشنفکر هست و از عشق دفاع میکنه و به قول خودش اعتقاد داره به تعداد آدمها ممکنه عشقهای متنوع وجود داشته باشه و هرکسی حق داره هرکسی رو به هرشکل هرجایی میخواد دوست داشته باشه و به کسی چه. از قضا خودش هم همسر دوم یک نویسندهی جوان جذاب میشه که حامی این نوع تفکر هست. خیلی عاشقانه و رمانتیک وارد زندگی میشن. اما اون چیزی که در ادامه اتفاق میفته واقعا شگفت زدهتون میکنه. جریان خیانت نیست این بار تو با دختر قصه احساس میکنی یه چیزی اشتباهه... حال آدما چرا خوب نیست؟ خیلی هنرمندانه ابعاد موضوع به تصویر کشیده شده.
این فیلم خیلی شبیه روزگار حاضر جامعه ماست. چیزی که دخترای دبیرستانی گاها قبولش کردن. چیزی که سعی میکنن با همه توان بگن حق ماست.... فیلم واقعا زیبا و خوش ساخته و فیلم نامه قابل قبولی داره. ببینیدش و بهم بگید چه حسی بهتون داد.
+آمار بیان درسته؟ امروز ۵۷ نفر اومدن اینجا رو خوندن؟! چرا پس هیچی نگفتن و رفتن... یه چیزی بگید. اینجوری حس خوبی نداره
اولین رابطههای زندگی هرکسی نقش مهمی توی ادامه دارن. آدم وقتی یکبار زمین میخوره اولش گیجه بعد فکر میکنه حتما تقصیر عوامل محیطی بوده و زمین و زمان رو مقصر میکنه اما دفعه دوم و سوم دیگه اوضاع فرق میکنه. روابط با آدمها همچین چیزیه.
به قول شادمهر هیچ رابطهای رو نمیشه گفت نه سیاه نه سفید کامل. ولی من آدمی بودم که صد خودم رو برای یه رابطه میذاشتم چه دوستی ساده چه رابطه احساسی... اما مدتهاست دیگه خودم رو نمیشناسم. بدون اینکه بخوام گمون کنم دو سه سالی میشه که روابطم در حد کاری و سلام علیک شده. واقعا بیشتر از این رو نمیتونم بپذیرم نه اینکه نخوام. یه جورایی حوصلمو سر میبره. چند روز پیش همکارم توی کشیک گفت فلانی زود کاراتو بکن بریم باهم نهار بخوریم و منتظر من بود. توی کشیک اینجوریه که توی اولین فرصتی که نهار رو میارن باید بری بخوری وگرنه اینقدر اوضاع غیرقابل پیش بینی هست که ممکنه تا شبم نتونی چیزی بخوری. گفتم اوکی پنج دیقه دیگه میام. اما جمع کردن کارا نیم ساعت طول کشید. وقتی رفتم بنده خدا هنوز چیزی نخورده منتظر من بود. کلی شرمنده شدم و عذرخواهی کردم. غذامون رو که خوردیم گفتش بریم یکم دراز بکشیم تا مریض نیومده؟ گفتم بذار فلان کارمو بکنم الان میام. صدای اعتراضش بلند شد که بذارش برای بعد و بیا؛ من دوست ندارم تنها باشم. عمیقا منو برد توی فکر.... گفتم مهسا جونم تو من رو یاد ۵ سال پیشم میندازی. اون وقتایی که خوابگاهی بودم. با دوستم بیدار میشدیم. اون میرفت دانشکده دندونپزشکی و من بیمارستان. ظهر زنگ میزدم که اگه کارش مونده برم کتابخونه تا با هم برگردیم. استراحتمون باهم بود. پارک رفتنمون باهم بود. فیلم دیدنمون گریه کردنمون غصه خوردنمون.... هعی روزگار.
بعد از اون سالها دوسال طول کشید که خودم رو جمع و جور کنم و به خودم بگم تو آشغال نیستی! اگر هم باشی برای همون یک نفر هستی نه بیشتر!!
بعد از اون کسی پیدا شد که شبانه روز حواسش بهم بود. به خوشیم ناخوشیم استرس امتحانم. خودش برنامه میریخت که این شکلی درس بخون. خودش آزمون رو پیگیری میکرد بعدم آرومم میکرد که فدای سرت گند زدی:) فلان روز بریم واکسن کرونامون رو بزنیم...یادش بخیر یه بار صبح بیدار شدم یه عکس اومده بود "ببین من رفتم کاشان ولی جات خالیه..." کم کم باورم میشد که هنوزم دنیا جای قشنگیه. محکم بود آروم بود مهربون بود، حتی کلامش نوازشگر بود....راستش نگاه گرم آدمها رو میشه حتی از کیلومترها فاصله حس کرد. ما همه جوره دووم آوردیم. من ناخواسته بهش تکیه کرده بودم. همه سختیا ما رو بهم نزدیکتر کردن. اولین کسی که بعد از خانوادم خبر قبولیم رو با جیغ بنفش پشت تلفن شنید اون بود... گفت خداروشکر بالاخره میای تهران! همه پست کشیکات مال منه گفته باشم... سرد بود پاییز بود حالم بد بود میخواستم انصراف بدم حتی. به جز بابام که میگفت هرجور صلاحه همه مخالف بودن و سعی میکردن متقاعدم کنن. یادش بخیر نصف شبی اومد جلوی بیمارستان و منو برد بازار ستارخان. هوا سرد بود بغض کرده بود هیچی نمیگفت و من گریهم میومد. نگفت انصراف نده نگفت حیفه نگفت زود تموم میشه رزیدنتی. فقط گفت دلت میاد این رزیدنتی رو که باهم تلاش کردیم قبول شدی، ول کنی؟... بریده بودم اما بد چیزی گفته بود. نه دلم نیومد.... اما یهو نصیحتهای عاقلانه یک دوست مشترک بنیاد رابطه ما رو زد. زمستون بود وسوز میومد و نهال رابطه دوساله ما رو هم با خودش میبرد. آره خب راست میگفت به هزار و یک دلیل عقل این مسیر و پایان خوش رو تایید نمیکرد ما اما مدتها بود که بدون این حرفها هم خوب زندگی کرده بودیم... امان
من یاد گرفتم که برای کسی نجنگم. یاد گرفتم دوست داشتن و احساسات آدمها متاثر از شرایط و آدمهای اطرافشون هست که هرآن ممکنه دستخوش تغییرات غیرقابل کنترلی بشه. لزوما پایان بد رابطه های شیرین بیمعرفتی یا خیانت نیست. عقل گاهی پرونده رو میبنده و هیچی نمیشه گفت.
از اون روزا حالا مدت زیادی میگذره. نه من سنگدل شدم نه دنیا عوض شده. کسی که گوله آتیش بود و همه جا رو گرم میکرد حالا فقط تندی عصبانی میشه وگرنه شاید یک ساعتم کنارش بشینی حرفی برای گفتن نداره. آخرین باری که کسی رو محکم بغل کردم رو واقعا یادم نمیاد. آخرین باری که بوسیدم فکر میکنم یک ماه پیش تولدم بود وقتی همه من رو میبوسیدن برای رفع تکلیف! نه... من عوض نشدم هنوزم بغلیترین دختر در فاصله هزار سال نوری این سیاره ام :) اما خب محیط اطرافم یخیه چه میشه کرد....
گوشه ی چشم بگردان و مقدر گردان
ما که هستیم در این دایره ی سرگردان؟!
دور گردید و به ما جرأت مستی نرسید
چه بگوییم به این ساقی ساغرگردان!
غنچه ای را که به پژمرده شدن محکوم است
تا شکوفا نشده، بشکن و پرپر گردان
من کجا بیشتر از حق خودم خواسته ام؟
مرگ حق است، به من حق مرا برگردان!
جناب فاضل نظری بزرگوار
+هنوزم اشعارش خاص و زیباست. مغموم و خسته، وحشی و طلبکار از همه حتی مرگ! شعر منه اصلا :)
احساس عجیبی دارم. دلهره و غم شاید توصیف نزدیکی باشه اما نه کامل.
دوران بسیار سختی رو پشت سرگذاشتم و دوران سختی رو میگذرونم شاید مثل خیلی از آدمها که سرگذشت عجیب و غریبی دارن. اما چیزی که الان مهمه اینه که من تقریبا هیچی یادم نمیاد! نه اینکه آلزایمر گرفته باشم اما درمورد وبلاگم نیاز دارم یکی بهم خیلی چیزا رو بگه...! چرا پستهای اینجا رمزداره؟! رمزش رو به کی ندادم دقیقا؟! :)🤦🏻♀️
پنل من پر از کامنتهاییه که گفتن کی برمیگردی... خوبی؟.... یکساله نیستی...
و هیچ کدوم از اون آدما وبلاگهاشون دیگه وجود نداره. چرا یادم نمیاد کی بودن 😔 چرا دیگه نیستن...
اینجا رو من واسه چی یهویی ترک کردم و یه وبلاگ دیگه زدم برای یه مدت که آدرسش رو هم به کسی ندادم؟! اونجا هم غیر از روزمرگی و تنهایی چیزی نیست. واقعا عجیبه. (این جریان هم البته برای مدت بسیار کوتاهی اونم حدود ۳ سال قبله)
دلم برای روزهای عادی زندگی، آدمهای معمولی، دلخوریها و دعواهای مسخره تنگ شده...
نمیدونم من چرا از اینجا فرار کردم ... و این ندونستن خوب نیست
مطمئن نیستم این من جدید اصلا قابل ارتباط گرفتن باشه یا نه.
امروز رفتم مطب دندونپزشک عزیزم. دو سال اخیر فقط برای چکاپ دیدمش اونم هر ۴_۵ ماه یکبار. و هربار احساس کردم خستهست افسردهست و حالش مثل اون روزهایی که من میشناختمش نیست. من شیفتهی وقار و متانت و شعور این آدمم. خودشم میدونه چقدر برام قابل احترامه و ازش همیشه انرژی میگرفتم. از همون ۷ سال پیش که هرماه به خاطر ارتودنسی دندونام میرفتم مطبش و هربار میگفتم خدایا این آدمو بذار توی دستگاه کپی به من یه نسخه ازش بده! بس که این آدم حال خوب کن بود... تا امروز . الان دوساله هربار میرم مطب منتظرم یه حرفی بزنه یه چیزی بگه که چرا اون دکتر همیشگی من نیست... اما اون فقط سکوت میکنه و سرش به کارشه. حتی فکر میکنم به حد همیشه هم از کارش لذت نمیبره. لاغر شده. معمولا لباسهای تیره تر میپوشه. و من براش ناراحتم.
شاید برای همین بنویسم. شاید راه نجاتی در نوشتن یا حرف زدن آدمها باشه.....
من سالهاست حرف نزدم...حتی یادم نمیاد چطور میشه خوب حرف زد که آدمها دوس داشته باشن....