من آنِ تــــوام مرا به من باز مده

امیدوارم از اون میدون جنگ هاتون که هیشکی ازش خبر نداره زنده و پیروز بیرون بیاین.

خودمم همینطور. آخرش کشته‌ی همینا نشیم خوبه.

 

+ کلی وزن کم کرده. بعد میگه خوبم و سلامتم و همش عضله شدم! ان‌شاء الله که همینطوره...! (آره جون خودت:/ ) الان نمیدونم دقیقا وزنه‌ی نگرانیم سنگین‌تره یا دلتنگی. ببین کاراتو...

خیلی زیاد بی حوصله ام

از بیرون آروم به نظر میام، انگار همه چی خوبه و از درون دلم میخواد با همه دعوا کنم.

معمولا سردرد دارم از اون میگرنی بدها که چند روزه خوب نمیشه. معده درد هم اضافه شده همین الان!

مامانم دیروز عصر میگه میخوای با ح چیکار کنی؟ میگم هیچکار! به من چه! میگه این واسه تو داره همش میاد و میره و خودشو به آب و آتیش میزنه.

منم میدونم خب! چیکار کنم مادر من؟

خودمم نمیدونم چه مرگمه ولی روبراه نیستم. با خودم کی به صلح میرسم؟ چطور ممکنه با این احوالات همیشه داغون، برای کسی آدم جذابی به نظر بیام؟! مسخرم میکنین؟! من با خودم بلد نیستم کنار بیام چطوری توقع دارین وارد زندگی با یه آدم دیگه هم بشم :/

اصلا عزاگرفتم که باید کلی آدم توی عید ببینم و جواب پس بدم برای مهمونی نرفتن‌هام.

چرا هیچ کاری نکردن و هیچ کجا نرفتن و هیشکی رو ندیدن اینقدر بی احترامی به دیگران و رسومات به حساب میاد؟! بابا شاید یکی اصلا نمیدونه با خودش چند چنده مشکل داره اصن روانیه کوتاه بیاین...

ما هروقت مریضامون زیاد میشن، هرجا سرمون شلوغ میشه دلمون به تو گرمه. 

عمل‌ها سخت میشن مریضا‌ی کامپلیکه و کریتیکال رو فکر می‌کنیم خودمون جمع میکنیم؟  نه خب ما میدونیم جریان چیز دیگه‌ست.

دیروز از صبح علی الطلوع خیلی دویدیم. می‌خواستیم همه خوب باشن. دلمون میخواست بعد از این همه تلاش و عمل‌های پشت هم کسی بدحال نباشه اما بازم یه مرگ نوزاد داشتیم که از دست ما خارج بود. حال همه گرفته شد. ممکنه بود مرگ مادر می‌داشتیم یا حتی کامپلیکیشن های بدتر اما بخیر گذشت. ساعت‌هایی توی کشیک هست که نفس نداری اما باید ادامه بدی. داره سرپا خوابت میبره اما یه مریض بدحال یهو برق از سرت میپرونه. هی میکشونی این جسم رو تا حوالی ۵ و ۶ صبح تا جایی که احساس میکنی واقعا ممکنه بمیری و انگار دیگه هیچ جوره جسم و ذهنت رو هیچ اپینفرین و آدرنالینی نمیتونه برگردونه... 

حضرت پدر تو خودت میدونی... همه اون چیزهایی که گفتنی نیست. همه موقعیت هایی که خودت جمع و جور کردی و نجاتمون دادی اونجا که رنگمون پرید و مستاصل شدیم. توی شادیامون پا به پای غصه هامون...  فقط تو میدونی پشت پرده‌ی این آدمایی که دیگه برای خانواده‌شون هم درک نشدنی هستن و به سختی میشه رفتارشون رو تحمل کرد چه رنج‌هایی نشسته. ما سعی کردیم بمونیم و ادامه بدیم. میخواستیم همه چی بهتر بشه. ما زورمون نرسید...ما شاید اونقدرا عالی نبودیم اما واقعا این همه‌ی بضاعت ما بود...

کاش بازم ما رو سرو سامون بدی و غبار یکساله رو بگیری از روی زندگیمون...  ما رو تحویل بگیر و ما رو زنده کن حضرت پدر

 

+ پارسال چنین شبی در باب الجواد صحن پیامبر اعظم گذشت. گذشت و از عمرمان محسوب نشد... امسال دلتنگی رو میشه وجه رایج برای سفر حساب کنین؟...

بازار شب عید همیشه برای من جذاب بوده. هرچند که از شلوغی و جمعیت بیزارم اما دیدن اشتیاق مردم و امیدشون به زندگی هنوزم زیباست. قیمت آجیل رو که دیدم بعضیا ۴۰۰ و ۷۰۰ هم گذاشته بودن به لوسی گفتم به نظرت مردم امسال میتونن آجیل بخرن؟ گفت نمیدونم... با بغضی که نمیدونم از کجا اومد گفتم خدا کنه بتونن...

 لباسها عجیب بود. مانتو ها دیگه چیزی ازشون نمونده بود! یا شومیز بودن یا کت! انگار موجودات عجیب ما بودیم که دنیال چیزی غیر از این می‌گشتیم. با چادر رفته بودم. بعد از مدتها پوشش های متنوع، دلم اصالت حداکثری میخواست. شومیز رو دست زدم، جنسش خوب بود. داشتم رنگاشو نگاه میکردم که صاحب مغازه گفت خانم اینقدر تکون میدی نخکش میشه؛ میگیره به یه جا!!!  گفتم پس برام بیار پایین ببنمشون. با لحن تلختی گفت اون اصلا سایز شما نمیشه! طبیعتا از روی چادر کسی نمیتونه سایز کسی رو درست حدس بزنه و این بهترین حسن چادر محسوب میشه :)

گفتم مگه چه سایزیه؟! گفت ۳۸ _۴۰. گفتم عه سایز منه که! ولی باشه :) و اومدیم بیرون.... بیشمار خاطرات تلخ فرودگاه و تاکسی و فروشگاه‌های مختلف که همیشه به خاطر چادرم اتفاق افتاده بود یهو توی یه چشم بهم زدن مرور شد. پکر شدم. کاشکی مثل بازیای کامپیوتری هر شخصیتی یه گزینه اطلاعات داشت که اولین بار میدیدیش کنارش نمایش داده می‌شد مثلا میزان شعور و مفهوم، توانایی و قابلیت ها، سوابق و...! اونطوری چقدر راحت یه سریا خفه‌خون میگرفتن. 

یادمه ماه‌های آخر زندگی توی تهران و کرج چقدر واسم سخت شده بود. با هرنوع پوششی، بیرون رفتن عذاب علیم بود. فقط باید نیمه لخت میبودی انگار! کجا بریم که دنیا کمی هواش آزادتر باشه؟

از غول دفاع پایان نامه و امروز سخت هم زنده رد شدم...

اما حس خاصی ندارم راستش. فک میکردم حالم خیلی بهتر از اینا بشه و خوشحال باشم.

دیروز و دیشب کشیک بودم و امروز ظهر بعد از دفاع بی وقفه تا الان طی کردم. میخوام بخوابم. دلم میخواد بیدار نشم. راستش خیلی کلافه و بی‌حوصله ام.

چقدر سال جدید نزدیکه. بعضی کارا رو دلم میخواد بکنم. اما وقتی میخوام شروع کنم میگم ولش کن بابا بیخیال! 

با اینکه دلم تنگ شده اما خیلی زیاد تنهایی مورد پسندمه. 

کلی حرف دارم مدتهاست. اما هیشکی نیست که بشه باهاش وقت گذروند و لذت برد. همه کسایی که دوسشون دارم به شدت درگیر زندگیشون هستن و وقت و حوصله اینجور چیزا رو ندارن. دو سه ماهه احساس تنها دیگه خیلی داره بد اذیت میکنه. من توی این مدت حتی یکیو نداشتم که بهش بگم استاد راهنمای کثافتم نمیذاره دفاع کنم و من حالم بده. هیشکی نبود درباره روزمرگیام یا دغدغه هام بتونم باهاش حرف بزنم. هیچ کس دیگه اینجور چیزا جزء برنامش نیست... اما تا دلت بخواد وقتی کار دارن پیداشون میشه.

میخوام بخوابم. شاید خواب یه عمل رو ببینم، شاید یه جا هنوز دارم برای دفاع کردنم خواهش و التماس میکنم؛ ممکنه ویزیت بخش باشیم و پا درد امونم رو بریده باشه، شایدم دارم توی اینستا میچرخم یا یه فیلم میبینم، ممکنه حتی چیزای خوبی و شرایط بهتری رو تجربه کنم. کسی چه میدونه توی خواب چی در انتظارشه... یه بارم گنجشک بودم و پرواز میکردم. هرچی باشه از زندگی کردن که سخت تر نیست هوم؟

از تموم میوه‌ها اما من شبیه انارم واسه تو. همونقدر دونه‌ی دلم پیداست! همونجوری خون دل میخورم و موقع دلتنگی ترک برمیدارم... 

اگه فصل بودم، نفسهای آخر زمستونت میشدم. لبریزم از شوق رسیدن و شکوفه‌های بهاری اما تهی از وصال دستهای گرمت. امان از سوز سرما و بورانهای بی‌هوا... دچارم به تو شبیه شکوفه‌های بیگناه مدفون زیر آخرین برف زمستانی که بهار رو به یغما برده. لبریزم از تو، مثل دونه‌ی برفی که تو آغوش شکوفه‌ها ذوب شده... ناچارم به تو! مثل درختی که با اولین تلالو خورشید باید یه نفس عمیق بکشه... بیمار توام! هم بی تو رنج میکشم هم با تو میمیرم...

کلمه اگه میشدم فلسفه بودم. مات تو! باید ساعتها از من میگفتی. گمونم چشمام شبیه غریبِ دور از وطن محوت بشه و با هرپلک زدن هزار بار تو رو ببوسه و قربون نگاهت بره. تو سرزمین منی.... فلسفه‌ی زندگی باید جایی توی سینه‌ی ستبرت باشه که دوری از آغوشت اینطور کشنده و مرگباره. وقتی برای فهم بیشتر مطلب از دستات استفاده میکنی، نمیتونم تمرکز کنم. فکر لمسشون بوییدنشون ...  چی میگفتی دورت بگردم؟ آهان درباره‌ی فلسفه‌ای که من باشم! لبهات بهم میخوره و من فکر میکنم این همه زیبایی چرا جرم نیست؟ چرا هرکلمه با آوای تو یه هویت جدید پیدا میکنه. خدا توی این صدا چی ریخته؟..... بعد از فلسفه دلم میخواست شعر باشم. از همونایی که خودت نوشتی. اونا که قلبم با شنیدنشون تندتر میزنه.... که از یه جایی توی قلبت راهشون رو هرروز به لب‌های مقدست بلدن...

اگه شئ بودم حتما آسمون با ستاره‌هاش... همونقدر دور همونقدر محو کهکشون چشمات...

 

هزار تا حرف تو ذهنم می‌چرخه. تازه تقریبا هیچ خاطره ای رو مدتهاست مرور نمیکنم.

توی کردی یه عبارت داریم "نام دمم بیه‌سه جو خرگ" و من امشب همینم. "اینم عکس دختر منه!"  یهو چشمام پر شد. از خودم متنفرم از اینکه هنوز برام مهمی متنفرم... 

واقعا چطور دلت اومد این همه مدت از من بی خبر باشی رفیق؟

سوره انبیا رو میخوندم. اوایلش بود راجع به اینکه کسایی که ایمان نمیارن همیشه تو کار مسخره کردن پیامبران بودن و .... یه جا خدا برگشته بهشون میگه آسمون و زمین یکی بود و از هم جداشون کردیم. بعد پاورقی یه آیه دیگه در این زمینه رو بهم آدرس داد. رفتم ۱۱ فصلت. گفته بود برای آفرینش آسمون، که یه گاز دودی فشرده بود به آسمون و زمین فرمان دادیم از هم جدا بشین با شوق یا اکراه، جواب دادن با کمال میل!

اووووف خیلی خوبه. چشمام قلبی شد. فکرشو بکن چه جذابه... چطور مردم ۱۴۰۰ سال پیش از ذوق شنیدن اینجور چیزا دیوونه نشدن؟ من هنوزم دارم دیوونه میشم و حتی بیشتر!

واکنش های اتمی روی ستاره ها هم یعنی با همین مکانیسم پیش میره؟ محاسبات مدارهاشون چطور؟ چجوری اینقدر خفنه؟ مثلا هیدروژن هم داره بندگی میکنه و هی میگه چشم با کمال میل! بقول دهه نودیا من دیگه نمیتونمشون :)

یه جا دیگه توی همین آیه های اولیه سوره انبیا میگه که آفرینش آسمون و زمین و هرچی بینش هست، برای بازی و اینا نبوده! بعد در ادامه برمیگرده میگه به فرض که قرار بود برای سرگرمی باشه یه چیزی در حد خودم خلق میکردم...

بررررگام این دیگه چه جور جوابی بود!! عقلم نمیرسه حقیقتا :)

مثل همه‌ی آدما همیشه دلم میخواسته BMI نرمال داشته باشم. ما ایرانیا به خاطر دستپخت خوب مامانمون و همینطور مدل غذاهای ایرانی که برنج یا نون جزء جدایی ناپذیرشون هست هیچ وقت لاغر نیستیم.( من با اون دسته ژن خوب که همیشه‌ی خدا تا جا دارن میخورن و لاغرن کاری ندارم:/ ) 

البته اینی که ما توی این موقعیت چاق بشیم قطعا بی‌تحرکی و استرس و گاهی پرخوری هم قطعا موثر بوده. بیماری‌ها رو هم از این دسته بیرون میذاریم. ولی من هیچ وقت توی زندگیم آدم پرخوری نبودم. غذا برام موقع روزه داری در وسوسه‌کننده‌ترین حالت قرار داره. اونم که اذون رو میگن یه شیر و یه چایی میخوری معده بسته میشه :/

با این وجود توی زندگیم غیر از اوایل رزیدنتی که روزی یک وعده یا کمتر غذا میخوردم هیچ وقت یادم نمیاد لاغر بوده باشم. همیشه تقریبا نرمال با سه کیلو یکم اینور و اونور اضافه وزن بودم. نسل جدید رو نگاه میکنی کرک و پرت میریزه. BMI 17 یعنی دقیقا داره چطور زندگی میکنه؟ چی میخوره؟ انگشت بزنی میشکنه؟!

یکی دیگه با BMI 21 شروع به رژیم کرده. یه لحظه حس کردم با BMI 25 باید برم بمیرم!

صنعت مد و فشن داره به جاهای بدی میره. شایدم من عقلم نمیرسه نمیدونم.

بهرحال فکر میکنم توی این کاهش وزن ها شاخص سلامتی آخرین چیزیه که در نظر گرفته میشه. چطور وزن ۵۰ کیلو رو واسه دخترا مد کردین عوضیا؟! به کجا میریم؟

اصلا حسم نسبت به خودم و جامعه بد شده. چرا هیچ کس حواسش به این موضوع نیست؟

الگوی زندگیشون شده فلان آیدل که برای ضبط موزیک ویدیو برای دو روز  فقط آب خورده چون یکم لپ داشته که باید آب می‌شده!!!

 

بالاخره استاد راهنمای عزیزم به طرز معجزه آسایی رضایت داد که تا قبل از عید و برگشتن از کانادا من بتونم مجازی دفاع کنم. من و مامانم و بقیه رزیدنتا جوری خوشحال شدیم انگار من فلوشیپ قبول شدم! آخه استاد حسابی چرا این کارو با ما میکنی....

با اینکه چند روزی مرخصی گرفته بودم امروز مجبور شدم برم بیمارستان و دانشکده کاغذ بازی‌‌های تعیین زمان دفاع رو پیش ببرم. فکرشو بکن هم اتوماسیون میشه هم باید دستی مدارک رو کپی کنی ببری! 

توی گیر و دار پرینت کردن سابمیت و مسخره بازیای مقاله بودم که پیام دلبر یهو من رو از زمان و مکان جدا کرد... 

" اینجا برف اومده...گلوله برفی درست کردیم. من هدف گیریام عالیه..."

  لعنتی... مگه قرار نبود برفا آب شده باشن و بهار باشه و تو بیای؟

"الان دومین جایگاه اینجا رو دارم و به زودی جایگاه اول مال من میشه..."

تو دلم میگم کیه که بتونه به تو نه بگه؟! تو همه جا همیشه بهترینی...

"چند وقت پیش دنده‌م آسیب دید ولی الان خوبم... "

الهی بمیرم درد دنده وحشتناکه... از تصور اینکه درد داشتی قلبم مچاله شد.

تو همیشه یه طوری حرف میزنی انگار هیچ سختی وجود نداره اما من از حرفای دوستات میفهمم که این تویی که مثل همیشه شجاع وقوی هستی.

"دلم میخواد برات بخونم... دلم تنگ شده....دوستت دارم"

و چند تا عکسی که مثل همیشه میدرخشیدی... 

به خاطر سرما بود یا چی؟ اون کلاه کوفتی رو چرا باید تا نزدیک چشمات میکشیدی؟ یا مثلا چرا باید ماسک چونه‌ت رو پوشونده باشه؟ نمیدونی من دلتنگ تک تک سلول‌هاتم؟

 

اون راهرو توی اون یک ساعت شاهد دیوونگی های بی انتهای من بود

یه جا بند نمی‌شدم هم خوشحالی هم غم... 

روزشمارت رو دوست دارم که هنوز بوی امید میده...

چقدر حرف زدم... ناراحت نشدی که آخرش رسیدم به : یه روزی شاید یه دنیای دیگه ای شاید ...

عشق میراث چشم‌های ماست وقتی تموم درهای دنیا به رومون بسته میشه.