من آنِ تــــوام مرا به من باز مده

بعضیا وقتی میرن یه سری چیزا رو با خودشون برای همیشه میبرن. مخصوصا اگه رفیق خیلی نزدیک باشن. حرمت یه حرفایی که شکسته بشه، بیس و پایه‌ی باورهای ذهنی و اعتمادت رو از ریشه میزنه. مگه میتونی به چند نفر اونقدر نزدیک باشی؟ 

طرف پنج ساله دوستیمون رو انداخته سطل زباله ولی من هنوز بهش فکر میکنم. هنوز میگم من ابله بودم یا واقعا همه دروغهای دنیا اینقدر واقعی به نظر میان؟ 

"هراتفاقی بیفته من باهاتم".... و حتی خیلی بیشتر. اینطوری؟!

چطور میشه اینا رو از ذهن پاک کرد؟ چطور میشه یهو رفت و چند سال رفاقت رو به پشم حساب نکرد؟ تو اگه میخواستی هر ساعت یه حس خوب، یه خاطره رو از ذهنت پاک کنی هم باید مدتها طول می‌کشید لعنتی...

هر دفعه یادت میفتم دوباره قلبم میشکنه...  چرا از ذهنم پاک نمیشی چرا هنوز دلم برات تنگ میشه...

دیشب کشیک آخر و عاقبت بخیری بود :) 

چند تا کیس بسیار های‌ریسک داشتیم که پتانسیل ترکیدن و ترکوندن و دادگاه کشوندن ما رو تا چند سال داشتن اما اما اما هرکدوم به بهترین نحو ممکن هندل شدن. همونطور که گفتم خدایا بیا کارو دست بگیر؛ اینجور وقتا و در واقع همه مواقع وقتی ملتفت باشی کت تن کیه کارا رو روال میفته. خلاصه که در عین استرس بالای کشیک دیشب و در ادامه تا امروز ظهر این ۳۶ ساعت، چنان همه چی ختم بخیر شد که برگای همه ریخته بود. چند دیقه ای با آرامش نشسته بودم به چک کردن گوشی و داشتم توی بیان برداشت دلی و کودکانه‌‌ای از دعای کمیل اونجاها که همیشه دوستشون دارم مینوشتم. یه چیزایی هست که فک میکنی مال توئه اصلا از عمق وجود توئه و چطور میشه؟! اینطوری میشه که یه قسمت‌های از دعای کمیل همیشه پس ذهن و ورد زبون منه. به اونا داشتم دل میدادم که صدام کردن و هرچی نوشته بودم پرید :)

اگه کسی اینجا رو میبینه، اوصیکم به خرید لوازم مراقبت از پوست. ایرانیا خیلیم عالین اگه خواستین به عنوان یه آدم پوست خفن :))) بهتون مارکهای قیمت مناسب وطنی و کیفیت عالی معرفی میکنم.

ذهنم کمی آشفته‌ست. دنیام اما آرومه. عین بچه ای ام که میخواد راه بره اما بلد نیست. دستشو میگیره به دیوار و میز و صندلی ولی پا نمیشه! گیر کرده. حس گیر کردن حتی باعث میشه اغلب درگیر میگرن باشم. طوری که میخوام سر به تنم نباشه!

من یادم رفته چطوری اینجا عکس و آهنگ و کوفت و زهرمار آپلود میکردم اما شما برید آهنگ دل به دل همایون شجریان رو سرچ کنین و گوش کنین و لذت ببرید.

شب پاییزی یه نموره سرد و مرطوب که پتو رو دور خودت میپیچی و فکر میکنی و فکر میکنی و فکر.... 

آخر همه‌ی این فکر کردنا هم هیچی نیست جز سردرد اضافه!

حوصله‌ی آدم جدید ندارم دست خودم نیست!! 

یعنی سال بعد این موقع میرسه که من بگم آخیش اون روزا گذشت؟

فردا رو خدایا بخیر بگذرون. همونطور که کشیک چهارشنبه رو دست گرفتی. توان ما رو که میدونی... 

امروز غروب کلی رعد و برقای خفن زد. بارون قشنگه اما بارون و رعد و برق اصلا یه ورژن دیگه‌ست. یعنی ابرا هم دارن تسبیح میگن؟ بقیه موجودات بخدا شعورشون از منه آدمیزاد بیشتره. اینقدر آسمون قشنگه که میشه روزی صد بار براش مرد. همین ظهر بود که لایه لایه ابرا رو از شیشه ماشین اسنپ میدیدم. تپلی و لحاف مامان بزرگی بودن. آبشار نور از لابلاشون سرازیر شده بود. مردد بودن برای باریدن. دوقطره بارون چند قطره ناز! اینجوریاست :) 

آسمون شبم که ماشالا به دلبری ستاره‌هاش. بعضی وقتا که میشینم فک‌میکنم هر کدوم مداری دارن ما هم در حرکتیم مخم سوت میکشه. واکنش‌های شیمیایی روی هرکدوم و رنگ نورهاشونم که هیچی اصلا. من عاشق اونجاییم که سوره‌ی واقعه میگه "قسم به موقعیت ستاره‌ها و این قسم بزرگیه اگه بدونید!" خدایا من فقط میدونم همیشه عاشق به رخ کشیدن علم و محاسبات پیچیده‌ت هستم. وقتی اینقدر دقیقی اینقدر ریز به ریز هنرمندی کردی. 

"همه رو برای تو آفریدم و تو رو برای خودم".... چرا همه جا هستم جز اونجا که باید؟ 

به یه بازنگری جدی توی رفتارم با خودم نیاز دارم. به اینکه مدیریت زمانم رو قوی‌تر انجام بدم حالا که محدودیت بیشتری دارم. فضای مجازی و اینستا به معنی واقعی کلمه ریده توی اوقات جونی و مهمم. ببخشید میدونم یکم حرف زدنم بی ادبانه‌ست اما واقعا از دست خودم و کارام عصبانیم. (البته ادبیاتم در فاصله بسیار نزدیک همینه!)

اونی که به عزت نفس ما نریده بود همین فضای مجازی بود که دستش درد نکنه اونم کارو تموم کرد. صد البته که خستگی های جسمی و روحی و تایم کاری طولانی هم دلایل مهمی هستن ولی کافی برای این فاجعه خیر. اوضاع نسبت به دوهفته پیش بهتره. علت سوم مهمی هم داره این جریان که اینجا نمیشه گفت ولی فک کنم کم کم قابل حل باشه.

قرار نیست خودم و اهدافم آرامشم و خواب شبم و پوستم و افکارم به خاطر فضای مجازی همچنان در مخاطره باشه بهرحال باید بتونم ازش در بیام باااید :/

به شدت از نداشتن یه رفیق صمیمی که بتونم نگاهش کنم و لذت ببرم و دوتایی چایی بخوریم و به دنیا فحش بدیم؛ در رنج و عذابم. ویس دادن خیلی لول پایینیه راضیم نمیکنه.

پریروز صبح وقتی نفس زنان خودمو به طبقه ۵ رسوندم رزیدنت سال پایینم گفت عه سلام خانم دکتر دیشب مریضت کد خورد!(احیا شدن برای مریضی که داره میمیره رو میگیم کد خوردن) دیگه نفسم بند اومد. گفتم چراااا آخه؟ عملش که خوب بود. گفت آره ولی با شوهرشاختلاف داشتن؛ انگار تو بخش مواد بهش داده اوردوز کرده الانم GCS:3 و اینتوبه‌ست! (یعنی در حد کمای عمیق و تقریبا غیرقابل برگشت) ریختم! آدم چند بار باید دلش خالی شه؟ گاهی کشیدن نعشت اینور و اونور سخت میشه... 

وقتی کشیکی که خب کشیکی وقت مردن هم نداری اما وقتی کشیک نیستی و  ساعت ۴ عصر میرسی خونه با کلی فکر و خیال و خستگی جراحیا دلت میخواد یکم مثل بقیه عادی باشی و زندگی کنی. مثلا غذا بخوری یکم بری زیر پتو استراحت کنی. اینستا وول بخوری و یهو میبینی عه امروز تموم شد! حتی میوه هم نخوردی دختر تو که عاشقش بودی و این همه روی ضروری بودنش تاکید داشتی!

این روزمره سخته ولی اشتباهه باید عوض بشه. خدا کنه بتونم. سال یک هم اوضاع بد بود اما لایف استایلم آبرومندتر بود.  

امروز بعد از تموم شدن عمل‌ها، رفتم کمیته مرگ مادری که در اثر مسمومیت بارداری کبدی خونریزی کرد و زورمون نرسید نگهش داریم... سردردم بعدش شروع شد. اما الان بهترم.

چرا نمیخوابم؟ مرض دارم چون! هرشب همینه تا۱و نیم حدود ۲ بیدارم. صبح میگم تف به اونیکه شب دیر می‌خوابه و دوباره این چرخه ادامه داره!

مریضه که ساچمه خورده مرگ مغزی شده اما قانونا نمیتونن از دستگاه جداش کنن و مرگ اعلام کنن. یه مریض دیگه هم داریم با خودسوزی اومد یک هفته پیش. ۵۰ درصد سوخته. بچه که بعد از سزارین نموند اما خودش هنوز هست. هرروز زخماشو میبرن تازه میکنن... سوختگیه دیگه بدتر از مرگ...

دو روزه همه‌ی خانواده رو به وحشیانه ترین شکل ممکن تهدید میکنم که نباید سهل انگاری کنین و اگه مریض بشین من ازتون میگیرم بدبخت میشم! همینقدر خودخواهانه!! دفعه‌ی پیش که مجبور بودم با مریضی کشیک وایسم چند باری حس کردم نزدیکه بمیرم اما باید عمل میرفتم و مریض روی تخت منتظر بود. شاید پیر شدم نمیدونم اما اکثرا شبا از پا درد به سختی میخوابم. این همه مریض این همه عمل از کجا میاد واقعا؟ 

یکی از دوستام گیر سه پیچ داده با یه کیس جدید که تو باید اینو ببینی بچه خوبیه! بقیه بچه خوبای دوستان رو البته درجا رد کردم اما این یکی رو نمیتونم :) کلا پروسه آشنایی چیز مزخرفیه و اصلا حوصله‌شو ندارم اوووف. حالا فک کن دورادور هم باشه دیگه هیچ! کلی حرف بزنی بعد بیاد ببینی اصلا اینو نمیتونی دوست داشته باشی :/

یه کافه ای کنسرتی طبیعتی چیزی منو ببره یکی. نه البته خوبه هااا ولی حالشو ندارم. فقط یه آف بدین بخوابم. نمیخوابمم آخه. چه مرگمه؟

أحضننی وکانی سأموت غدا وماذا عن الغد؟ أحضنی وکأنی عدت

مرا جوری در آغوش بگیر که انگار فردا می‌میرم، و فردا چطور؟ جوری در آغوشم بگیر که انگار از مرگ بازگشته‌ام.

"نزار قبانی"

خارجی‌ها می‌گویند فارسی زبان مهربانی‌ست. آنجا که می‌رسند به عباراتی که معادل ندارد. وقتی که یار را می‌بینی و هزار ستاره در چشمت طلوع میکند ناخودآگاه می‌گویی دورت بگردم، تصدقت شوم؛ دردت به جانم دلبر، دلم برایت تنگ شده...

کلمه به کلمه‌ی فارسی شعر است. ما عاشق نمی‌شویم که فقط بگوییم دوستت دارم نه! ما برای عشقبازی‌هایمان قافیه به قافیه فدای معشوقیم. رواق منظر چشم من آشیانه‌ی توست! کرم‌نما و فرود آ که خانه خانه‌ی توست...

خارجی ها مثلا به جای مولانا و سعدی و حافظ وقتی دلشان می‌گیرد چه می‌خوانند. وقتی حسودیشان می‌شود یا وقتی شبها دلتنگی پایش را روی گلوی عاشقان میگذارد؟ شاعران معاصر هم حتی رسم عاشقی را خوب بجا آورده‌اند. دنیا بدون عشق به چه می ‌ارزد؟

ایرانی ها از ازل عشق را در معماری خانه‌ها و در مزه‌ی غذاهایشان و طرح و رنگ‌های لباسهایشان سرودند و بعد به کتابهایشان رسید. برای همین است که هرچیزی از این آب و خاک برای دیگران عجیب و اعجاز آور است... 

من اما همیشه عاشق چشم‌ها هستم. غزلی که به چشم ها نشسته باشد و جز دلدار نبیند و جز معشوق نخواند. عاشقانه‌ای که اغیار در حسرتش بسوزند و بمیرند اما پس پرده را نبینند. من برای آنکه از خود به تو بگویم، جز چشمهایم چیزی ندارم...

تو و خاطرت می‌روید تا در ژرفای آیس‌برگ ذهنم پنهان شوید. فاطمه می‌داند من در علاقه‌هایم چقدر سعدی‌طور ام! سعدی مثل حافظ نیست که پز بدهد دلبرم چنین و چنان است نه! سعدی از اینکه یارش مرکز توجه باشد هم آزرده خاطر می‌شود.... من دلم میخواهد تمام چشم هایی که تو را می‌بینند، چشم‌های من باشند....

اگر در جهان دیگری یکدیگر را یافتیم؛ بگذار اول من بگویم دوستت دارم....

آدم های نرمال این وقت شب خواب هفت پادشاه می‌بینند. رزیدنت های بیچاره هم که یا کشیکند و یا سرخوش از نادیدن هرچند کوتاهِ بیمارستان، خواب را گرم به آغوش کشیده اند. چشمان من اما با خواب غریبه اند. همه نگرانند بیمار شوم. خودم نه. یک امارت مگر چند بار ویران می‌شود؟ من ارگ بمم خشت به خشتم متلاشی/ تو نقش جهان، هروجبت ترمه و کاشی

میبینی؟! این همه ستاره در آغوش آسمان است. این همه کهکشان دلبرانه. ناسا میگوید بعضی هایشان سالها پیش مرده‌اند. فکرش را بکن در آغوش هم مردن را هم باید از آنها حسودی کنم!... تا امروز دست هیچ کس به ستاره‌ای نرسیده. مثل تو که این همه ندارمت.... راستی میان این همه غزل تو چرا قصیده‌ای؟

دوستی میگفت پاییز فصل دلتنگی ‌ست. هر پاییز خیابان ولیعصر نفس‌گیر بود. دست ها بهم قفل شده بودند و گرمای عشق از مرداد زندگی من گرم‌تر بود. هرغروب مسیر برگشتم می‌خورد به ولیعصر. تقریبا میدویدم. چشم هایم را می‌بستم و فرار میکردم از پاییز از نبودنت، از زندگی که دهن کجی میکرد. حالا پاییز درست در خانه‌ی من است. ولیعصر تا اتاقم آمده، راهروهای خانه و تمام بالکن را به تصرف خود در آورده. من بی دفاع مچاله شده‌ام و زمان ایستاده است. پاییز آخرین ماه سال است... آنجا که من بدون تو میمیرم. 

تو اما گاهی به خوابم بیا. جبران کن این همه نبودن‌هایت را...