من آنِ تــــوام مرا به من باز مده

یکی از مریضامون دوشنبه مرد. سزارین اورژانسی نتونست نجاتش بده و زور مسمومیت بارداری خیلی بیشتر از این حرفا بود. کپسول گلایسون پاره شده بود و خونریزی اونقدر ادامه پیدا کرد که مریض وارد فاز DIC شد.... سه بار CPR شد. دیگه بغضم ترکید. حالم هنوز خوب نشده. ۴ روزه که جسم و روحم شرحه شرحه‌ست...

بدتر اینکه حتی لال شدم نمیتونستم حرف بزنم. نه محرمی بود نه مرحمی. نه آغوشی نه چشمهایی که حس کنی می‌فهمند. همکارا میگفتن پیش میاد. آره خب راست میگن. ولی خب من این یکی رو بیشتر دیده بودم، باهاش حرف بزنه بودم.... مامانش میگفت دوتا پسر کوچولو داره...راستی الان کجان؟ چیکار میکنن؟ چجوری بزرگ میشن؟ کی بغلشون میکنه وقتی غصه دارن؟

به خاطر قلب جراحی شدش معمولا چیزی از مسائل بیمارستان که ۷۰ درصد زندگی این روزای منه رو بهش نمیگم. این دفعه چون صورتم داره داد میزنه مجبورم به طور کلی در دو جمله بگم جریان چیه. مامانم میگه تو شغلت اینه باید عادت کنی! به چی؟ اینکه مسائل بیمارستان رو همونجا جا بذاری!! خب مثلا شوهر کنی اون بیچاره گناه داره !! میخندم.... مامان هنوز امید داری من برم؟ نه من تا تهش ور دل خودتم. با خودم میگم فک نمیکنی شاید من واسه همین چیزای مهم ریز شوهر نکردم؟ آدم اگه آدم باشه ...هیچی ولش کن.

خدا روشکر این پنجشنبه و جمعه آف بودم. الان کمی بهترم. خیلی سخته آدم نتونه راجع به چیزایی که توی زندگیش مهمه و حال خوب و بدش با کسی حرف بزنه. یعنی هیشکی نباشه. چطور ممکنه؟ اگه به منِ  چهار پنج سال پیش همچین چیزی میگفتی قطعا بهت میگفتم لابد تقصیر خودته. سخت میگیری! کم کاری میکنی!! اونچه که چرند بود بهم میبافتم و باور نمیکردم رفیق نه.

شاید واسه همینه اینجا شده غم نامه‌ی هزار منی. خب آدمیزاده دیگه لبریز میشه. چقدر مگه میتونی بریزی اون تو؟! 

همیشه که نمیتونه بگه گور بابای دنیا که به زندگی من بغل امن بدهکاره... گاهی زمان و مکان یخ میزنه. دیگه هیچی معنی نداره

 انصافا تف به ناخودآگاه روانی من که هر کی از راه میرسه رو توی خواب همدرد من میکنه! مکانیسم دفاعیه فک کنم. خوابها در بعد فیلترینگ ج.ا و البته غایت مسخرگی و بی‌ربطی قابل پخش در اینجا هم نیستن :/

+تازگیا داره از حامد عسگری هی بیشتر و بیشتر خوشم میاد. لعنتی اینا شعر نیستنااا آیه های عشقن. میتونی باهاشون کافر رو مسلمون کنی. اونجا که میگه بغل چطور اختراع شد ...

 

کشیک خیلی شلوغی نبود اما بد بود. مثلا مریض ۱۲۰ کیلویی بعد از دوتا زایمان طبیعی توقع داشت از در نرسیده این بار سزارین بشه. همه کار کرد. هرجوری که می‌شد اعصاب یه ملتی رو با سطل زباله یکی کنی! اما من گفتم اتاق عمل نمیبرمت  و به هر مصیبتی بود زائوندمش. زبون تشکر که ندارن فک کنم ولی لحظاتی که جیغ می‌زد و موهاشو می‌کند و خودشو می‌کوبید کف زمین که بره عمل بشه، نفرین های قشنگی به جونم کرد :/

بین مریضا یه سزارین ساعت یک و نیم شب بردیم که بچه موقع خروج گیر کرد. مریم نتونست دربیاره و من تقریبا به آخرین حد توانم به سختی تونستم بکشمش بیرون. شاید اگه فقط چند ثانیه دیگه طول می‌کشید همه چی براش تموم میشد.... 

خداروشکر بقیه مریضای بستری و زایشگاه و icu خوب بودن. خسته و بی رمق رفتم پاویون ساعت ۴ تا ۶ و نیم رو بخوابم که برسم به ویزیت صبح اما هر نیم ساعت با یه ترس خیلی بد و تپش قلب از جام می‌پریدم. حجم استرس گیر کردن بچه وحشتناک بود شاید واسه همون حالم خوب نبود...

ساعت ۸ صبح میخواستم گورمو گم کنم و بعد از تحویل کشیک از بیمارستان برم. نمیدونم اتند شیفت بعدی چه مرگش بود که اول صبحی با عصبانیت و وحشی بازی اومده بود. مریضا رو تحویل نمی‌گرفت. غر می‌زد توهین می‌کرد. فک کنم صد باری هم گفت فک کردی تهران خوندی خیلی حالیته؟!! ناراحت شدم بهم برخورده بود اما آروم بودم بهش توضیح میدادم. نمیخواست که بفهمه. کم کم بغض کردم. فهمید چقدر گند زده. شروع کرد به عذرخواهی کردن. هه آدما فک میکنن هر کاری میتونن بکنن بعدش با معذرت خواهی حل میشه؟ همین؟! 

برگشتم پاویون. عصبانی بودم ناراحت بودم و خیلی دلم شکسته بود. نمیدونم چرا اشکام تموم نمیشد. مگه شوخیه یه الدنگ از راه برسه تموم زحمتات رو ندید بگیره و به شعور و سواد و فهمت توهین کنه. بعد بگه عه ببخشید!!! آخه لامصب یکم حرمت نگه میداشتی واسه خاطر خودت که حداقل تا ۶ ماه دیگه لنگِ منی! ببین رفتارت چقدر احمقانه بود که شونصد تا آدم اومدن بهت گفتن چی داری میگی چته!! 

همش این حرفا تو ذهنم میچرخید. رزیدنتا غصه میخوردن دونه دونه بغلم میکردن سعی میکردن آرومم کنن. اما من خوب نمی‌شدم. بالاخره جمع کردم بعد از سه ساعت اومدم خونه. بابا برگشته بود. به زور سلام کردم. خوبه که توی خونه هیشکی متوجه ناراحتیای من نمیشه. بس که خستگی از سر و روم میباره همه چی رو به حساب همین میذارن. چقدر همه‌ی تنم درد میکنه. دیگه به این درد همیشگی عادت کردم اما امروز همه‌ی دردا بیشتره. مغزمم هست انگار!

قبل از اینکه با فکر کردن بیشتر مخم بترکه خوابم برد یا بهتره بگم بیهوش شدم. گویا ناخودآگاهم هرچی تو چنته داشته یکجا رو کرد که بلکه صاحبش رو نجات بده. اولش توی حرم بودم انگار برگشتم به دو هفته پیش و شعری که جلوی گنبد زمزمه کرده بودم: درآن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم/بدان امید دهم جان که خاک کوی تو باشم... اما نه! هممون توی صحن نشسته بودیم. و میکروفون میچرخید. هرکسی شعرش رو میخوند که رسوندن به من. کسی گفت تو هم شعر داشتی. یه فکری کردم اما توی خوابم شعر دیگه ای خوندم: گفتم غم تو دارم گفتا غمت سر آید...

داداشم صدام می‌کرد. بی رمق چشمامو باز کردم ساعت ۴ عصر بود. میای سینما امشب؟ نگاش کردم. میای؟ گفتم نه فردا کشیکم باید استراحت کنم. پلکان روی هم افتاد. این بار روی صندلی توی یه شهرستانی که نمیدونم کجا بود نشسته بودیم. انگار جلسه توجیهی اردوی جهادی بود. همه دوستای جهادیم بودن. سهیل بود. مهدیه بود. توام بودی. صندلی پشت سرم نشسته بودی. باد پشت روسریمو به بازی گرفته بود. تو چقدر جات خوب بود ولی. دست بردم کلیپس موهامو باز کردم. سرازیر شدن سمت تو. بلند و بی پروا همونطوری که دوست داشتی... فقط یه لحظه دیدم سرتو نزدیکشون کردی و چشماتو بستی. حتما بوی دلبری میدن...

خوابم قطع شد من و مهدیه این بار روی زیر انداز روبروی همدیگه نشسته بودیم و خبری از صندلیا نبود. بقیه رو نگاه میکردم که کمی دورتر وایساده بودین به حرف زدن. برگشتم با مهدیه از تو حرف بزنم که یهو دیدم اونکه جلوی منه تویی! چشمام قفل شد و زبونم بند اومد. لبخند زدی. گفتم خسته ام. خوابم‌ میومد.خواستم سرمو بذارم رو پات و بخوابم. اما یهو نبودی... رفته بودی!

بقیه خوابم محو بود. یه بار میومدی، دستمو میگرفتی و دلت تنگ شده بود. یه لحظه بعد نبودی و من نشسته بودم به ویزیت مریضام...

کسی صدام کرد دوباره. به زور چشمام رو باز کردم. چقدر سرم درد میکنه چقدر زندگی سخت شده. میگه پاشو یه چیزی بخور ساعت ۹ شبه. تکون میخورم که بلند شم آخ چقدر استخونام درد میکنه...

همین الان یه عمل بد داشتم. خداروشکر فعلا بخیر گذشته و مریضم حالش خوبه. شریان رحمی رو بستیم تا هماتوم خلف رحم گسترش پیدا نکنه. تا صبح باید هر یک ساعت برم لابلای مریضا اینو چک کنم نمیره یه وقت. خدایا دمت گرم که هوامون رو داری بدون اینکه توجه کنی ما کی هستیم‌...

فقط توی لحظات اوج استرس برای مثلا نیم ساعت اینا حواسم پرت میشه. بعدش دوباره حس تنهایی عمیق و عدم مفید بودن در زندگی منو میخوره. من چوبی‌ام و تنهایی مویانه‌ست! داره من رو تموم میکنه

ناراحتم، درمونده ام. کاشکی مثل بچگیمون همه چی با یه زار زدن حل میشد. میرفتیم پیش مامان یا مامان بزرگ و غر میزدیم گریه میکردیم  بعد بغلمون میکردن که عیب نداره دختر قشنگم... 

اما الان هیچی چرا خوب نمیشه. چرا دیگه کسی نیست که بشه بهش گفت و آروم شد؟ چرا هیچ اشکی تسکین نمیده. آخه از دست آدما باید کجا رفت خدایا؟

یکی از اتندای نامحترممون که توی رزومه کلی عارضه‌ی مادری و جنینی داره، یکی از کارهای ناچیزش لو رفت! از اون روز دنیا رو برای ما جهنم کرده که شما لابد رفتید گفتید! آخه بگو پدرت خوب مادرت خوب ما اگه می‌خواستیم بگیم که خیلی چیزای بهتری بود برای گفتن!! 

چیف رزیدنت محترممون هم محدودیت کشیکی که من برای آخر ماه و سفر احتمالی اربعین بهش داده بودم رو نه تنها اعمال نکرده که برای من شیفت هم چیده اون بازه! عوضش یکی دیگه از دوستان رو آف کرده. میگم چرا آخه؟ میگه دیر گفتی، میگه برنامه راه نداد، میگه نمیشه، میگه.... هرچیزی میگه در توجیه کارش. میدونی اول فکر کردم شاید خوب متوجه نیست واسه همین یکم توضیح دادم اما دیدم نه جریان اصلا این نیست بعد دیگه کوتاه اومدم ساکت شدم. گفتم عیب نداره خدا که میبینه....

خدایا واقعا بیا این بنده‌هات رو گردن بگیر! چرا اینجورین؟ یعنی کجا باید برم دیگه آدمای اینجوری رو نبینم؟ چیکار باید بکنم که هرروز برای نرفتن آبرو و گرفتن کمترین حقم نیاز به بحث و دعوا نباشه.... به کی بگم خسته‌م دیگه زورم نمیرسه...

نیم ساعت ضل آفتاب جلوی بیمارستان وایسادم. راننده مسیر رو بلد نبود و بالاخره بعد از کلی مسیر اشتباه، عصبی رسید به من! معذرت خواهی خبری نبود و احساس کردم اگه اعتراضی بکنم ممکنه پرتم کنه بیرون! روز به روز اسنپ بیشتر پیشرفت میکنه آخه...

سرمو به پشتی صندلی تکیه دادم و سعی کردم همه چیو ندید بگیرم. خسته بودم و معمولا سهمم از پست کشیک و مسیر برگشت، چرت و خواب توی ماشین بود. صداش منو به خودم آورد: امروز همش دارم پرستار میرسونم! به روپوش سفیدم اشاره می‌کرد. حوصله‌ی حرف اضافه نداشتم گفتم بله تقریبا همه جا تعطیله دیگه. گفت نه خانم کجا تعطیله؟! همه جا بازه همه مغازه و بازار و... شالش افتاد و همچنان حرف می‌زد!

نمیفهمیدم منظورش چیه و سکوت رو به هرکلامی ترجیح دادم. با حرص و جوش ادامه می‌داد : آخه حسین مرده! دیروز مرده انگار!!! سیاوش که نبوده بابا! هی براش مراسم بگیرن. من پدر خودم دوسال پیش مرده دوستشم داشتم  ولی دیگه تموم شد خدا رحمتش کنه. اینا دیگه ول نمیکنن...! هی میگفت و قلبم سنگین و سنگین تر میشد...سنگین شد و از گوشه.ی چشمم چکید...

هنوز قلبم درد میکنه. هی میگم کاش فقط بهش گفته بودم منم از همونام که داری فحششون میدی، دوسش دارم، پدرم و مادرم به فداش... اما فقط چشمام رو بستم و گوشم رو سپرده بودم به صدای هیئتی که از خیابون بغل رد میشد...

چقدر عشق و محبتت خار چشم بعضیاست حسین

.

.

.

 حال دلم خوب نیست... چیشد که رسیدیم به اینجا. چقدر زندگی توی این جامعه سخته...

عصر بود. از خواب بیدار شدم و گوشیم رو چک کردم. با چشمای نیمه باز و موهایی که هنوز از رهاییشون لذت میبردن و به کلیپس دهن کجی میکردن، نشستم. یادم رفته بود قبل از خواب نت رو قطع کنم. تلگرام وصل مونده بود... دیدن اسمش روی گوشیم یهو خواب رو توی چشمم شکست. پیام داده که اومدم اکبرآبادی. جات خیلی خالیه. اگه اینجا بودی چیفشون بودی....

یهو نفهمیدم چم شد فقط اشک بود که میریخت. نامرد... جام توی اکبرآبادی خالیه؟ خواب موندی؟! بعد از دوسال بیجا میکنی فیلت یاد هندستون کنه! من بدون تو روزهای سخت رو گذروندم اما ببین چیکار کردی با خودت که وقتی هم پیشمی دلم برای چهار سال پیشت تنگ میشه اما حسی به بودنت ندارم. قلبم برات تندتر نمیزنه. دیگه دست و پامو گم‌ نمیکنم. عجیبه انگار نمیشناسمت. نمیبینمت. مثل یه غریبه توی اتوبوسی... نگاه کردن اتفاقی هم بهت بی معنیه! مثل یه عابر پیاده‌ای هربار منتظرم رد شی و بری که بتونم ادامه بدم رانندگیم رو...آخه دیگه مسخرست اینقدر از این خیابون نیا!

تو دوری. غریبه‌ای. اصلا از یه کشور دیگه‌ای. تیپت عجیبه زبونت، نگاهت رو نمی‌فهمم. حتی نمیدونم الان داری میگی دلت برام تنگ شده یا مسخرم میکنی یا رذالتت باعث شده برای بعدها که توی مجموعه بهم احتیاج داری هنوز یه آب باریکه نگه داری! چقدر با خودم کلنجار رفتم که دقیقا با چه لحنی کلماتی و در چند خط خوبه جوابت رو بدم که هوا برت نداره! وحتی فکر نکنی ازت متنفرم چون نیستم واقعا...شاید داری تلاش میکنی دوست و همکار عادی من باشی. نیستی. نمیتونی باشی. تو الان هیچی نیستی. قرار بود ۱۰۰ باشی پس نمیتونی با ۳۰ کنار من بایستی!

ساحل به من می‌گفت دیوونم. میگفت من توی روابطم صفر و صدی ام. آره ساحلم نمیفهمید اونی که صده برای من اگه تموم بشه صفره من نمیتونم و نمیخوام با ۲۰ نگهش دارم و هرروز خودم رو له کنم. ۳۰ و ۲۰ و ۱۰ مال اون خریه که تا دیروز ۵۰ بوده و حالا گند زده و تنزل کرده!

اینجوریاست خلاصه :)

با نگار رفتیم شهر کتاب. تابلوهای نستعلیقش اینقدر دلبر بودن که دلم میخواست بگیرم هدیه بدم. چه عاشقانه‌هایی! بیشترشون رو حفظ بودم. اما هرچی فک کردم هیشکی نبود بشه بهش هدیه داد. نگار تا حالا این روحیه من رو ندیده بود. همش شیفت و بیمارستان و روپوش سفیدم توی ذهنش بود. گفتم بابا من عاشقم فقط معشوقم رو پیدا نکردم :) به قول قیصر امین پور حتی اگر نباشی می‌آفرینمت :)

اوه باید ببینی چجوری‌ام... اصلا بوش نمیاد مگه؟ عشقه و بوش :)) مال من شبیه بوی کوکومادمازله یاااا اوووم شاید پیورپویزن یا اوپیوم بلک! بهرحال خودت باید ببینی احتمالا هیچ کدوم از اینا نیست و انتخاب اسمش با توئه :)

مدیر گروهمون زده به سرش و به جای توبیخ خطا کارا و چارچوب تعیین کردن برای هرلول، قصد سلاخی دسته جمعی داره. عین بچه ها تلفنش رو هم جواب نمیده! خب اگه بگم اندازه یه کوه حرص و جوش و غصه نخوردیم دروغ گفتم. اما الان میگم به درک! به گور سیااااه! ما بدبخت تر از اینکه هستیم‌ نمیشیم که! میشیم؟ میخواد هرکار بکنه بکنه. مقیم تر از این توی بیمارستان نمیشیم که! بی‌خبر‌تر از خودمون و دنیا نمیشیم.... البته شایدم یهو مثل خبرای این روزای رزیدنت‌های اکسپایر شده خبرساز شدیم! کی میدونه؟ وقتی یه مشت احمق و یه عده جاه طلب بی وجدان مسئول باشن بهتر از اینم نمیشه.

کار شاقی که در جواب خودکشی پی در پی رزیدنت ها کرده وزارت بهداشت، این بوده که مشاوره روان اجباری گذاشته. از قضا دیروز نوبت من بود. یک ساعت گفتم... حس کردم روانپزشک بنده خدا دیگه نمی‌کشه دیگه این حجم از خاک برسر بودن توی این سیستم رو نمیتونه هضم کنه و تموم کردم اومدم خونه. امروز برای اولین بار از شروع رزیدنتی تا الان که ارشد شدم انداره یک ساعت از شرایط اورژانسی عمل‌ها و مریضای بدحال و کشیک های داغون با جزئیات برای بابام گفتم. اینکه خیلی وقتها برای نجات جان مادر و جنین فقط ۵ دقیقه وقت داریم که تموم سر و صورتمون خونی میشه سر عمل. اینکه مریض خونریزی چقدر میتونه وحشتناک باشه. اینکه توی یک کشیک چند بار ممکنه بمیری و زنده بشی یا اینکه در اوج خستگی وقتی از ۶ صبح دویدی و الان ۴ صبح روز بعده باید حواست به چیا باشه که فاجعه پیش نیاد.... برای اولین بار بود که بابا میگفت کارتون چقدر حساسه! صد البته که ما کاره ای نیستیم و خدا خودش رحم میکنه رفیق. خیلی از کامپلیکیشن هایی که اغلب بدون اتند منیج میکنیم رو خدا خودش جمع میکنه وگرنه که فاتحه هممون خونده بود.

اما خب... میدونی آدم از قوی بودن از قوی موندن خسته میشه. از اینکه هیشکی طرفت نیست حتی استادات از پشت و از روبرو خنجر میزنه. خانواده ازت دلزده شدن از بی حوصلگی های پست کشیکت لبریزن از قیافه داغون و رنگ پریدت از بهونه‌گیری هات از اینکه گاهی دست خودت نیست به هرکی میپری، خب حالشون بهم میخوره. میدونی این وسط یکم اوضاع پیچیده‌ست. تقصیر اونها که نیست اما تو حس میکنی کافی نیستی که هرچی تلاش میکنی باز حداقل یه دختر زیبا و محکم نیستی نمیدونی باید چیکار کنی. 

همه فکر میکنن تو در اوجی! هرساعتی هر سوالی داشته باشن اشکالی نداره زنگ بزنن و بپرسن. دلخورن که احوالشون رو چند وقته نپرسیدی...

دلم میخواد بشینم عین بچگیم زانوهامو بغل کنم. تقصیر منه حتما ولی کاش میدونستم کجا رو گند زدم... 

چیزی من رو از نوشتن منع میکنه انگار.

قبل از عید اومدم از سال بالاهای گردن شکسته و عوضی بازیشون بنویسم که ننوشتم. شب سال تحویلی کع به کشیک گذشت اومدم بنویسم که نوشتم اما نه اونی که دلم میخواست  رو.

عید ۵ روز رفتم بهشت حرم امام رئوف. خواستم از حس و حالم بگم که چقدر خوشبختم اما نشد نتونستم.

بعد از اون دو سه شبی یهو خوابای عجیب از ساحل دیدم که دلم میخواست راجع بهشون با یکی حرف بزنم لااقل اما بازم نتونستم.

چند روز پیش اتفاقات درهم و برهمی افتاد که دلم از همکارام شکست و تا مدتی حال روحیم خوب نبود اما احساس می‌کردم هیچ کس توانی برای به دوش کشیدن غصه های من نداره پس بازم سکوت رو بغل کردم.

امروز با مهدیه حرف زدم. تو فکر ۵ روز آف هفته بعدم بودم که چه خاکی به سرم بریزم که خوب بگذره و بعدش حداقل با حال بد و احساس خسران برنگردم به کار. مهدیه گفت فعلا جهادی و فلان نداریم. پس احتمالا تهرانم باید کنسل کنم. اصفهان و کاشانم که میزبان عزیز درگیره و بنابراین نمیتونم اوکی خانواده رو بگیرم.... مهدیه چیزایی از اوایل دوره دانشجوییم پرسید و منو پرتاب کرد به اون دوران عجیب. کراش مراش نمیزدن بچه های ما همه عشق رو تجربه میکردن اون دوران. چقدر خاطره یهو یادم اومد. کلی حرف زدیم. مهدیه دلش می‌خواست توی اون جمع می‌بود... مثل زینب که دلش زندگی واقعی توی دهه شصت با آدمای خوشبخت رو میخواد یا مثل من که گاهی میگم باید هم عصر سعدی میبودم و صبح به صبح عشقم رو راهی بازار میکردم و تا ظهر هر لحظه سلول به سلول دلتنگش میشدم بعدم با یه آغوش غزل می‌رسید و همه چی رو می‌شست و می‌برد.

لانگ دیستنس و از این گه خوریا هم نبود. آدما پابند زندگی و دلبسته‌ی عشق بودن. نه مثل الان که من حتی دوستای صمیمیم هم ۵۰۰ کیلومتر ازم دورن :/

لال مونی گرفتم. هزار حرف، دلتنگی، گله و شکایت، فریاد و بغض، هزار غزل عاشقانه و بوسه و آغوش، به همراه تنهایی های خروار خروار توی دلم و پشت چشمهام نشسته اما من همچنان هرروز فقط صبح به صبح با عجله اسنپ سوار میشم و خودمو میرسونم بیمارستان. با استرس و نگرانی از میس شدن مریضا رو میبینم، اتاق عمل میرم، با همراه مریضا سرو کله میزنم و لاشه‌ی خودم رو بعد از یک کشیک طولانی به خونه میرسونم و بیهوش میشم.

توی سرم هزار سخنران و واعظ و رقاص و عاشق و سوگوار هر لحظه چیزی میگن و من لبریزم اما زبونی برای گفتن نیست لالم لال.

آدمی انگار برای تنهایی آفریده شده. چند روز پیش بعد از یه بارون حسابی آسمون شبیه یه بوم نقاشی بود. یه نقاش چیره‌دست ابرها رو نرم و تپلی روی مخمل آبی آسمون کشیده بود. تا حالا آسمون اینقدر قشنگ نبود یا من ندیده بودم؟ یه لحظه حتی دلم برای آسمون تنگ شد و احساس کردم یه قسمتی از وجود منه و دلم خواست بغلش کنم و بغلش کنم و همچنان...  دیوونه شدم؟ شاید ولی آخه یه لحظه حس کردم اگه بغلش کنم به هیچ کلامی دیگه نیاز ندارم...

سریال‌های کره‌ای نسل جدید چقدر شبیه ماست. مدرن زیبا و در عین حال نجیب و با حیان آدماش. باید مدتها نگاه کنی که پسر داستان نشست و برخواست هاش رو با دختر انجام بده، اتفاقات و بالا پایین رو طی کنه و نم نم عاشق بشه. تموم مراحل عشق آهسته و پیوسته‌ست. نجابت و حیا حتی توی لمس هم دیده میشه. واسه همینه که سالهاست مشتری فیلم و سریال‌های کره جنوبی ام. هالیوود در ژانر رمانتیک با اون عشق و عاشقی های آتشین و روابط اوپن و چندجانبه‌ و خیانت های عجیبش هیچ وقت توی فرهنگ ما حرفی برای گفتن نداره. اما با این سریال‌های کره‌ای میشه یه دور عشق رو کامل دید... سرذوق اومد دلتنگ شد حسرت خورد و دوباره به زندگی برگشت.

منی که هی میگم ما چیمون کمه که بلد نیستیم با عشق زندگی کنیم؟ ما نسل جدید تنها... زندگی مگه بدون این چیزا از گلوی آدم پایین میره

باکس بیانم قاطی کرده حیف که نمیشه عکس آپلود کرد. توی خونه تکونیِ قفسه کتابام پیداش کردم. یه برگه کوچولو دست‌نوشته توی دفتر خاطرات قدیمیم که این اواخر دفتر شعر دانشجوییم شده بود. شاید اندازه دو سه ثانیه طول کشید که خطش رو بدون خوندن متن بشناسم... "نه دوست داشتن اجباری‌یست و نه دوست نداشتن اختیاری! چه دیروز که اصرار داشتی و چه امروز که انکار میکنی!"

بیشتر از اینکه نظری داشته باشم بی دفاع و غریب جلوی سیل خاطرات ایستادم. وقتی ساحلی نیست غرق شدن انتخاب منه!... آدمها همیشه دوست دارن قشنگ حرف بزنن وقتی حالشون خوبه! مثلا بگن "هر اتفاقی که افتاد به دوست داشتنِ من شک نکنیا".  آدما عاشق بلوف زدن و دم زدن از همیشه و دوست داشتنِ تا ابد و موندنِ تا ته دنیان. آدما ولی یهو عاقل میشن، به خودشون میان و تصمیمات درست میگیرن! راستش نمیشه به کسی خرده گرفت چون این رسم اونا دوست و رفیق و دور و نزدیک نمیشناسه. 

****

امشب فیلم پرفیوم رو دیدم. از اون سبک های حال بهم زن و عجیب که یه پسر وحشی داره. وحشی و پررمز و راز! فقط فضای کلاسیک و قدیمی فیلم برای من جذاب بود اما برای تو قطعا این فیلمنامه‌ی خاص خیره‌کننده‌ست!