من آنِ تــــوام مرا به من باز مده

نه اینکه اینجا خوب نباشه و موارد دوست داشتنی نداشته باشه

نه اینکه قدرشو ندونم یا دلتنگش نشم بعدها

مشکلم حس تعلق خاطره.... که به اینجا ندارم. مال من نیست! چرا؟ نمیدونم...

دچار توام. هرروز هرجا. اینجا شبیه بازاری شلوغ، پرهیاهو و پرزرق و برقه. برای من انگار این پس زمینه زیادی شلوغه. سیاه و سفید و مسخره. شلوغ و خسته کننده. مثل بچه‌ی گم شده میخوام گریه کنم جیغ بزنم! دنبال چشمای تو میگردم.... پس چرا نیستی؟

بین همه‌ی سختیای طرح که بعدا ازش مینویسم، اینکه اینجا اسم امیرالمؤمنین توی اذونشون نیست خیلی دلم رو به درد میاره. چه حیف شد... وسط اذون درست اونجایی کع قلبم شرحه شرحه میشه زیر لب میگم "اشهد ان علیا ولی الله، اشهد ان علیا حجه الله" و اشکام رو مخفی میکنم آخه سالها پدر استخون توی گلو زندگی کرد مبادا اختلافی بیفته توی امت...

هیچ وقت حسم توی دیدار ضریح حضرت پدر رو فراموش نمیکنم. آخه من حرم و زیارت که خیلی رفته بودم و میرم اما هیچ کدوم مثل حرم امام علی نبود. اصلا زندگی من به قبل‌ و بعد از اون لحظات تقسیم میشه. رفتم دیدار کسی که فک میکردم باید بهش احترام بذارم و یه مقدار هم دوسش دارم احتمالا! ازش یه اسم و کمی اطلاعات درباره خوبیاش دارم. آدم باهوشی بوده به گواه شواهدی که میدونم اومممم و خب به لحاظ بدنی و رزمی قوی بوده. مهربون هم بوده و دغدغه‌ی بزرگش بهتر کردن دنیا و آدماش بوده به طور ویژه ولی هیچ وقت ندیدمش. 

اما چیزی که تجربه کردم عجیب و بسیار پیچیده بود. خدای من چطور ممکنه؟ من روبروی ضریح به کسی سلام دادم. یهو احساس کردم همین الان حضور داره و داره جوابم رو میده. قوی تر از هر چیزی این حس به من منتقل میشد که منو بهتر از خودم میشناسه و از تمام جزئیات زندگیم با خبره! خدای من .....منو دوست داره.... و من یهو عین برّاده های ناچیز و سبک آهن با بند بند وجودم دارم به سمت آهنربای قوی اون کنده میشم از زمین. احساس کردم قلبم تاب این همه دوست داشتن و محبت رو نداره واااای چقدر من عااااشق امامم بودم و نمیدونستم؟ نفس نمیتونستم بکشم. تموم جونم اشک شده بود و سلول به سلول باهاش حرف میزد و لحظه به لحظه دلتنگ تر و مشتاق تر و بی‌قرار تر میشدم. واقعا یه لحظه احساس کردم ممکنه بمیرم اصلا گنجایش این همه احساسات رو ندارم. به هیچ چیز دیگه غیر از این عشق بی اندازه فک نمیکردم. لبریز شده بودم انگار توی کهکشونی از عشق پرواز میکردم و خودم نبودم...

بزرگی میگفت هرچقدر امیرالمؤمنین رو دوست دارین روی خودتون کار کنین که بیشتر دوسش داشته باشین.... و من هرروز به این فکر میکنم چقدر نیاز دارم امروز دوست ترش داشته باشم.

قسم به وعده شیرین "من یمت یرنی"

که ایستاده بمیرم به احترام علی

 

وقتی دنیا با همه‌ی وسعتش برات تنگ شد

روزی که رویاها با همه شیرینی برات تلخ شدن

وقتایی که کلی حرف داشتی اما هیچ کس نبود، ذهنت به اندازه تموم جنگ های جهانی مشوش بود اما باید ظاهر رو نگه میداشتی

برای مدت کوتاهی هم که شده بخواب :)

فک کنم خدا اگه خواب رو نمی‌آفرید جدی جدی نمیتونستم ادامه بدم

هیچ چیز عاشقانه قرار نیست پیش بره! دورانش گذشته. با واقعیت روبرو شو دختر زندگی و کار و روزگار لطیف نیست. ذاتش زمخته. هرروز خراش جدید بهت میده....

شاید بقول کره‌ای ها توی زندگی بعدی اوضاع جور دیگه پیش رفت....

میگفت اینقدر که سطح کیفیت زندگیت اومده پایین یه سری چیزا دغدغه‌ت شده....

البته یکم بی رحمانه بود اما خب بله کیفیت زندگیم رو خودمم راضی نیستم. راستش فضای مجازی رو کنترل کردم. تا حد خوبی برنامه ریزی کردم. درسمو میخونم. توی کشیکام آدم متعهد و قابل اعتمادی هستم برای مریضام. جراح خوبی ام. تکیه گاه امنی هستم برای آدمای نزدیکم. حواسم به مامانم هست... و این روزا حالم نسبت به قبل‌ بهتره. این سطح کیفیت زندگی آیا خیلی لول پایینیه؟ ولی من توی دوماه اخیر براش خیلی زحمت کشیدم.... مخصوصا برای حال خوبش...

اینکه بعضی مسائل تو ذهنم هستن هنوز که شاید نباید باشن یا اینکه درستش اینه که به شکل بهتری باشن راستش عیب کار من نیست و از دستم خارجه رفیق! خودمم دارم رنج میکشم...

وقتی میگیم انسان خفنه و اشرف مخلوقاته و کورتکس وسیعتر با لوب فرونتال داره و چنانه دقیقا منظورمون چیه؟ خب طبیعتا همه‌ی حیوونا گشنه‌شون میشه میرن پی غذا و و تشنه‌شون میشه آب میخورن. آلارم ترس که فعال میشه یه کاری برای نجات خودشون میکنن. دلشون لذت میخواد، پارتنر انتخاب میکنن. پس اینا نمیتونه باشه. هرچند که اینا در جایگاه خودشون به نظر من بسیار شگفت انگیزه که بدون اینکه بفهمی بدنت الان کدوم ماده رو کم داره یهو هوسش میکنی و... اینا از نظر ریز جزییات فیزیولوژی و ستایش پروردگارش بسیار خفنه و یه جورایی درس توحیده اما باعث فضل آدمیزاد و مکنتش نیست و جای بحث ما هم نیست.

قسمت اصلی تحلیل ما از آلارم ساین های کمی پیچیده تر هست. مثلا تب میکنیم می‌فهمیم که یه مرگیمون هست باید بریم دکتر بررسی بشیم. مثلا دوپامین و سروتونین و اوکسی‌توسین و... در اثر بیماری یا لایف استایل مدرن آشغالی ما بهم ریخته و عموما کم شده. هشدارش به شکل افسردگی یا اضطراب یا تمایل شدید یا اعتیاد به موارد ناسالم بروز پیدا میکنه. انسان هوشمند داستان ما اما میاد اینو تحلیل میکنه و خودشو تا خرتناق خفه نمیکنه با اون موارد؛ به جاش میره ریشه رو پیدا میکنه و راه درست رو پیش میگیره. کمک میگیره تراپی میره، خودشو به پزشک نشون میده و مثل موجودات فرودست، تنها تسلیم غریزه‌ی بدوی خودش نمیشه که دم دستی ترین و اولین راه حل بدون تحلیل رو پیشنهاد داده. من فک میکنم این قدرت تحلیل، این نه گفتن به خود غریزی وابتدایی و فیزیولوژیک ماست که از ما انسان می‌سازه. اونجا که جلوی خودمون می ایستیم سخت ترین و قدرتمندترین نسخه‌ی ماست.

حالا میخواد برای مثال های ساده‌ی بالا باشه یا برای یه هدفی که توی زندگی تعیین کردیم. غریزه میگه بخواب. آرمان میگه نه! تو با روزی ۵_۶ ساعت خواب هم سلامت میمونی عوضش به هدفت میرسی و به خودت افتخار میکنی. غریزه میگه بخور تو اینجوری داری وزن کم میکنی. تحلیل میگه نوچ این درسته خیلی خوشمزه‌ست اما سالم نیست.عقل میگه، غریزه میگه پاشو فرار کن لعنتی جونت رو بردار دیگه چی داری مهمتر از این؟ نه! من تموم عمر زندگی کردم برای این لحظه که جونمو بدم، اون خم به ابروش نیاد..... اووووف مگه داریم؟! مگه میشه؟

من عاشق این نسخه‌ی ارتقا یافته‌ی اشرف مخلوقات طوری ام :) چقدر خوبه ... 

امروز زنگ زدم برای محل طرح یک ماهم هماهنگ کنم. یه شهر مرزی تو حلق عراق! 

فک کنم تجربه خوبیه صد البته. برای طرح اصلی دو ساله که هیچ امتیازی ندارم و احتمالا ناکجا آبادترین جای ممکن خواهم افتاد! یعنی عقل اندازه‌ی پشگل تو کله‌ی مسئولین ما نیست :/ تاهل یک امتیاز بچه داشتن دو امتیاز. دیگه قطعا مرکز استان میفتی، حالشو ببر.

تنها اگه بودی عین سگ دهنتو سرویس میکنیم می‌فرستیم جایی که شیش ماه یکبار نتونی جم بخوری و آدمیزادی رو نبینی. مجردا آدم نیستن آخه! بی خانواده هم هستن!

کم بدبخت بودیم توی رزیدنتی... کشیک بیشتر و حقوق خیلی کمتر و آف خیلی خیلی کمتر از متاهلا. بابا لعنتیا این طبق کدوم قانون انسانیه :/ مجردیم فقط، نه عقیمیم نه چلاق که داریم عین چی براتون کار می‌کنیم خیلی بیشتر از بقیه! همین کافی نیست؟ 

چه پست خشنی :/ نفس بکشم دختر...

 

یک کاری کن خوب شود این سردرد. با این سردرد و چشم درد لعنتی هر لحظه تماشای چشمهایت را میبازم...

لبخند بزن، تسکین بده دردهایم را.

چشم‌های تو آفتاب مرداد است و من گندمزاری طلایی... هم با تو زنده میشوم و رنگ میگیرم هم تاب ندارم آه میسوزم... 

نیستی و زمستان است. دلم مخمل صدایت را می‌خواهد. من همیشه عاشق سرما هستم. عاشق وقتهایی که دست های سرد مرا "هااا" میکنی. 

پیچک حیاطمان چنان درخت انار را درآغوش فشرده که حسودی ام می‌شود. اگر میفهمیدی لابد میخندیدی و میگفتی" آخ آخ حسود من کیه؟" .... نه البته. همیشه نه! به گمانم معمولا کلمات را در حسرت لبهایت میگذاشتی. امان از نطق عاشق کش چشمهات و چشم هات و من به فدای چشم هات......تا حد ممکن در تنگ ترین آغوش دنیا تامرز  نفس بریدنم بغلم میکردی. 

مرا صدا کن با میم مالکیتت. 

بگذار جدا شوم از دنیا و هیاهویش.

برایم شعر بخوان.... آه 

پیشانی ام را ببوس. مرا وادار کن به هیچ چیز فکر نکنم الا تو...

ببین اینجای دستم سوخت پریروز. تو نبودی خودم پانسمان کردم پماد زدم ولی بیشتر میسوخت. دلم می‌خواست گریه کنم. اما تو نبودی و بغضم را قورت دادم....

ماری میگفت دنبال چه میگردی؟ پسر مردم ماشین فلان دارد و ملک و املاک فلان در زعفرانیه! راست می‌گفت پسرهای مردم یکی از آن یکی بیشتر  سر دارند توی سرها و کلی مال دنیا اما من عشق میخواستم یار... من یک عمر توی آدمهایی که همه چیز را به چشم خریدار نگاه کردند، پی کسی شبیه تو گشتم. هیچ کس اینجا بوی عشق نمیدهد، خسته شدم. امشب از همیشه خسته ترم. بغض لعنتی از چشم‌هایم سرریز شده.... 

حتما میخواستی به پهلو شوی و یک دست زیر سر، نیم خیز شوی و فکر کنی. چشمت به بدوزی به چشم من... صدای نفس هایت، گرمای تنت، سر انگشتان گرمت که گویی الماس می‌چیند از اشکهایم ... چه میخواهی بگویی؟ چشمهایم را میبندم ...  "کمی دیگر طاقت بیاور" و اشک هایم می‌چکد رو بالشت. چشم هایم را باز میکنم نیستی....

نیستی و خانه زمستان است...

به خوابم بیا...

گاهی به خوابم بیا و جبران کن دنیای تاریک بدون عشق را...

خواهرت بعد از سه ماه، چند روزی بیاد خونه، برادرت بره یه شهر دور و تو هرروز سرت توی کشیک و بیمارستان باشه حتی نتونی درست و درمون ببینیشون.... 

حتی امروز نتونستم پادرد و خواب آلودگی پست کشیکم رو چاره کنم تا همین حالا و ده دیقه قبل از خداحافظی خواب آلود و داغون بودم. فک کنم چیز خوبی بود زندگی، اگه گاهی میفهمیدمش...

همش بحث اولویت بندیه. نه اولویت هایی که شرایط مجبورمون میکنه بلکه اونهایی که باید خودمون انجامش بدیم و ازش فرار میکنیم.

مثلا من اغلب اوقات دلم میخواست تا سر حد مرگ فیلم ببینم و گاهی واقعا این کارو میکردم (اینه که الان کورم!!) یا اینکه بیشتر مواقع با وجود اینکه از طرف دیگران انرژی خوبی نمیگرفتم باید درس میخوندم ولی بی اعتنا به همه‌ی اینا کتابا رو میخوردم یه تف هم مینداختم تو صورت هرکی بدخواهه!  میدونستم که امروز نیاز دارم برم بیرون شده یک ساعتم توی هوای آزاد نفس بکشم دوتا منظره طبیعی ببینم و لذتشو ببرم اما تنبلی میکردم و تا خرخره میرفتم زیر پتو و افسردگی میکشیدم. متوجه میشدم که توی این برهه اولویت مامانمه و باید زمانم رو بین اون و استراحتم تقسیم کنم اما تا کمر میرفتم توی اینستا و نه استراحت میکردم نه حواسم به مامان بود.

بحث فهمیدن نیست. بحث اراده هم نیست اون سگ کی باشه که بخواد یا نه! بحث اینه که گاهی نیاز به هیچ فکر اضافه یا حرف مفت نداری و فقط باید بری توی دل قضیه. یه نکبتی هم داریم به اسم کمالگرایی که اگه گه نخوره روزگارش نمیگذره. (اگه نمیتونی ۱ ساعت درس بخونی دیگه نیم ساعت که دردی دوا نمیکنه! ساعت ۱۱ شده دیگه چه فایده داره بری بخوابی؟ ساعت چهارم پاشی!! بیا حداقل یکم غصه بخور بی خاصیت!!)

بیخیال همه‌ی اینا هرچی برنامه ریختی خوبه اما مهمترش اینه با کیفیت پایین هم انجامش بده نتیجه مهم نیست الان وظیفه‌ت اینه. فقط برو...

دنبال یه آهنگ ترند خارجی بودم اتفاقی خوردم به یه آهنگ بی کلام به اسم close your eyes. 

یه موسیقی بی کلام و آرومه. دارم میشنوم. منو یاد کهکشان میندازه. یه دلی که همیشه‌ی خدا تنگه و نیمه شبی که سهم من ازش بیخوابیه...معلومه که دلم میخواد بنویسم.

ازدوره‌ی راهنمایی توی دفتر روزمرگی‌هام هرشب مینوشتم. کلمه ها پناهگاه همیشگی من بودن ولی من هیچ وقت بلد نبودم از معجزه‌شون استفاده کنم. خوش بحال نویسنده ها. شاید اونجا که آدمیزاد از واژه ها قطع امید میکنه میرسه به موسیقی. موسیقی بیکلام هم لولی از درماندگی ماست وقتی عمیق ترین احساساتمون قابل بیان نیستن.

لمس نگاه تو مثل یه خوابه مثل یه خلسه. وقتی بهت فکر میکنم بین کهکشونا معلقم. گاهی فک میکنم اگه بغلت کنم اگه بغلم کنی ممکنه تموم بشم! زمان ایستاده همه‌ی ستاره‌ها شناورن. چشمای من تو رو طواف میکنن. خدا دستهای من رو قاب صورت تو آفریده. ببین سر انگشام چقدر تشنه‌ی لمس جزئیات این قابه....  آه آتیش حسرت چرا همیشه سهم لبهای منه؟ تو چرا این همه دوری...چرا ما دونفریم؟  

باید بخوابم باید از این همه فکر و خیال تو فرار کنم. قفسه سینه‌م سنگینه. همه‌ی عشق دنیا مال ماست و من عاشق این رنجم...