من آنِ تــــوام مرا به من باز مده

میگفت اینقدر که سطح کیفیت زندگیت اومده پایین یه سری چیزا دغدغه‌ت شده....

البته یکم بی رحمانه بود اما خب بله کیفیت زندگیم رو خودمم راضی نیستم. راستش فضای مجازی رو کنترل کردم. تا حد خوبی برنامه ریزی کردم. درسمو میخونم. توی کشیکام آدم متعهد و قابل اعتمادی هستم برای مریضام. جراح خوبی ام. تکیه گاه امنی هستم برای آدمای نزدیکم. حواسم به مامانم هست... و این روزا حالم نسبت به قبل‌ بهتره. این سطح کیفیت زندگی آیا خیلی لول پایینیه؟ ولی من توی دوماه اخیر براش خیلی زحمت کشیدم.... مخصوصا برای حال خوبش...

اینکه بعضی مسائل تو ذهنم هستن هنوز که شاید نباید باشن یا اینکه درستش اینه که به شکل بهتری باشن راستش عیب کار من نیست و از دستم خارجه رفیق! خودمم دارم رنج میکشم...

وقتی میگیم انسان خفنه و اشرف مخلوقاته و کورتکس وسیعتر با لوب فرونتال داره و چنانه دقیقا منظورمون چیه؟ خب طبیعتا همه‌ی حیوونا گشنه‌شون میشه میرن پی غذا و و تشنه‌شون میشه آب میخورن. آلارم ترس که فعال میشه یه کاری برای نجات خودشون میکنن. دلشون لذت میخواد، پارتنر انتخاب میکنن. پس اینا نمیتونه باشه. هرچند که اینا در جایگاه خودشون به نظر من بسیار شگفت انگیزه که بدون اینکه بفهمی بدنت الان کدوم ماده رو کم داره یهو هوسش میکنی و... اینا از نظر ریز جزییات فیزیولوژی و ستایش پروردگارش بسیار خفنه و یه جورایی درس توحیده اما باعث فضل آدمیزاد و مکنتش نیست و جای بحث ما هم نیست.

قسمت اصلی تحلیل ما از آلارم ساین های کمی پیچیده تر هست. مثلا تب میکنیم می‌فهمیم که یه مرگیمون هست باید بریم دکتر بررسی بشیم. مثلا دوپامین و سروتونین و اوکسی‌توسین و... در اثر بیماری یا لایف استایل مدرن آشغالی ما بهم ریخته و عموما کم شده. هشدارش به شکل افسردگی یا اضطراب یا تمایل شدید یا اعتیاد به موارد ناسالم بروز پیدا میکنه. انسان هوشمند داستان ما اما میاد اینو تحلیل میکنه و خودشو تا خرتناق خفه نمیکنه با اون موارد؛ به جاش میره ریشه رو پیدا میکنه و راه درست رو پیش میگیره. کمک میگیره تراپی میره، خودشو به پزشک نشون میده و مثل موجودات فرودست، تنها تسلیم غریزه‌ی بدوی خودش نمیشه که دم دستی ترین و اولین راه حل بدون تحلیل رو پیشنهاد داده. من فک میکنم این قدرت تحلیل، این نه گفتن به خود غریزی وابتدایی و فیزیولوژیک ماست که از ما انسان می‌سازه. اونجا که جلوی خودمون می ایستیم سخت ترین و قدرتمندترین نسخه‌ی ماست.

حالا میخواد برای مثال های ساده‌ی بالا باشه یا برای یه هدفی که توی زندگی تعیین کردیم. غریزه میگه بخواب. آرمان میگه نه! تو با روزی ۵_۶ ساعت خواب هم سلامت میمونی عوضش به هدفت میرسی و به خودت افتخار میکنی. غریزه میگه بخور تو اینجوری داری وزن کم میکنی. تحلیل میگه نوچ این درسته خیلی خوشمزه‌ست اما سالم نیست.عقل میگه، غریزه میگه پاشو فرار کن لعنتی جونت رو بردار دیگه چی داری مهمتر از این؟ نه! من تموم عمر زندگی کردم برای این لحظه که جونمو بدم، اون خم به ابروش نیاد..... اووووف مگه داریم؟! مگه میشه؟

من عاشق این نسخه‌ی ارتقا یافته‌ی اشرف مخلوقات طوری ام :) چقدر خوبه ... 

امروز زنگ زدم برای محل طرح یک ماهم هماهنگ کنم. یه شهر مرزی تو حلق عراق! 

فک کنم تجربه خوبیه صد البته. برای طرح اصلی دو ساله که هیچ امتیازی ندارم و احتمالا ناکجا آبادترین جای ممکن خواهم افتاد! یعنی عقل اندازه‌ی پشگل تو کله‌ی مسئولین ما نیست :/ تاهل یک امتیاز بچه داشتن دو امتیاز. دیگه قطعا مرکز استان میفتی، حالشو ببر.

تنها اگه بودی عین سگ دهنتو سرویس میکنیم می‌فرستیم جایی که شیش ماه یکبار نتونی جم بخوری و آدمیزادی رو نبینی. مجردا آدم نیستن آخه! بی خانواده هم هستن!

کم بدبخت بودیم توی رزیدنتی... کشیک بیشتر و حقوق خیلی کمتر و آف خیلی خیلی کمتر از متاهلا. بابا لعنتیا این طبق کدوم قانون انسانیه :/ مجردیم فقط، نه عقیمیم نه چلاق که داریم عین چی براتون کار می‌کنیم خیلی بیشتر از بقیه! همین کافی نیست؟ 

چه پست خشنی :/ نفس بکشم دختر...

 

یک کاری کن خوب شود این سردرد. با این سردرد و چشم درد لعنتی هر لحظه تماشای چشمهایت را میبازم...

لبخند بزن، تسکین بده دردهایم را.

چشم‌های تو آفتاب مرداد است و من گندمزاری طلایی... هم با تو زنده میشوم و رنگ میگیرم هم تاب ندارم آه میسوزم... 

نیستی و زمستان است. دلم مخمل صدایت را می‌خواهد. من همیشه عاشق سرما هستم. عاشق وقتهایی که دست های سرد مرا "هااا" میکنی. 

پیچک حیاطمان چنان درخت انار را درآغوش فشرده که حسودی ام می‌شود. اگر میفهمیدی لابد میخندیدی و میگفتی" آخ آخ حسود من کیه؟" .... نه البته. همیشه نه! به گمانم معمولا کلمات را در حسرت لبهایت میگذاشتی. امان از نطق عاشق کش چشمهات و چشم هات و من به فدای چشم هات......تا حد ممکن در تنگ ترین آغوش دنیا تامرز  نفس بریدنم بغلم میکردی. 

مرا صدا کن با میم مالکیتت. 

بگذار جدا شوم از دنیا و هیاهویش.

برایم شعر بخوان.... آه 

پیشانی ام را ببوس. مرا وادار کن به هیچ چیز فکر نکنم الا تو...

ببین اینجای دستم سوخت پریروز. تو نبودی خودم پانسمان کردم پماد زدم ولی بیشتر میسوخت. دلم می‌خواست گریه کنم. اما تو نبودی و بغضم را قورت دادم....

ماری میگفت دنبال چه میگردی؟ پسر مردم ماشین فلان دارد و ملک و املاک فلان در زعفرانیه! راست می‌گفت پسرهای مردم یکی از آن یکی بیشتر  سر دارند توی سرها و کلی مال دنیا اما من عشق میخواستم یار... من یک عمر توی آدمهایی که همه چیز را به چشم خریدار نگاه کردند، پی کسی شبیه تو گشتم. هیچ کس اینجا بوی عشق نمیدهد، خسته شدم. امشب از همیشه خسته ترم. بغض لعنتی از چشم‌هایم سرریز شده.... 

حتما میخواستی به پهلو شوی و یک دست زیر سر، نیم خیز شوی و فکر کنی. چشمت به بدوزی به چشم من... صدای نفس هایت، گرمای تنت، سر انگشتان گرمت که گویی الماس می‌چیند از اشکهایم ... چه میخواهی بگویی؟ چشمهایم را میبندم ...  "کمی دیگر طاقت بیاور" و اشک هایم می‌چکد رو بالشت. چشم هایم را باز میکنم نیستی....

نیستی و خانه زمستان است...

به خوابم بیا...

گاهی به خوابم بیا و جبران کن دنیای تاریک بدون عشق را...

خواهرت بعد از سه ماه، چند روزی بیاد خونه، برادرت بره یه شهر دور و تو هرروز سرت توی کشیک و بیمارستان باشه حتی نتونی درست و درمون ببینیشون.... 

حتی امروز نتونستم پادرد و خواب آلودگی پست کشیکم رو چاره کنم تا همین حالا و ده دیقه قبل از خداحافظی خواب آلود و داغون بودم. فک کنم چیز خوبی بود زندگی، اگه گاهی میفهمیدمش...

همش بحث اولویت بندیه. نه اولویت هایی که شرایط مجبورمون میکنه بلکه اونهایی که باید خودمون انجامش بدیم و ازش فرار میکنیم.

مثلا من اغلب اوقات دلم میخواست تا سر حد مرگ فیلم ببینم و گاهی واقعا این کارو میکردم (اینه که الان کورم!!) یا اینکه بیشتر مواقع با وجود اینکه از طرف دیگران انرژی خوبی نمیگرفتم باید درس میخوندم ولی بی اعتنا به همه‌ی اینا کتابا رو میخوردم یه تف هم مینداختم تو صورت هرکی بدخواهه!  میدونستم که امروز نیاز دارم برم بیرون شده یک ساعتم توی هوای آزاد نفس بکشم دوتا منظره طبیعی ببینم و لذتشو ببرم اما تنبلی میکردم و تا خرخره میرفتم زیر پتو و افسردگی میکشیدم. متوجه میشدم که توی این برهه اولویت مامانمه و باید زمانم رو بین اون و استراحتم تقسیم کنم اما تا کمر میرفتم توی اینستا و نه استراحت میکردم نه حواسم به مامان بود.

بحث فهمیدن نیست. بحث اراده هم نیست اون سگ کی باشه که بخواد یا نه! بحث اینه که گاهی نیاز به هیچ فکر اضافه یا حرف مفت نداری و فقط باید بری توی دل قضیه. یه نکبتی هم داریم به اسم کمالگرایی که اگه گه نخوره روزگارش نمیگذره. (اگه نمیتونی ۱ ساعت درس بخونی دیگه نیم ساعت که دردی دوا نمیکنه! ساعت ۱۱ شده دیگه چه فایده داره بری بخوابی؟ ساعت چهارم پاشی!! بیا حداقل یکم غصه بخور بی خاصیت!!)

بیخیال همه‌ی اینا هرچی برنامه ریختی خوبه اما مهمترش اینه با کیفیت پایین هم انجامش بده نتیجه مهم نیست الان وظیفه‌ت اینه. فقط برو...

دنبال یه آهنگ ترند خارجی بودم اتفاقی خوردم به یه آهنگ بی کلام به اسم close your eyes. 

یه موسیقی بی کلام و آرومه. دارم میشنوم. منو یاد کهکشان میندازه. یه دلی که همیشه‌ی خدا تنگه و نیمه شبی که سهم من ازش بیخوابیه...معلومه که دلم میخواد بنویسم.

ازدوره‌ی راهنمایی توی دفتر روزمرگی‌هام هرشب مینوشتم. کلمه ها پناهگاه همیشگی من بودن ولی من هیچ وقت بلد نبودم از معجزه‌شون استفاده کنم. خوش بحال نویسنده ها. شاید اونجا که آدمیزاد از واژه ها قطع امید میکنه میرسه به موسیقی. موسیقی بیکلام هم لولی از درماندگی ماست وقتی عمیق ترین احساساتمون قابل بیان نیستن.

لمس نگاه تو مثل یه خوابه مثل یه خلسه. وقتی بهت فکر میکنم بین کهکشونا معلقم. گاهی فک میکنم اگه بغلت کنم اگه بغلم کنی ممکنه تموم بشم! زمان ایستاده همه‌ی ستاره‌ها شناورن. چشمای من تو رو طواف میکنن. خدا دستهای من رو قاب صورت تو آفریده. ببین سر انگشام چقدر تشنه‌ی لمس جزئیات این قابه....  آه آتیش حسرت چرا همیشه سهم لبهای منه؟ تو چرا این همه دوری...چرا ما دونفریم؟  

باید بخوابم باید از این همه فکر و خیال تو فرار کنم. قفسه سینه‌م سنگینه. همه‌ی عشق دنیا مال ماست و من عاشق این رنجم... 

بعضیا وقتی میرن یه سری چیزا رو با خودشون برای همیشه میبرن. مخصوصا اگه رفیق خیلی نزدیک باشن. حرمت یه حرفایی که شکسته بشه، بیس و پایه‌ی باورهای ذهنی و اعتمادت رو از ریشه میزنه. مگه میتونی به چند نفر اونقدر نزدیک باشی؟ 

طرف پنج ساله دوستیمون رو انداخته سطل زباله ولی من هنوز بهش فکر میکنم. هنوز میگم من ابله بودم یا واقعا همه دروغهای دنیا اینقدر واقعی به نظر میان؟ 

"هراتفاقی بیفته من باهاتم".... و حتی خیلی بیشتر. اینطوری؟!

چطور میشه اینا رو از ذهن پاک کرد؟ چطور میشه یهو رفت و چند سال رفاقت رو به پشم حساب نکرد؟ تو اگه میخواستی هر ساعت یه حس خوب، یه خاطره رو از ذهنت پاک کنی هم باید مدتها طول می‌کشید لعنتی...

هر دفعه یادت میفتم دوباره قلبم میشکنه...  چرا از ذهنم پاک نمیشی چرا هنوز دلم برات تنگ میشه...

دیشب کشیک آخر و عاقبت بخیری بود :) 

چند تا کیس بسیار های‌ریسک داشتیم که پتانسیل ترکیدن و ترکوندن و دادگاه کشوندن ما رو تا چند سال داشتن اما اما اما هرکدوم به بهترین نحو ممکن هندل شدن. همونطور که گفتم خدایا بیا کارو دست بگیر؛ اینجور وقتا و در واقع همه مواقع وقتی ملتفت باشی کت تن کیه کارا رو روال میفته. خلاصه که در عین استرس بالای کشیک دیشب و در ادامه تا امروز ظهر این ۳۶ ساعت، چنان همه چی ختم بخیر شد که برگای همه ریخته بود. چند دیقه ای با آرامش نشسته بودم به چک کردن گوشی و داشتم توی بیان برداشت دلی و کودکانه‌‌ای از دعای کمیل اونجاها که همیشه دوستشون دارم مینوشتم. یه چیزایی هست که فک میکنی مال توئه اصلا از عمق وجود توئه و چطور میشه؟! اینطوری میشه که یه قسمت‌های از دعای کمیل همیشه پس ذهن و ورد زبون منه. به اونا داشتم دل میدادم که صدام کردن و هرچی نوشته بودم پرید :)

اگه کسی اینجا رو میبینه، اوصیکم به خرید لوازم مراقبت از پوست. ایرانیا خیلیم عالین اگه خواستین به عنوان یه آدم پوست خفن :))) بهتون مارکهای قیمت مناسب وطنی و کیفیت عالی معرفی میکنم.

ذهنم کمی آشفته‌ست. دنیام اما آرومه. عین بچه ای ام که میخواد راه بره اما بلد نیست. دستشو میگیره به دیوار و میز و صندلی ولی پا نمیشه! گیر کرده. حس گیر کردن حتی باعث میشه اغلب درگیر میگرن باشم. طوری که میخوام سر به تنم نباشه!

من یادم رفته چطوری اینجا عکس و آهنگ و کوفت و زهرمار آپلود میکردم اما شما برید آهنگ دل به دل همایون شجریان رو سرچ کنین و گوش کنین و لذت ببرید.

شب پاییزی یه نموره سرد و مرطوب که پتو رو دور خودت میپیچی و فکر میکنی و فکر میکنی و فکر.... 

آخر همه‌ی این فکر کردنا هم هیچی نیست جز سردرد اضافه!

حوصله‌ی آدم جدید ندارم دست خودم نیست!! 

یعنی سال بعد این موقع میرسه که من بگم آخیش اون روزا گذشت؟

فردا رو خدایا بخیر بگذرون. همونطور که کشیک چهارشنبه رو دست گرفتی. توان ما رو که میدونی...