من آنِ تــــوام مرا به من باز مده

امروز به طرز مرگباری جیغ جیغو بودم. خدا نصیب نکنه واقعا!

دیروز برای خاله یه نسخه ساده نوشته بودم و دادم دست بابا گرفت. داروخونه ای عوضی نسخه رو آزاد حساب میکنه و بابا هم متوجه نمیشه و فک میکنه دارو گرونه. خلاصه به جای ۲۰_۳۰ تومن، ۶۰۰ از بابا میگیره. منم عصبیییی شده بودم. زنگ زدم دکتر داروسازشون رو شستم ولی چه فایده؟! نهایتا زنگ زدم معاونت غذا و دارو گزارش بدم که گفتن باید حضوری بیای!! اعصاب نداشتماااا زنیکه آشغال برگشته میگه تو برند نوشتی که مشمول بیمه نمیشه! میگم د لامصب اولا که اون برند نیست داروی ایرانیه! ثانیا اگه من برند خارجی هم نوشتم که تو داروی ساده‌ی ژنریک رو دادی دست مریض و پول برند گرفتی ازش! این چندمین باره که از این گند کاریا میبینم. ماشالا یکی دوتا داروخونه هم نیستن. 

این وسط بابا هی میاد میگه دخترم مطمئنی این مشمول بیمه‌ست شاید حق با اونه. دیگه آخرشم صدام دراومد. نمیدونم چرا اینقدر جیغ جیغ کردم که حرف منو قبول دارین یا اون دزد رو؟!! بعد خودم خجالت کشیدم

دلم میخواست گریه کنم اصن

یه وضعی بود

خب چرا اینقدر ملت توی هرجایگاهی دزدن. آدم از خودش و جامعه بیزار میشه دلش میخواد فرار کنه بره ولی هیچ کجا نیست گورتو گم کنی از دست اینا.

نشستم پای لپ تاپم. باز خدا روشکر کشیک امروزم جابجا شد. من دهنم تلخه یا جدیدا فیلم و سریالا بی مزه شدن؟ نه درام نه عاشقانه نه اکشن نه فانتزی و علمی تخیلی و حتی راز آلود و این چرندیات که توی یکی دوماه اخیر دیدم هیچ کدوم به درد نمی‌خورد. همه هم امتیاز بالا بودن. اصلا انگار فیلمنامه‌ها رو آب برده.

خدا رو شکر هنوز صدای بعضی خواننده‌ها و شعراشون قشنگه. میشه بارها و بارها بهش گوش کرد. 

مریض حالی رو از چاوشی

و Winter Ahead با جادوی صدای V (موزیک ویدیو ۶ دیقه‌ای توی عمارت زیبایی هم داره اگه حوصله‌تون کشید)

رو بشنوید و لذت ببرید...

همیشه وقتی یه ماجرایی بدجور میرفت رو مخم و نمیتونستم از شرش خلاص بشم؛ به این فکر میکردم که اولین فرصت به لوسی زنگ میزنم و براش تعریف میکنم.

فرقی نمی‌کرد قضیه واسه بیمارستان باشه یا دعوای من و مامان باشه یا چمیدونم حتی فکری که مغزم رو جویده.

بهرحال از اونجا که آدما همیشه باب میل همدیگه نیستن و روابط خوب قرار نیست همیشه اونطور که ما خوب رو تعریف میکنیم بمونن، خب این ویژگی از رابطه‌ی ما حذف شد. بدترین قسمتش اونجا بود که باهم حرفمون شد و یهو حس کردم به اون مرز نتونستن دارم میرسم و ناخودآگاه به خودم گفتم اوکی به لوسی زنگ.... و یهو مستاصل و مبهوت شدم. گنگ به دیوار نگاه کردم. اون لحظه‌ یهو انگار خالی شد مخم. 

آدم کینه‌ای نیستم و اینم میدونم که بالا و پایین همیشه هست. اما راستش دلم نمیخواد دیگه از این لحاظ به کسی وابسته باشم. بالاخره احساسات بد ناشی از محیط و آدما شاید دیرتر از بین بره اینجوری اما لااقل یهو خالی نمیشی.

خدایا آدمیزاد رو اجتماعی آفریدی منظورت چی بود؟ من هنوز نفهمیدم! یعنی اون اجتماع دقیقا چی باید می‌بود که ما اینجوری تنها شدیم؟ چقدر از راه رو اشتباه رفتیم؟ ما حتی نمیدونیم چی درسته چی غلط... 

من همون آدم حساس همیشگی ام

که وقتی دلش تنگ میشه بلد نیست حرفشو بزنه. هرچی دلتنگی عمیقتر بغض هم بیشتر و اخم غلیظ تر! 

من فقط یکم تمرین کردم همه چی رو هی بیشتر تحمل کنم. من با بقیه آدما یکم بیشتر جیغ و داد میکنم راستش گاهی خودم رو دوست ندارم...

وقتی میخوام از تو بگم یهو از دریای کلمات، بیابونشم ندارم... زبونم خشک و لال میشه

چشمام رو بلدی بخونی؟دلتنگی، اشتیاق، دلخوری، عشق... 

این بار اما سر به زیرم. محجوب و آروم. میبینی؟ چشمامو میبندم ... اما طاقت نمیارن و لبریز میشن روی گونه هام... چه دهن لق!

هوا دوباره سرد شده. یا من سردمه؟ میخوام بخوابم یار. از اون خوابای زمستون توی برف... میخوام هیچ وقت دوباره چشمام به دنیا باز نشه. 

 

از خدا برای همه شبی رو میخوام مثل امشبم

که هیچی از دنیا به چشمشون نیاد الا شوق

اونقدر که به جای خواب، اشک مهمون چشماشون باشه... 

 

همه عمر برندارم سر از این خمارمستی

که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی

اگه خدا بخواد پسفردا مسافر خونه‌ی پدری‌ام.... 

از تموم مقصدهای یکی از یکی قشنگتر عراق، من قلبم برای نجفه. میدونید که؟ :)

من که باشم که بر آن خاطر عاطر گذرم

لطف‌ها می‌کنی ای خاک درت تاج سرم... 

 

به شرط لیاقت اونجا به یادتون هستم. اما اگه دعای خاصی مد نظرتونه حتما برام بنویسید که بذارم روی چشمم. نظر خصوصی هم فک کنم بازه.

ما معمولا وقتی اوضاع تحت کنترلمونه میگیم همه چی خوبه و راضی هستیم. اما این "خوب" بودنه گویا معنی دیگه ای داره و فک کنم باید یه جور دیگه بهش نگاه کنیم.

فرض رو بر این میگیریم که چند روزی آفیم برنامه اینه که فلان مطالعه رو برسونیم به سرانجام یا تا حدی که دلمون میخواد بخوابیم، مسافرت بریم، لش کنیم اصلا! اما میزنه عین همون یک هفته آف یه مهمون "دهن سرویس کن" میاد که خسته تر از تایم کار میشیم. یا مثلا چرا راه دور میریم خود من! طبق شهرستانهایی که بچه ها تا حالا طرح یک ماهه رفته بودن قرار بود با لپ تاپ برم که حوصله‌م سر نره فیلم ببینم و کمی درسم رو بخونم و لابلاش مستقل کار کردن رو مزه کنم. از قضا انگار کس دیگه ای برنامه رو کن فیکون کرده بود. اینجانب حتی تایم خواب هم نداشتم. وعده های غذایی یک در میون حذف میشدن چون فرصت نبود. مریضا در بیشترین حالت ممکن تنظیم شده بودن! جراحیا سنگین و پر استرس و حتی محیط زندگیم بسیار سرد و کوهستانی و پر از سگهای ولگرد گرسنه بود....این وسط مشکلات بزرگ و عجیب و غریبی هم پیش میومد که هم در حیطه‌ی روابط کاری بود.(همکاران یا پرسنلی رو در نظر بگیرید که هر روز به دلایل نامعلومی ممکنه قصوری رو بهتون بندازن که تا چند سال فقط لازمه برید دادگاه ثابت کنید کار شما نبوده! تازه اگه بتونید ثابت کنید!) هم مربوط به خود مریضا و بدحالیشون و جراحی‌های سخت و اورژانسی میشد. 

اوایل اعصاب نداشتم و سعی می‌کردم اگه بشه یکم تعدیلش کنم. مثلا تعداد کشیکا رو کم کنم یا یه چیزایی به پرسنل آموزش بدم که کارم سبک بشه. جلوی رئیس بیمارستان کم نیارم و از حقم کوتاه نیام و... که هرکدوم هم به حد خوبی انجام شد اما تفاوتی در اصل ماجرا نداشت. واقعیت این بود که قرار نبود طرح من آسون باشه یا حتی شبیه بقیه باشه. وقتی برای مشکلات حداکثر تلاشم رو میکردم تهش میگفتم خدایا من همینقدر ازم برمیاد خودت میدونی! کار دیگه دست خودته... و اینطوری بود که به خیر می‌گذشت.

من توی این مدت متوجه شدم که همیشه شرایط اوکی و خوب اون راحتی که ما انتظارش رو داریم و هزار و یک مدل براش برنامه میریزیم نیست. چون کس دیگه ای طبق صلاح دید خودش برنامه رو عوض میکنه... پس شرایط خوب و اوکی چیه؟ اینه که با وجود هرسختی و مشکل و شرایط عجیب و غریبی بتونیم آخرش بگیم آخییییش بخیر گذشت! این برهه از زندگیم هم عاقبت بخیر شد!

البته گفتنش تا نهادینه شدن توی ناخودآگاه شاید راه درازی در پیش داشته باشه. اما مهم اینه که تا حالا اینو نمیدونستم که چقدر عاقبت بخیر شدن مشکلات مهمتر از هرچیزیه. چیزایی که فکرشم نمیکنی اما میتونه مثل یه بمب زندگیتو زیر و رو کنه و هر لحظه داری همچین مسائلی رو میگذرونی.

یه کار دیگه رو هم امتحان کردم. شنیده بودم یه آدم خوبی که عادی هم بوده یه بار میبینه یه بچه از بلندی (یا پشت بوم همچین چیزی) پایین میفته و میگه خدایا نگهش دار! از قضا جاذبه برای لحظاتی برای بچه متوقف میشه و میتونن نجاتش بدن. همه متعجب ازش میپرسن تو مگه چیکار کردی؟ تو کی هستی اصلا؟ میگه من آدم خاصی نیستم فقط توی زندگیم عمری به خدا گفتم چشم! حالا یه بارم من از خدا یه چیزی خواستم اون بهم گفت چشم! 

من که در حد این آدم نبودم اما یکی از خطراتی که اونجا روزانه من رو تهدید می‌کرد همون سگ های ولگرد وحشی بودن. معروف بود که بارها به آدم ها حمله کرده بودن و حتی صورت یا دست و پای پرسنل بیمارستان رو خورده بودن. من یه قرار داد بستم! گفتم اوکی خدایا من فلان کار رو که میدونم دوست نداری هرطور شده ترک میکنم عوضش تو هم خطر سگ ها رو ازم دور کن و نسبت به من رامشون کن. همین اتفاق افتاد! من هرروز از کنار کلی سگ رد میشدم بدون هیچ خطری... با صاحبشون قرار گذاشته بودم و همه چی به طرز عجیبی امن بود...

 یک ماه رفتم طرح و چه‌ها که ندیدم. این وسط یه عده هم به تعداد بالای مریضای من حسودی میکردن و حساب میکردن چی قراره بهش بدن! بعضیام میگفتن خانم دکتر خوش انرژیه واسه همین شیفتاش ماشالا پرمریض و مریضاش همه خوبن!! من اندازه‌ی چندین ماه استرس وحشتناک و استیصال تجربه کردم. این از مهارت پایینم نبود نه اصلا (میتونم بگم اعتماد به نفس و مهارتم توی کارم از خیلی از جراح های با تجربه بیشتره که البته استعدادشم یکی دیگه داده قربونش برم :)... نکته این بود که شرایط بسیار عجیبی پیش میومد. چالش مدام پشت هم. بدون وقفه. پشت پرده‌ی این عاقبت به خیری رو اما حالا شما میدونین...

کار دست کس دیگه ای بود

کم کم دیگه از پس شبام برنمیام...

چیکار میکنین شما؟ چطور صبح میکنین این همه فکر رو...

نه اینکه اینجا خوب نباشه و موارد دوست داشتنی نداشته باشه

نه اینکه قدرشو ندونم یا دلتنگش نشم بعدها

مشکلم حس تعلق خاطره.... که به اینجا ندارم. مال من نیست! چرا؟ نمیدونم...

دچار توام. هرروز هرجا. اینجا شبیه بازاری شلوغ، پرهیاهو و پرزرق و برقه. برای من انگار این پس زمینه زیادی شلوغه. سیاه و سفید و مسخره. شلوغ و خسته کننده. مثل بچه‌ی گم شده میخوام گریه کنم جیغ بزنم! دنبال چشمای تو میگردم.... پس چرا نیستی؟

بین همه‌ی سختیای طرح که بعدا ازش مینویسم، اینکه اینجا اسم امیرالمؤمنین توی اذونشون نیست خیلی دلم رو به درد میاره. چه حیف شد... وسط اذون درست اونجایی کع قلبم شرحه شرحه میشه زیر لب میگم "اشهد ان علیا ولی الله، اشهد ان علیا حجه الله" و اشکام رو مخفی میکنم آخه سالها پدر استخون توی گلو زندگی کرد مبادا اختلافی بیفته توی امت...

هیچ وقت حسم توی دیدار ضریح حضرت پدر رو فراموش نمیکنم. آخه من حرم و زیارت که خیلی رفته بودم و میرم اما هیچ کدوم مثل حرم امام علی نبود. اصلا زندگی من به قبل‌ و بعد از اون لحظات تقسیم میشه. رفتم دیدار کسی که فک میکردم باید بهش احترام بذارم و یه مقدار هم دوسش دارم احتمالا! ازش یه اسم و کمی اطلاعات درباره خوبیاش دارم. آدم باهوشی بوده به گواه شواهدی که میدونم اومممم و خب به لحاظ بدنی و رزمی قوی بوده. مهربون هم بوده و دغدغه‌ی بزرگش بهتر کردن دنیا و آدماش بوده به طور ویژه ولی هیچ وقت ندیدمش. 

اما چیزی که تجربه کردم عجیب و بسیار پیچیده بود. خدای من چطور ممکنه؟ من روبروی ضریح به کسی سلام دادم. یهو احساس کردم همین الان حضور داره و داره جوابم رو میده. قوی تر از هر چیزی این حس به من منتقل میشد که منو بهتر از خودم میشناسه و از تمام جزئیات زندگیم با خبره! خدای من .....منو دوست داره.... و من یهو عین برّاده های ناچیز و سبک آهن با بند بند وجودم دارم به سمت آهنربای قوی اون کنده میشم از زمین. احساس کردم قلبم تاب این همه دوست داشتن و محبت رو نداره واااای چقدر من عااااشق امامم بودم و نمیدونستم؟ نفس نمیتونستم بکشم. تموم جونم اشک شده بود و سلول به سلول باهاش حرف میزد و لحظه به لحظه دلتنگ تر و مشتاق تر و بی‌قرار تر میشدم. واقعا یه لحظه احساس کردم ممکنه بمیرم اصلا گنجایش این همه احساسات رو ندارم. به هیچ چیز دیگه غیر از این عشق بی اندازه فک نمیکردم. لبریز شده بودم انگار توی کهکشونی از عشق پرواز میکردم و خودم نبودم...

بزرگی میگفت هرچقدر امیرالمؤمنین رو دوست دارین روی خودتون کار کنین که بیشتر دوسش داشته باشین.... و من هرروز به این فکر میکنم چقدر نیاز دارم امروز دوست ترش داشته باشم.

قسم به وعده شیرین "من یمت یرنی"

که ایستاده بمیرم به احترام علی

 

وقتی دنیا با همه‌ی وسعتش برات تنگ شد

روزی که رویاها با همه شیرینی برات تلخ شدن

وقتایی که کلی حرف داشتی اما هیچ کس نبود، ذهنت به اندازه تموم جنگ های جهانی مشوش بود اما باید ظاهر رو نگه میداشتی

برای مدت کوتاهی هم که شده بخواب :)

فک کنم خدا اگه خواب رو نمی‌آفرید جدی جدی نمیتونستم ادامه بدم

هیچ چیز عاشقانه قرار نیست پیش بره! دورانش گذشته. با واقعیت روبرو شو دختر زندگی و کار و روزگار لطیف نیست. ذاتش زمخته. هرروز خراش جدید بهت میده....

شاید بقول کره‌ای ها توی زندگی بعدی اوضاع جور دیگه پیش رفت....