من آنِ تــــوام مرا به من باز مده

همه اونهایی که من رو می‌شناسن میدونن که توی مسائل شخصی آدم حسودی‌ام و همه اونهایی که تو رو می‌شناسن.... لعنت به همه اونهایی که تو رو می‌شناسن.

روزی چند نفر تو رو میبینن و صدات رو میشنون؟ کاش من جای همه‌ی چشم‌ها بودم. کاش به جای همه تماشات میکردم. کاشکی فقط من صدای تو رو می‌شنیدم...

هنوز هوا سرده آره همون سرمای وحشتناک که گفته بودی... ما ازش جون سالم به در میبریم؟

هی مینویسم و هی پاک میکنم. دلم بغل میخواد و این درد درمون نداره...

دو روز پیش یکی رو دیدم که لباسش شبیه تو بود. تا حالا از دیدن یه لباس بغض نکرده بودم.

میگفتی چشمات حیفه شب زود بخوابی. من از تموم آدم‌های اطرافم کمتر میخوابم از همه همکارا. من به جای خوابیدن زندگی کردن یا مردن همیشه به این فک میکنم که چطور میشد اگه با تو می‌گذشت.

چند وقته ح بیشتر از قبل نگاه هاش بوی دوست داشتن میده. لابلای خنده هاش دنبال چشمای من میگرده. به جزئیات زندگیم و افکارم و علاقه‌هام دقت میکنه. همش یه طوری برنامه میریزه که بیخود و بی‌جهت تصادفی دیدارهامون زیاد شده. و همه اینها به من یه فشار نامرئی میاره که دردم میاد. میدونی میخوام ازش فرار کنم مثل میگرنم وقتی عود میکنه و موهامو از شر هرچی گیره و کلیپس آزاد میکنم و میگم آخیش... بعد تو ریشه موهامو آروم ماساژ میدی و خوابم میبره...

دیگه توی خوابم مهربون نیستی... نیومده غیبت میزنه. من پریشون میشم دنبالت میگردم. گریه میکنم و فکر می‌کنم میتونم پیدات کنم. درحالیکه نفسم در نمیاد از خواب میپرم و تو هنوزم نیستی... 

بیا فرار کنیم. من رو از خودم بدزد و دووور شو! یه جایی که مرگ هم دستش به خوشبختیمون نرسه... 

به این فکر میکنم که چقدر زندگی محدوده. چه خوبه که این دنیا پایان همه چیز نیست..

توی فکر من چیکار میکنی؟ منی که این همه ازت حزر میکنم! به هزار و یک روش سامورایی زمان رو میکشم که با تو نباشه. اما تو رویای منی... آدم گاهی لابلای دنیایی از هیاهو چشماشو میبنده و خودشو با رویای محال تسکین میده. مثل یه روزه‌دار که تشنه‌ست... هزاری هم که بگی مرض میاد سراغش و به آب فکر میکنه پدرخودشو درمیاره!

یادت مثل جای زخمه که نگاش میکنی داره خوب میشه اما یهو بی‌هوا میخارونی روباره به خون میفته... من میخارونم چون خاروندن زخم حال میده و من مرض دارم و به خون میفته چون قرار نیست خوب بشه. شایدم عقل ندارم. همه اونایی که خیلی کمالگران یکمی بی عقلن!

تو شجاعی. نمیترسی که موقعیتت از دست بره، حرف مردم برات مهم نیست. یه جوری حرفتو میزنی و کاری که درسته رو انجام میدی که بقیه حساب میبرن. چطور میشه فکر حرف زدن با تو رو از سرم بیرون کنم؟ همش دارم یه گوشه ذهنم خیلی جدی باهات بحث میکنم! از همون حرفا که فقط تو میفهمی چی میگم... وسط فک کردنام یهو پیسسسس خالی میشم ولی باز یادم میره که نیستی! 

من از همیشه درگیرترم. مشغول‌تر. گرفتارتر. پتانسیل جرواجر کردن استاد راهنمام رو دارم. به من از اون آرامش همیشگیت یاد ندادی چرا؟

 من افکارم پراکنده و مخم تعطیل شده. دارم سعی میکنم خودم رو نجات بدم. راستش از فردا قراره سعی کنم! هزار تا کار دارم وقت دیوونگی نیست. نباید ببازیم... 

وقتی به من فکر میکنی اولین چیزی که یادت میاد و قویترینشون چیه؟ من همون کلمه ام... 

اینجا دوباره برف اومد. ولی من بارون رو بیشتر دوست دارم. از همون روزهای بارونی که میگفتی...

 

 اگه نزدیک دوستام بودم و باهاشون حرف میزدم حالم بهتر میشد؟ یا اگه ز اینجا بود؟

اگه ساحل بود چی؟ چرا به طور قطعی نمیتونم بگم؟! با احتمال بیشتر که اصلا نمیتونستم اصل موارد روی مخم رو بگم و تقریبا مطمئنم حالم با هیچی بهتر نمیشه. 

چیزایی که اذیتم میکنه رو میتونم لیست کنم احتمالا فقط سه چهار مورد باشه. دو موردش که قدیمی و غیرقابل حله ولی باتوجه به موقعیت خیلی بدتر آزارم میده. و البته یکیش قابل حل شدنه. پس چرا به نظرم اوضاع اینقدر بد و زندگی مزخرفه؟!

استاد راهنمام رفته کانادا پیش دخترش و تا دوماه دیگه هم برنمیگرده. خسته شدم از پیغام و پسغام و خواهش کردن. اجازه دفاع مجازی نمیده. همه دارن دفاع میکنن و تمام ! نمیخوام وسط فرجه امتحانِ بورد، درگیر باشم. از اولشم نبود، موقع پروپوزال نوشتن و دفاع پروپوزالمم بی سر و صاحب بودم. نفهمیدم داده هامو اصلا چجوری جمع کردم. حتی واتس آپم جواب نمیداد پس چه مرگشه؟ اون همه استرس بکش تنهایی همه کاراتو جمع کن.... پووووف یه درک! بره بمیره عوضی

این یکی از اون سه چهار مورد نیست :) این فقط یکی از هزار مورد معمولی روزانه‌ست که اتفاقا هیچ کدوم مثبت نیستن.

دیشب کشیک شلوغی داشتیم. باز نزدیک عید شد و ما تا خود بعد از تعطیلات باید بمیریم. از پا درد دلم میخواد جیغ بزنم. خلاصه درد پای مشترک فقط بین سالمندان نیست!

فک کنم معتاد به کدئین شدم :/ سردرد و شونه دردهای نصف شبهای کشیک و پست‌کشیک فقط به این جواب میده. چند روز پیش با بچه ها رفتیم بیرون. تموم زمان نهار رو بدون اینکه متوجه باشیم درباره مسائل کاری حرف میزدیم. تقریبا همه دارن دارویی برای کمک به سلامت روانشون و درمان افسردگی استفاده میکنن. شاید منم باید مقاومت داروییمو کنار بذارم تا قبل از اینکه کاملا عقلمو از دست بدم!

امشب با مامانم دعوام شد. هرچی میشه زودی بهش برمیخوره و سعی میکنه جای حل کردن موضوع یه چیزی بگه که من کوتاه بیام به هرقیمتی!!! بابامم بدتر از اون. نگار راست میگه که ماها دیگه توی این سن نمیتونیم با خانوادمون به عنوان فرزند زندگی کنیم. از طرفی امشب یک ساعت با من حرف زد راجع به اینکه بعد از چهار سال زندگی کردن دور از خانواده به طور ترسناکی به تنهایی عادت کرده.

نگار راست میگه از ما خیلی چیزا گذشته که واقعا پدر مادرامون شاید متوجه نشن. از طرفی تروماهای بی شماری که هرروز داریم دیگه نه جسمی برامون گذاشته نه روانی. درک این مسائل از توان خانواده‌هامون خارجه. اصلا هرکسی خارج از این سیستم آشغال نمیتونه بفهمه ما چی میکشیم که ازمون این موجودات عجیب به وجود میاد.

سکوت میکنی تا یه حدی میتونی و دهنتو باز میکنی دلخوری و داستان میشه...

کاش یه کوچولو جامعه ما هم متمدن میشد و یه کوچولو از احترام و استقلال و شأنیت اجتماعی که به متأهلا داده به مجردها هم میداد. 

کاشکی زندگی ولمون می‌کرد واقعا ما دیگه مبارز نیستیم.

 

+ پریشب وقتی پست یک صفحه ای ساعت سه شبم پرید فقط یکم غصه خوردم. چون درباره تو بود. من زیاد درباره تو اینجا نوشتم برعکس زندگیم. وقتشه که این موضوع هم کمرنگ بشه. راستش حوصله خودمم ندارم. از اینکه هرچیز مهمی که توی ذهنمه بندازم دور خوشم میاد. مثل معتادی که تو حال خودش نیست و روی تنش خش میندازه. با سرخوشی و خشم دلم میخواد از همه چی خالی بشم و توام مشمول این موضوعی. هویت  فردیت و چارچوب و باور و دلتنگی و خاطره و عشق و عشق و عشق دیگه به کار نمیاد. مثل پر میخوام سبک شم. معلق و سبک. بی فکر و آزاد!

از کار بدم‌ میاد از تعطیلی متنفرم. از اینکه شبای غیرکشیک هم نمیتونم بخوابم دیوونه شدم. چقدر مزخرفه که وقتی خوابم میبره هیچ وقت خستگیم درنمیره و از خوابم سیر نمیشم. از این همه تنش و اضطراب و دلهره از این همه درگیری بیزارم...

دستات روی کیبورد تند و حرفه‌ای میلغزن و انگشتات به سرعت دکمه‌ها رو لمس میکنن. این بی انصافیه چرا باید حتی دستات اینقدر دلبر باشه؟ انگار متوجه نگاهم میشی که میگی قربون اون چشمای عسلت و لبخند میزنی. 

صدات رو میشنوم اما دیگه نمی‌فهمم چی میگی نگاهم اول قربون خال لبت میره بعد ریز به ریز صورتت رو طواف میکنه. ابریشم موهات روی پیشونیت بیقرارن. به چشمات که میرسم قفل میشم. گم میشم. غرق میشم. بین اون همه ستاره مست میشم...یه تای ابروهات رو میندازی بالا و ساکت میشی. خجالت میکشم و نگاهمو میدزدم. دوباره لبخند میزنی این دفعه سرخ شدی. اوه اوه دیگه نمیتونم ...سرمو میندازم پایین. 

صدام میکنی با اون صدای بم مردونه که خدا برای کشتن من آفریده.... بغض میکنم. 

 موهامو از صورتم میزنی کنار. میگی ماه من کیه؟ میگم دلم گرفته

میگی فقط یکم دیگه مونده هاااا 

میگم از کجا معلوم؟! و فکر می‌کنم به سینه ستبرت که دلم میخوام بهش تکیه کنم و زار بزنم این همه درد رو...

کلافه شدی اینو از نچ نچ کردنت میفهمم. حتما اخماتم رفته تو هم...  میگی خسوف شد!

میگم دیگه نمیخوام برات از بیمارستان و سختیاش بگم. فدای سرمون اگه زندگی سخته اگه اذیت میکنن اگه هیچی روال نیست. من قوی ام میدونی که؟! فقط یکم برف اومده بود و یکم هوا سرد بود، توام خیلی نبودی....

میگی ما روزهای سخت ترش رو گذروندیم.

دستاتو سمت من میگیری. قلبم مثل ماهی بیتاب میشه که بپره توی این تُنگ آغوشت.

عین دختر بچه ها غر میزنم که یادته گفتی هوا داره گرم میشه ولی دیدی هنوزم سرده.

میگی من از این حرفای شاعرانه بلدنیستم. ولی میخوام تا ابد خودم گرمت کنم.

تو میگی و گریه من بیشتر میشه

میگم خسته شدم...

هیچی نمیگی...  میخوام نگات کنم اما یهو نیستی....

عطر تنت هنوز اینجاست

ولی هوا از همیشه سردتره....

مریضای حوالی ۵۰ ساله که با تخمک اهدایی یا IVF باردار شدن و با عارضه بدحال شدن تموم نمیشن چرا؟ این سناریوی بچه به هر قیمتی، چرا توی نسل قبل تموم نمیشه.

داشتم به دکتر مرادی اتند بیهوشی میگفتم خوبه که اینجور چیزا دغدغه‌ی نسل من نیست. بعد دیدم زر زدم ما هم اندازه خودمون یه سری مسائل پیش پا افتاده رو گنده کردیم فقط نوعش فرق میکنه. واقعا اگه جامعه‌ای در کار نبود اگه نظر دیگران نبود ما چه شکلی بودیم؟چجوری زندگی میکردیم؟ وقتمون رو صرف چیا میکردیم؟ دکتر مرادی سنی ازش گذشته و فوق تخصص رشته‌ی خودشه. داشت خیلی منطقی دغدغه های احتمالی مریض رو توی icu واسم تحلیل می‌کرد که یهو کنترل همه چی از دستم در رفت. لعنت به من! دیر شده بود و من کاملا ناتوان در کنترل بغضم مونده بودم. فقط تونستم اشکامو نگه دارم. 

یه کارآموز کمک جراح چهارشنبه خارج از تایم اومده بود برای آموزش. میگفت به خاطر علاقه اومدم. خوشحال شدم براش بعد یهو انگار یه چیزی درونم خاموش شد... آخرین باری که با ذوق یه کاری رو به خاطر علاقه بیشتر از چارچوب انجام دادم رو یادم نمیومد. همه چی توی بازه زمانی که برام تعریف کردن جلو رفته. اگه هم کارای مورد علاقم رو انجام دادم راستش برای فرار از زندگی بوده نه لذت بردن ازشون. ناشکر نیستم. اما غمگینم. از اینکه هیچ وقت توی این سالها نتونستم توی قرار های مهم و مراسمات بهترین دوستام باشم غصه میخورم. از اینکه دیگه حوصله‌ی کتابای شعرمم ندارم ناراحتم. گاهی اونقد  بداخلاقم که خواهرم مدتها ازم دلخوره و من حتی نمیتونم فک‌کنم چجوری اوضاع رو درست کنم. اینکه مجبورم تا اطلاع ثانوی هیچ گونه آرزوی بزرگی نداشته باشم دیوونه کنندست. بدتر از همه اینه که همش باید قوی باشم. وقت ضعیف شدن و کم آورن ندارم. حتی وقت استراحت و غر زدن نیست! اینجا آدما به حد خودشون درگیر و آشفته هستن. بیشتر از همیشه این ماسک "من خوبم و قوی ‌ام" سنگینه...

وضعیت اعصابم یه جوریه که دیروز با هوش مصنوعی هم دعوام شد! یه سوال راجع به ایران پرسیدم، آشغال هرچی لایق کشور خودشه جواب داد!! طوری قهوه ایش کردم که همینطور پشت هم میگفت متاسفم!!! گه نخور خب ...

فعلا چاره ای نیست باید ادامه داد. سگ درونم فقط خودمو اذیت میکنه. مگه نباید آدما رو دور میکرد؟ :/

ذهن من همیشه بیشترین درگیری رو با مسائل حل نشدنی داره.

اونایی که یاد گرفتم خیلی وقتها باید ندیده گرفته بشن تا بشه ادامه داد. مثلا آدمی هستم که موقع درس خوندن کافیه به یه جمله برسم که نفهمم چی میگه. پدر خودمو درمیارم آخرش اگه بازم نفهمم عمرا که بقیشو بخونم. البته در طول زمان سعی کردم این موضوع رو اصلاح کنم. مثلا اون جمله اصلا نبوده یا مثلا تو قراره با خوندن ادامه بفهمی!!

یکی دیگه از چیزای حل نشدنی رو مخ من، مهمونهای سرزده و تماس‌های تلفنی هستن. حرص میخورم. به خاطر شرایط خاص خونه‌مون زمانی که مهمون بیاد مجبوری حداقل ۳۰ درصد همراهی داشته باشی. اگه امتحان داشته باشی یا حتی فقط حوصله نداشته باشی دهنت صافه. چجوری کنار اومدم؟ به روش خودم! توضیح این یکم سخته ازش میگذریم! آدم تلفن جواب بده‌ای نیستم. حدود ۷۰ درصد مواقع میگم پیام بدین و حتی میتونین واتس‌آپ و تلگرام ویس بدین و همون روز یا روز بعد جواب میدم. تماس‌ها به خوبی روی گزینه ندیده گرفتن جا افتادن :)

شرایط دشواری وجود داره که قابل ذکر نیست اما روزانه روی اعصاب اینجانب هست و تا حد خوبی میتونم خودمو نسبت بهشون کور نشون بدم و بپذیرم که قابل تغییر نیستن. عوضش کمتر آسیب ببینم. هرچند اینا تا یه جایی جوابه. مثلا ممکنه حسَب اون مورد، هر چند وقت یه بار اوضاع بحرانی بشه و چشمتو در بیاره.

تو از اونایی هستی که هرروز یادت رو به خاک میسپرم و هر شب برای نبش قبر برمیگردم. تو از موارد حل نشدنی زندگی منی که نه میتونم کاری کتم نه میشه ندیدت بگیرم. حتی رویا دیدن هم برام ضرر داره. هرچند توی این مورد ضعیف شدم. دست و بال تخیلم رو بستم چون اونم مریضم میکنه. تو در میانه‌ی همه چیزی.... یهو به خودم میام میبینم باز دارم فک میکنم فلان جریان رو چجوری بهت بگم خوبه؟! لعنتی چجوریییی؟! مگه قراره بگی اصلا؟ مگه قراره ببینیم همو؟... نه هرگز! طبیعتِ من و تو نرسیدنه...   

 

میگفت اگه برگردی عقب کدوم تصمیم زندگیت رو عوض میکنی؟ چه سوال سختی! اون موقع یکم مکث کردم گفتم هیچ کدوم... با اینکه خیلی وقتها از نشخوار فکری رنج میبرم و با وجود اینکه الان جزئیات همه رنج‌ها واضحه ولی هنوز مطمئن نیستم بقیه راه‌ها بهتر باشه پس مگه اینکه به قول کره ای ها توی زندگی بعدی چیز جدیدی باشم.

چالش ۳۰ سالگی از چیزی که فکرشو میکردم سخت تر بود. به نظر میرسه توی این برهه سرشار از احساسات عجیبی اما برای هیچ کدوم هم نمیتونی دقیقا با خودت روراست باشی. اما من میخوام صادقانه بگم احساس میکنم زمان زیادی از زندگیم رو سپری کردم و فک میکنم گلدن تایم جوانی ۲۰ تا ۳۰ سالگی بوده که تقریبا چیزی ازش نفهمیدم. کلا از عدد ۳۰ و خرده ای کنار اسمم خوشم نمیاد. از دهه‌های قبلی زندگیم سه تا دوست در حد اعضای خانواده دارم و دوتا رفیق نزدیک. اما توی دهه چهارم فقط تونستم دوست معمولی پیدا کنم. به پشت سرم که نگاه میکنم گاهی، به خودم میگم خدا قوت! خوبه ولی بقیشم مهمه!!

احساس می‌کنم کم به سلامتیم اهمیت دادم و چقدر بدنم گناه داره که مرتب ورزش نمیکنم. دلم میخواد سرعت گذشت زمان رو کم کنم.‌از اینکه میبینم پدر و مادرم دارن پیر میشن میخوام گریه کنم...

بعضی وقتا دلم میخواد کمی استراحت کنم، بیشتر سفر برم اما احساس میکنم فرصت کمتر از اونه که بخوام اینجوری بگذرونم. یکم گیجم راستش؛ حدود مسیر آینده شغلی و تحصیلی و اجتماعیم خیلی واضحه، از نظر شخصیتی هم از همون ۲۵ سالگی میدونستم چی میخوام اما هنوز یکم حس گیجی دارم و نمیدونم چیکار کنم که نباشه.

خیلی وقتا پر از تناقضم. مثلا دلم جمع میخواد ولی حوصله آدما رو ندارم. فکر می‌کنم باید بهتر بشم ...

اون یارو رو ولش کن! ببین منو! به نظرت چی رو باید تغییر میدادم از گذشته و تصمیماتم یا حتی الان و خودم؟ بهت گفته بودم چشمات شبیه کهکشانه؟...

 

آهنگ بی کلام hug me more از Yasin  رو بشنوید. به اندازه اسمش زیباست...

قضیه امواج مضر گویا خیلی بدتر از چیزیه که بهمون میگن.

میتونم بگم بین مریضای جوون زیر ۴۰ سال کاهش ذخایر تخمدانی و یائسگی زودرس و ناباروری های غیر قابل توجیه زیادی داریم می‌بینیم. درسته که با کمک روش‌های جدید که کم عارضه هم نیستن بالاخره تعداد زیادشون صاحب بچه میشن اما این روند یکم ترسناکه.

اگه قصد ازدواج دارید اگه بچه میخواید حتما قبل از ۳۵ سال اقدام کنین. اگه هم نمیخواید بازم مراقب سلامتی و تغذیه‌تون باشید. امواج مضر تقریبا غیر قابل اجتناب شده!! 

دلم میخواد راجع به یه سری چیزا اینجا بیشتر بگم و ناراحتم از اینکه باور عمومی نسبت به دوره پریود و pms و حتی تغییرات فیزیولوژیک یک سیکل عادی اینقدر اولیه و نامطمئن و گاهی غلطه.

ناراحت میشم که حتی خانمها هم راجع به ضروریات بدن خودشون و اطلاعات یه رابطه ی سالم هیچی نمیدونن. از اینکه گهگاه میشنوم خانمها خیلی راحت بدن خودشون رو همه جوره به عنوان ابزار لذت در اختیار پارتنر یا همسرشون قرار میدن منزجر میشم. این‌نسل فکر میکنه خیلی پیشرفت کرده ولی از یه روش‌هایی به فنا رفته که کاشکی توی همون عقب ماندگی اطلاعاتی نسل ‌های قبلی میموند ولی با این "خودم میخوام و خودم میدونم" های احمقانه به فنای عظمی نمی‌رفت. اینقدر آسیب های جسمی عجیب و غریب توی دخترا میبینم که گاهی فک میکنم کاش وارد این رشته نمی‌شدم و نمیفهمیدم. 

بگذریم

اینجا وبلاگ شخصی منه و جای اینجور چیزا نیست. جای درد دل کردن اینجور موارد هم نیست نه اینجا نه هیچ کجا ... فقط بگم دخترای امروزی طور بد باختن. اول از همه سلامتی جسمی بعدم آرامش روانشون رو. میتونم بگم هیچ وقت اون آدمای سابق نمیشن... ده سال دیگه میشه محصول رو خیلی شفاف دید.

__________________________________________

هیچی دیگه امروزم گذشت. به همون اندازه که تو آرومی من پریشونم. 

قرار نیست که همیشه همینجوری بمونه؟ بهم بگو که ...

قبلا اگه بود میگفتم نه نمیخوام هیچی از خاطرات و ذهنم پاک کنم. میگفتم من با همین خوشی و ناخوشی ها شدم من... چه خوب چه بد کمکم کرده و جزئی از وجود منه و از این گه خوریای جنتلمنانه که هرکی بگه فرهیخته حساب میشه. اما زندگی دردناکتر از این ویترین بازیاست. شو تا یه جایی سرگرم کننده‌ست ولی زندگی رو نمیشه با این کارا پیش برد. تازه من همیشه معتقد بودم و هستم که هرچی خصوصی‌تر بهتر. اینکه تو میدونی من عاشق انارم واسه اینه که من میخوام بدونی... واسه اینه که میخوام بیای نزدیک... اینکه تو قراره چقدر از من بدونی اینکه قراره جلوت گریه کنم یا قورتش بدم و داد بزنم رو میزان صمیمیت ما مشخص میکنه. فقط تو، باید بدونی که من تا چه حد بغلی ام. که دیوونه شدم باید چیکارم کنی... 

من حتی اذیت میشم از اینکه بقیه بدونن تو آدم امن منی. نه اینکه عوضی باشم بخوام نشون بدم تنهام نه! من روی تعداد نگاه هایی که روی توئه هم حساسم...  میخوام فقط تو بدونی بیشتر از کلمات، باید پوستت منو لمس کنه و چقدر تشنه‌‌ی اینم. من از هرگونه تاچ از سمت آدمای بیگانه متنفرم؛ از هرگونه بوسه‌ی بدون اجازه یا حتی بغل از سمت آدمای غریبه....

وقتی از جزئی ترین احوالات و عادت‌ها واکنش‌هام برات میگم و به تو دقت میکنم تا کشفت کنم یعنی میخوام بازم بیای نزدیکتر... این دایره‌ی نزدیک شامل چند تا آدم میتونه بشه؟؟

دوست خیلی نزدیکت؟+_ پارتنرت؟ +_همسرت؟ و...هرخری که بهش اینقدر سلاح میدی میتونه یه روزی تو رو جوری بکشه که انگار نبودی. کشتن لزوما خیانت نیست، رفتن نیست، بی تفاوت شدن نیست! مثلا اون میتونه دیدگاهت رو نسبت به خودت یا جهان اطرافت عوض کنه یا حتی بدتر. بی شمار روش کشتن وجود داره.

پس این مدلی نباش! امروزی بودن خیلی لجن تر از اونه که واسه خنده هم بگم باشی نه! ولی خودت میدونی...

من هنوزم نمی‌فهمم. ژن من، گِلی که خدا من رو ازش ساخته دودوتا چارتای تو رو حالیش نیست. من صد سالم که بگذره عوض نمیشم. داشتم چی میگفتم؟ با خوبیا و بدیاش من حافظه و احساساتم رو نگه میدارم.

اما اشتباه میکردم. حالا دارم میگم! نمیخوامشون حتی خوبا رو :)

خوبا رو اصلا بیشتر نمیخوام... 

میخوام فک کنم دنیا شبیه فیلمای مدرن خاکستری و طلاییه. صبح به صبح پرده رو میزنی کنار و به آفتاب سلام میکنی و قهوه‌ی کوفتیت رو با لذت میخوری و با انرژی میری سراغ کار دوست داشتنیت!  حالا وسطش هم دوست نداشتنی شد و چالش داشتی و فلان مهم نیست.شب میای شامتو میخوری سریالتو با چوس فیل میبینی و با یه چشم بند گوگولی میخوابی. اوه چه نایس!!! این میشه اسمش زندگی. فقط مشکلش اینه ایده‌ال من نیست وگرنه واقعا خیلی موفقیت آمیز و بی آزاره! بهرحال هرکس یه جا باید بگه استاپ! من نمیتونم دست از فکر کردن بردارم لطفا مغزم رو خاموش کنین!

 

+آهنگ Adagio از لارا فابین هنوزم قشنگه

چشمام رو میبندم و به تو فکر میکنم

به چشمات که حتی توی خیال هم شعرن

به لبخندت که قلبم رو گرم میکنه 

به مخمل صدات که از بهشت میاد

انگشتای کشیده‌ی نوازشگرت

اما نه راستش من خودمو به آغوش نگاهت میسپرم و غرق نگفته‌های شیرینت میشم...

میگن آدما وقتی میمیرن مغزشون تا چند دقیقه زندست و یه چیزایی رو مرور میکنه

چه خوب...

شبِ چشم‌های دور از منت بخیر