من آنِ تــــوام مرا به من باز مده

امروز غروب کلی رعد و برقای خفن زد. بارون قشنگه اما بارون و رعد و برق اصلا یه ورژن دیگه‌ست. یعنی ابرا هم دارن تسبیح میگن؟ بقیه موجودات بخدا شعورشون از منه آدمیزاد بیشتره. اینقدر آسمون قشنگه که میشه روزی صد بار براش مرد. همین ظهر بود که لایه لایه ابرا رو از شیشه ماشین اسنپ میدیدم. تپلی و لحاف مامان بزرگی بودن. آبشار نور از لابلاشون سرازیر شده بود. مردد بودن برای باریدن. دوقطره بارون چند قطره ناز! اینجوریاست :) 

آسمون شبم که ماشالا به دلبری ستاره‌هاش. بعضی وقتا که میشینم فک‌میکنم هر کدوم مداری دارن ما هم در حرکتیم مخم سوت میکشه. واکنش‌های شیمیایی روی هرکدوم و رنگ نورهاشونم که هیچی اصلا. من عاشق اونجاییم که سوره‌ی واقعه میگه "قسم به موقعیت ستاره‌ها و این قسم بزرگیه اگه بدونید!" خدایا من فقط میدونم همیشه عاشق به رخ کشیدن علم و محاسبات پیچیده‌ت هستم. وقتی اینقدر دقیقی اینقدر ریز به ریز هنرمندی کردی. 

"همه رو برای تو آفریدم و تو رو برای خودم".... چرا همه جا هستم جز اونجا که باید؟ 

به یه بازنگری جدی توی رفتارم با خودم نیاز دارم. به اینکه مدیریت زمانم رو قوی‌تر انجام بدم حالا که محدودیت بیشتری دارم. فضای مجازی و اینستا به معنی واقعی کلمه ریده توی اوقات جونی و مهمم. ببخشید میدونم یکم حرف زدنم بی ادبانه‌ست اما واقعا از دست خودم و کارام عصبانیم. (البته ادبیاتم در فاصله بسیار نزدیک همینه!)

اونی که به عزت نفس ما نریده بود همین فضای مجازی بود که دستش درد نکنه اونم کارو تموم کرد. صد البته که خستگی های جسمی و روحی و تایم کاری طولانی هم دلایل مهمی هستن ولی کافی برای این فاجعه خیر. اوضاع نسبت به دوهفته پیش بهتره. علت سوم مهمی هم داره این جریان که اینجا نمیشه گفت ولی فک کنم کم کم قابل حل باشه.

قرار نیست خودم و اهدافم آرامشم و خواب شبم و پوستم و افکارم به خاطر فضای مجازی همچنان در مخاطره باشه بهرحال باید بتونم ازش در بیام باااید :/

به شدت از نداشتن یه رفیق صمیمی که بتونم نگاهش کنم و لذت ببرم و دوتایی چایی بخوریم و به دنیا فحش بدیم؛ در رنج و عذابم. ویس دادن خیلی لول پایینیه راضیم نمیکنه.

پریروز صبح وقتی نفس زنان خودمو به طبقه ۵ رسوندم رزیدنت سال پایینم گفت عه سلام خانم دکتر دیشب مریضت کد خورد!(احیا شدن برای مریضی که داره میمیره رو میگیم کد خوردن) دیگه نفسم بند اومد. گفتم چراااا آخه؟ عملش که خوب بود. گفت آره ولی با شوهرشاختلاف داشتن؛ انگار تو بخش مواد بهش داده اوردوز کرده الانم GCS:3 و اینتوبه‌ست! (یعنی در حد کمای عمیق و تقریبا غیرقابل برگشت) ریختم! آدم چند بار باید دلش خالی شه؟ گاهی کشیدن نعشت اینور و اونور سخت میشه... 

وقتی کشیکی که خب کشیکی وقت مردن هم نداری اما وقتی کشیک نیستی و  ساعت ۴ عصر میرسی خونه با کلی فکر و خیال و خستگی جراحیا دلت میخواد یکم مثل بقیه عادی باشی و زندگی کنی. مثلا غذا بخوری یکم بری زیر پتو استراحت کنی. اینستا وول بخوری و یهو میبینی عه امروز تموم شد! حتی میوه هم نخوردی دختر تو که عاشقش بودی و این همه روی ضروری بودنش تاکید داشتی!

این روزمره سخته ولی اشتباهه باید عوض بشه. خدا کنه بتونم. سال یک هم اوضاع بد بود اما لایف استایلم آبرومندتر بود.  

امروز بعد از تموم شدن عمل‌ها، رفتم کمیته مرگ مادری که در اثر مسمومیت بارداری کبدی خونریزی کرد و زورمون نرسید نگهش داریم... سردردم بعدش شروع شد. اما الان بهترم.

چرا نمیخوابم؟ مرض دارم چون! هرشب همینه تا۱و نیم حدود ۲ بیدارم. صبح میگم تف به اونیکه شب دیر می‌خوابه و دوباره این چرخه ادامه داره!

مریضه که ساچمه خورده مرگ مغزی شده اما قانونا نمیتونن از دستگاه جداش کنن و مرگ اعلام کنن. یه مریض دیگه هم داریم با خودسوزی اومد یک هفته پیش. ۵۰ درصد سوخته. بچه که بعد از سزارین نموند اما خودش هنوز هست. هرروز زخماشو میبرن تازه میکنن... سوختگیه دیگه بدتر از مرگ...

دو روزه همه‌ی خانواده رو به وحشیانه ترین شکل ممکن تهدید میکنم که نباید سهل انگاری کنین و اگه مریض بشین من ازتون میگیرم بدبخت میشم! همینقدر خودخواهانه!! دفعه‌ی پیش که مجبور بودم با مریضی کشیک وایسم چند باری حس کردم نزدیکه بمیرم اما باید عمل میرفتم و مریض روی تخت منتظر بود. شاید پیر شدم نمیدونم اما اکثرا شبا از پا درد به سختی میخوابم. این همه مریض این همه عمل از کجا میاد واقعا؟ 

یکی از دوستام گیر سه پیچ داده با یه کیس جدید که تو باید اینو ببینی بچه خوبیه! بقیه بچه خوبای دوستان رو البته درجا رد کردم اما این یکی رو نمیتونم :) کلا پروسه آشنایی چیز مزخرفیه و اصلا حوصله‌شو ندارم اوووف. حالا فک کن دورادور هم باشه دیگه هیچ! کلی حرف بزنی بعد بیاد ببینی اصلا اینو نمیتونی دوست داشته باشی :/

یه کافه ای کنسرتی طبیعتی چیزی منو ببره یکی. نه البته خوبه هااا ولی حالشو ندارم. فقط یه آف بدین بخوابم. نمیخوابمم آخه. چه مرگمه؟

أحضننی وکانی سأموت غدا وماذا عن الغد؟ أحضنی وکأنی عدت

مرا جوری در آغوش بگیر که انگار فردا می‌میرم، و فردا چطور؟ جوری در آغوشم بگیر که انگار از مرگ بازگشته‌ام.

"نزار قبانی"

خارجی‌ها می‌گویند فارسی زبان مهربانی‌ست. آنجا که می‌رسند به عباراتی که معادل ندارد. وقتی که یار را می‌بینی و هزار ستاره در چشمت طلوع میکند ناخودآگاه می‌گویی دورت بگردم، تصدقت شوم؛ دردت به جانم دلبر، دلم برایت تنگ شده...

کلمه به کلمه‌ی فارسی شعر است. ما عاشق نمی‌شویم که فقط بگوییم دوستت دارم نه! ما برای عشقبازی‌هایمان قافیه به قافیه فدای معشوقیم. رواق منظر چشم من آشیانه‌ی توست! کرم‌نما و فرود آ که خانه خانه‌ی توست...

خارجی ها مثلا به جای مولانا و سعدی و حافظ وقتی دلشان می‌گیرد چه می‌خوانند. وقتی حسودیشان می‌شود یا وقتی شبها دلتنگی پایش را روی گلوی عاشقان میگذارد؟ شاعران معاصر هم حتی رسم عاشقی را خوب بجا آورده‌اند. دنیا بدون عشق به چه می ‌ارزد؟

ایرانی ها از ازل عشق را در معماری خانه‌ها و در مزه‌ی غذاهایشان و طرح و رنگ‌های لباسهایشان سرودند و بعد به کتابهایشان رسید. برای همین است که هرچیزی از این آب و خاک برای دیگران عجیب و اعجاز آور است... 

من اما همیشه عاشق چشم‌ها هستم. غزلی که به چشم ها نشسته باشد و جز دلدار نبیند و جز معشوق نخواند. عاشقانه‌ای که اغیار در حسرتش بسوزند و بمیرند اما پس پرده را نبینند. من برای آنکه از خود به تو بگویم، جز چشمهایم چیزی ندارم...

تو و خاطرت می‌روید تا در ژرفای آیس‌برگ ذهنم پنهان شوید. فاطمه می‌داند من در علاقه‌هایم چقدر سعدی‌طور ام! سعدی مثل حافظ نیست که پز بدهد دلبرم چنین و چنان است نه! سعدی از اینکه یارش مرکز توجه باشد هم آزرده خاطر می‌شود.... من دلم میخواهد تمام چشم هایی که تو را می‌بینند، چشم‌های من باشند....

اگر در جهان دیگری یکدیگر را یافتیم؛ بگذار اول من بگویم دوستت دارم....

آدم های نرمال این وقت شب خواب هفت پادشاه می‌بینند. رزیدنت های بیچاره هم که یا کشیکند و یا سرخوش از نادیدن هرچند کوتاهِ بیمارستان، خواب را گرم به آغوش کشیده اند. چشمان من اما با خواب غریبه اند. همه نگرانند بیمار شوم. خودم نه. یک امارت مگر چند بار ویران می‌شود؟ من ارگ بمم خشت به خشتم متلاشی/ تو نقش جهان، هروجبت ترمه و کاشی

میبینی؟! این همه ستاره در آغوش آسمان است. این همه کهکشان دلبرانه. ناسا میگوید بعضی هایشان سالها پیش مرده‌اند. فکرش را بکن در آغوش هم مردن را هم باید از آنها حسودی کنم!... تا امروز دست هیچ کس به ستاره‌ای نرسیده. مثل تو که این همه ندارمت.... راستی میان این همه غزل تو چرا قصیده‌ای؟

دوستی میگفت پاییز فصل دلتنگی ‌ست. هر پاییز خیابان ولیعصر نفس‌گیر بود. دست ها بهم قفل شده بودند و گرمای عشق از مرداد زندگی من گرم‌تر بود. هرغروب مسیر برگشتم می‌خورد به ولیعصر. تقریبا میدویدم. چشم هایم را می‌بستم و فرار میکردم از پاییز از نبودنت، از زندگی که دهن کجی میکرد. حالا پاییز درست در خانه‌ی من است. ولیعصر تا اتاقم آمده، راهروهای خانه و تمام بالکن را به تصرف خود در آورده. من بی دفاع مچاله شده‌ام و زمان ایستاده است. پاییز آخرین ماه سال است... آنجا که من بدون تو میمیرم. 

تو اما گاهی به خوابم بیا. جبران کن این همه نبودن‌هایت را...

وقت تنگ بود و صحبت فراوان؛ بوسیدمت...

 

داشتیم فکر میکردیم چجوری زودتر مریض ادیکت به هرویین و شیشه رو که وارد فیلر کبدی بعد از زایمان شده اعزام کنیم که شاید زنده بمونه. یه باردار با آمبولانس اومده بد حال... روی شکم جای خراشهای بزرگ مثل چنگک کشاورزی یا همچین چیزی و داخل شکم پر از خون. صدای قلب جنین سمع نمیشه.

شرح حال چرت و پرت یه گله همراهی که فقط گه میخورن و از سگ کمترن:  برق رو وصل کردیم به آجر که گرم بشه و حموم رو گرم کنه اما آجر داغ شده ترکیده پاشیده به شکمش! 

مریض ۲۸ ساله بارداری سوم... سر عمل اما روده پاره کبد و طحال در حال خونریزی.رحم سوراخ سوراخ. جنین نارس بیگناه روی سر و کتفش جای گلوله‌ست ... ساچمه ها رو از داخل جمع کردیم...

بعد ما چجوری هنوز زنده ایم؟ یک ساعته با هم حرف می‌زنیم اما یه ذره هم بهتر نمیشیم. خاک بر سر دنیایی که اشرف مخلوقاتش اینه.

اکثر ویس های قدیمی خودم رو پیدا نمیکنم. احتمالا توی یه آپدیت یا گند کاری جدید سامسونگ پریده. همون شعر و متن های دلبرانه که با تموم احساس و البته ریزه کاری روی یه موزیک آروم رکورد شده بود،  سالها به اقتضای حال خوب و بد و شرایط زندگی....

برام مُسکن بودن. یکی دوتا از دوستای نزدیکم بعضیاشون رو داشتن. غصه میخورم حیف شدن...

من هنوز خوب نشدم راستش. یه طوری‌ام که فک میکنم ممکنه همیشه مودم پایین بمونه. تنها کاری که میکنم چرخیدن توی یوتیوب و اینستاست. اونم حالمو بهم میزنه. اتفاقی ویدئو های JUNGKOOK و TAEHYUNGرو توی یوتیوب دیدم و دنبال کردم خوشم اومد. اما از اونجا فن این گروه ها اکثرا نوجونا هستن برام خجالت آور بود و خیلی به خودم سرکوفت زدم. توی دادگاه وجدانم محکوم شدم و روزی هزار بار گفتم خاک برسرت:/ اما خب تاثیری نداشت من خوشم اومده...! الان که دارم اینو مینویسم دوهفته گذشته. تازه فقط مفهوم تعداد کمی از آهنگاشون به درد بخور و مثبت بود. اما خوب میخونن خوب میرقصن. ظاهرشون یکم عجیبه! تتو(من از تتو واقعا بدم میاد)  پیرسینگ !!! رقص های عجیبی که اسمشم نمیدونم. واقعا من از چی خوشم اومد؟! نسرین میگه تو آدمی با کنجکاوی های عمیق هستی. به چیزایی دقت میکنی و برات جالبه که برای بقیه نیست و تا تهش در نیاری ول نمیکنی بعد خیالت راحت میشه و میگی اوکی همین بود؟!و بعد میکَنی ازش پس نگرانت نیستم! کیپاپ هم از نظرش همونطوره. فاطمه شناخت دقیق تری راجع به کیپاپ داره و میگه به دید فان نگاش کن و زیاد وقت نذار! گولشون رو نخور اینا کمپانی های کثیفی دارن که همه چیز رو در جهت درآمد بیشتر برنامه ریزی کردن.... نظری ندارم. بهرحال کنسرتشون ۴۹۰ میلیونه به پول ما! تازه پول سفر به کره‌ی جنوبی به کنار!

نسرین یه نظر فیلسوفانه ای هم داره:) میگه تو همیشه استاندارد های خودت رو داری و بر حسب چارچوب خودت اما متفاوت زندگی میکنی. شاید اگه تو توی اون شرایط زندگی میکردی کسی میشدی شبیه اینا که اینقدر خوشت اومده.

فاطمه میگه تو برای این دنیا آفریده نشدی انگار یه قلبی که دست و پا درآورده :)) (اشاره میکنه به احساسات سرشار من که همیشه براش جذابه) میگه ویدئو که میبینی خوشت میاد برام بفرست باهم ببینیم. میگه به خودت اینقدر سخت نگیر. میگه با خودت مهربونتر باش...تلگرام و دایرکت اینستای من پر شده از ویس‌هامون. که بیا حرف بزن مثل قدیما... اشکالی نداره اگه خوب نباشی... که پاشو بیا تهران لااقل...

نسرین میگه ولی جدا شو از این فضای مجازی. یکم تفریح کن. فیلم ببین، کتاب غیر درسی بخون، بیرون برو، عاشق شو سخت نگیر! راست میگه من همچین آدمی بودم ولی الان حوصله ندارم. بیشتر از هر زمان دیگه هیچی جذاب نیست. از اینکه هرشب باید بخوابم و هرصبح بیدار شم خسته‌ام. از بیمارستان، خونه، همه جا متنفرم. از اینکه مجبورم جواب آدما رو در حد کوتاه هم بدم کلافه ام. آف آخر هفته رو قرار بود برم اصفهان اما در خودم همچین چیزی نمیبینم. کتابامو انداختم گوشه اتاق سه هفته‌ست. دوسشون ندارم. فک کنم دیگه هیچی رو دوست ندارم.