اگه نزدیک دوستام بودم و باهاشون حرف میزدم حالم بهتر میشد؟ یا اگه ز اینجا بود؟
اگه ساحل بود چی؟ چرا به طور قطعی نمیتونم بگم؟! با احتمال بیشتر که اصلا نمیتونستم اصل موارد روی مخم رو بگم و تقریبا مطمئنم حالم با هیچی بهتر نمیشه.
چیزایی که اذیتم میکنه رو میتونم لیست کنم احتمالا فقط سه چهار مورد باشه. دو موردش که قدیمی و غیرقابل حله ولی باتوجه به موقعیت خیلی بدتر آزارم میده. و البته یکیش قابل حل شدنه. پس چرا به نظرم اوضاع اینقدر بد و زندگی مزخرفه؟!
استاد راهنمام رفته کانادا پیش دخترش و تا دوماه دیگه هم برنمیگرده. خسته شدم از پیغام و پسغام و خواهش کردن. اجازه دفاع مجازی نمیده. همه دارن دفاع میکنن و تمام ! نمیخوام وسط فرجه امتحانِ بورد، درگیر باشم. از اولشم نبود، موقع پروپوزال نوشتن و دفاع پروپوزالمم بی سر و صاحب بودم. نفهمیدم داده هامو اصلا چجوری جمع کردم. حتی واتس آپم جواب نمیداد پس چه مرگشه؟ اون همه استرس بکش تنهایی همه کاراتو جمع کن.... پووووف یه درک! بره بمیره عوضی
این یکی از اون سه چهار مورد نیست :) این فقط یکی از هزار مورد معمولی روزانهست که اتفاقا هیچ کدوم مثبت نیستن.
دیشب کشیک شلوغی داشتیم. باز نزدیک عید شد و ما تا خود بعد از تعطیلات باید بمیریم. از پا درد دلم میخواد جیغ بزنم. خلاصه درد پای مشترک فقط بین سالمندان نیست!
فک کنم معتاد به کدئین شدم :/ سردرد و شونه دردهای نصف شبهای کشیک و پستکشیک فقط به این جواب میده. چند روز پیش با بچه ها رفتیم بیرون. تموم زمان نهار رو بدون اینکه متوجه باشیم درباره مسائل کاری حرف میزدیم. تقریبا همه دارن دارویی برای کمک به سلامت روانشون و درمان افسردگی استفاده میکنن. شاید منم باید مقاومت داروییمو کنار بذارم تا قبل از اینکه کاملا عقلمو از دست بدم!
امشب با مامانم دعوام شد. هرچی میشه زودی بهش برمیخوره و سعی میکنه جای حل کردن موضوع یه چیزی بگه که من کوتاه بیام به هرقیمتی!!! بابامم بدتر از اون. نگار راست میگه که ماها دیگه توی این سن نمیتونیم با خانوادمون به عنوان فرزند زندگی کنیم. از طرفی امشب یک ساعت با من حرف زد راجع به اینکه بعد از چهار سال زندگی کردن دور از خانواده به طور ترسناکی به تنهایی عادت کرده.
نگار راست میگه از ما خیلی چیزا گذشته که واقعا پدر مادرامون شاید متوجه نشن. از طرفی تروماهای بی شماری که هرروز داریم دیگه نه جسمی برامون گذاشته نه روانی. درک این مسائل از توان خانوادههامون خارجه. اصلا هرکسی خارج از این سیستم آشغال نمیتونه بفهمه ما چی میکشیم که ازمون این موجودات عجیب به وجود میاد.
سکوت میکنی تا یه حدی میتونی و دهنتو باز میکنی دلخوری و داستان میشه...
کاش یه کوچولو جامعه ما هم متمدن میشد و یه کوچولو از احترام و استقلال و شأنیت اجتماعی که به متأهلا داده به مجردها هم میداد.
کاشکی زندگی ولمون میکرد واقعا ما دیگه مبارز نیستیم.
+ پریشب وقتی پست یک صفحه ای ساعت سه شبم پرید فقط یکم غصه خوردم. چون درباره تو بود. من زیاد درباره تو اینجا نوشتم برعکس زندگیم. وقتشه که این موضوع هم کمرنگ بشه. راستش حوصله خودمم ندارم. از اینکه هرچیز مهمی که توی ذهنمه بندازم دور خوشم میاد. مثل معتادی که تو حال خودش نیست و روی تنش خش میندازه. با سرخوشی و خشم دلم میخواد از همه چی خالی بشم و توام مشمول این موضوعی. هویت فردیت و چارچوب و باور و دلتنگی و خاطره و عشق و عشق و عشق دیگه به کار نمیاد. مثل پر میخوام سبک شم. معلق و سبک. بی فکر و آزاد!
از کار بدم میاد از تعطیلی متنفرم. از اینکه شبای غیرکشیک هم نمیتونم بخوابم دیوونه شدم. چقدر مزخرفه که وقتی خوابم میبره هیچ وقت خستگیم درنمیره و از خوابم سیر نمیشم. از این همه تنش و اضطراب و دلهره از این همه درگیری بیزارم...