من آنِ تــــوام مرا به من باز مده

من همون کودک بازیگوش

تو اما مهربون و بخشنده 

من فراموشکار تو صبور صبور خیلی صبور

من سر به هوا و سرکش و مغرور...

تو اما دلسوز و غمخوار و دست‌گیر

منو ببخش به خاطر تموم درهایی که زدم و خونه‌ی تو نبود...

منو ببخش برای حواسپرتی‌هام. من غریبم حتی توی رویاهام...

این قلب خونه‌ی توئه...نکنه هرکس و ناکسی ویرونه‌ش کنه...

دست منو بگیر و از این بازار رنگارنگ بدلیجات رد کن... من همیشه اصل پسند بودم، گفته بودی به کمترش راضی نشم.

مگه بچه ای که زمین خورده گِلی شده و دستاش زخمیه رو بغل نمیکنن؟ من میخوام گریه کنم و بگم آخ خیلی درد میکنه ببین خون اومده... نگاه کن لباسم کثیف شده... اشکام که میریزه بگم تازشم من فکر میکردم دختر خوبی شدم ولی بازم حواسم‌ نبود دوباره بزنم زیر گریه ...بعد تو بگی عیب نداره غصه نخور خودم درستش میکنم تو مال منی خودم نگات میکردم. وقتی حواست نبود خودم به جای همه دوستت داشتم....

هی اسممو صدا کن. همش باهام حرف بزن. نذار دور شم، کور شم، بیخودی مغرور شم.

یه جوری مویی منو رد کن که همه بگن خوش بحالش یعنی کس و کارش کیه؟

چشمام رو روشن کن میخوام از نگاه تو ببینم. دلم رو قرص کن‌ میخوام مثل کوه باشم.

منو دست بخشنده‌ی‌خودت کن. با من بنویس با من نجات بده با من در آغوش بگیر عزیزترین بنده هات رو.... بذار یادم بیاد جونِ من، پرتوی از تو بود که برای سفری کوتاه به زمین اومد...

کشیک دیشب شلوغ بود. حواشی هم کم نداشت. دنبال یه دنیای یه کم ساده‌تر میگردم که وقتی کسی ازم چیزی میپرسه بتونم بدون فکر کردن به اینکه از این جواب ممکنه چه استفاده هایی بکنه، حرف بزنم. فهمیدن نیت آدما هم سخت تر شده. حتی یه لبخند ساده میتونه هزار تا معنی داشته باشه. البته که منم جزئی از این پیچیدگی ها شدم و اصلا دوست ندارم اینطور باشه. 

ستاره  و چینگو تموم مدت اصرار داشتن تو و دلبر به طرز عجیب و غریبی شبیه همدیگه این. یکم پذیرفتنش برام سخت بود چون در نگاه کلی ما تقریبا هیچ چیز کاملا یکسانی نداریم :) ولی کلا بحث شیرینی بود و من دوست داشتم قانعم کنن. ستاره میگفت ببین دلبر خیلی شجاعه، براش مهم نیست چی میشه روی حق پافشاری میکنه درست مثل خودت. درعین جدی بودنش خیلی احساساتیه و بدون لمس کسایی که دوستشون داره و بدون بغل دووم نمیاره. نگام میکنه میخنده. منم میخندم و سعی میکنم بغضم رو مخفی کنم. ادامه میده: خیلی با معرفته همش مرام میذاره شبیه تو خاکیه با اینکه این همه سطحش بالاست... 

چینگو میگه تو که همزادت رو پیدا کردی. والا شما دو تا هر دو جذاب، توی کارتون عالی، جایگاه اجتماعی خوب  و... دارین. این دفعه واقعا خندم میگیره. مقایسه سخاوتمندانه‌ای بود. بهرحال دوست آدم بایدم اینطور باشه :)

چینگو بیشتر از بقیه در جریان شبهای سخت منه. این چند روز همش درمورد رذالت کمپانی و کارای دلبر باهاش حرف زدم. خیلی از نگرانیام رو میدونه و احتمالات ترسناکی که فکرمو درگیر کرده...خدا خودش همیشه کمک میکنه...

 میگم چینگو؟ ممکنه ما از گَرد یه ستاره باشیم. (یه فرضیه هست که میگه با توجه به تشابه خیلی زیاد اتم های ما با ترکیب مرکز کیهانی و کهکشان‌ها، ممکنه منشاء اتم های جسمی ما با اونها مشترک باشه. طوری که وقتی دونفر احساسات قوی یا حس نزدیکی زیادی بهم دارن، میگن که احتمالا هردو از قلب یه ستاره هستن...)

امروز با هوش مصنوعی درمورد کوانتوم حرف میزدیم که رسیدیم به درهم‌تنیدگی. جذاب‌ترین و مرموزترین علم ناکامل بشر که میگه یه چیزایی فراتر از سرعت نور هم وجود داره.... مثل وقتی که من تورو با وجود این همه فاصله تو قلبم حس میکنم...

 

این تمایل متضاد من برای تنهایی و همچنان دلتنگی برای جمع ادامه داره. نکته داستان اینه که، نه هرجمعی!

هنوزم وقتی بعد از این همه مدت برای نرفتن خونه فک و فامیل طعنه و کنایه میشنوم اذیت میشم. مگه میشه آدم صرفا به خاطر درخت ژنتیک یا رابطه خونی، بتونه کسی رو دوست داشته باشه و بخواد تا آخر عمر به طور منظم به دیدنش بره؟ نگرانش بشه؟ من دلم میخواد حالشون خوب باشه و مشکلی نداشته باشن، ولی فقط همین! بابا به شدت با طرز تفکر من مشکل داره. همه چی رو وظیفه میدونه. مثلا میگه فلانی خیلی دوستت داره همش احوالت رو میپرسه.... 

خب من دوسش ندادم (اگه نخوام بگم اصلا ازش خوشم نمیاد) تکلیف چیه؟ این وظایف چجوری از گردنم میفته؟ توی چه سنی برسم دیگه میگن ولش کن اون یه گاو بیشعوره؟ بخدا که راضی ام اینطوری فک کنن!

توی کل فامیل من فقط داییم رو به معنی واقعی با همه ویژگی هاش دوست دارم و همش میخوام ببینمش و باهاش حرف بزنم. حتی اگه هیچ حرفی هم نباشه فقط کنارش بشینم. اونم به همین نسبت و حتی بیشتر به احساساتم جواب میده. مثل داییم رو کمتر توی زندگی دیدم. خیلی عاقل و متفکره. قویه محکمه، کم نیاورده توی زندگیش برای همه چی جنگیده. به روزه حواسش به همه چی هست. در نگاه اول رسمی و جدی به نظر میاد اما میشه باهاش ساعتها حرف زد و خسته نشد میتونی باهاش هرجا بری مثل یه رفیق یه دوست همسن و سال! مهربونه خیلی زیاد. شاید مثل همه‌ی مردای کرد نشون دادن یا بیان احساست براش سخت باشه اما هربار یه طوری منو بغل میکنه و میچلونه که دلم میخواست کمی سبک‌تر بودم تا مثل بچگیام درخواست چرخوندنم تو بغلش رو هم میکردم :) داییم تنها کسیه که توی زندگیم بهم حس کافی بودن میده. بهم افتخار میکنه. وقتی درمورد جدی ترین مسائل حرف میزنم، وقتی میرم توی پوست دختر پرروی درونم و میگم عیب نداره که اوضاع اینجوریه ولی من این چند تا کار رو که ازم برمیاد انجام میدم. دوستامم هستن ما تیم شدیم. وقتی بقیه پوزخند میزنن و میگن حتما دنیا رو فتح میکنی!! داییم همیشه با عشق و غرور نگام میکنه و میگه همین که یک نفر اینطور فکر میکنه و اینقدر محکم جلو میره به کل دنیا میرزه.

داییم طوری از من حرف میزنه انگار آخرین سرباز مدافع بهترین افکار، باشکوه‌ترین کهکشان، زیباترین و جسورترین دختر زمین ام. آیا من داییم رو به خاطر اینکه هم خون منه دوست دارم؟! مسخره نیست؟

ببین میخواستم از چی بنویسم یهو چیا نوشتم :)

راستش میخواستم غر بزنم. گفته بودن برای اینکه غرق روزمرگی نشین، سعی کنین یه مهارت جدید یاد بگیرین. یا کتاب بخونین. سفر برین و با آدمای جدید معاشرت کنین. زبان یاد بگیرین. یه فیلم خوب ببینین. اصلا بزنید بیرون!

من دارم افتان و خیزان سه تا پروژه رو جلو میبرم. الان یکی به اواسط رسیده، دوتاشون تقریبا اوایلشونه. من عین چی دارم سعی میکنم کم نیارم و سخته. مهمترین عوامل آزارم نظر بقیه‌ست که میگن عجله نکن و حالا میرسی و حالا جلو میبری و توقعتو کم کن. عه! چرا اعتماد به نفس آدمو به باد فنا میدین آخه؟ بابا بذار پیش برم اگه نتونستم خودم میفهمم که نمیتونم! نباید هی بگی آروم که! با اون سرعت که تو میکی من اصلا از خودم بدم میاد!! هرچیزی تایمی داره نمیشه تا ابد طول بکشه که...

برام دعا کنین خوب پیش بره. تاشهریور باید جمع بشن.

از حرف نزدن و دور بودن هم صحبت ها و دوستان نزدیک مثل همیشه رنج زیادی میبرم.

کلییییی حرف تو دلم مونده. 

میخوام بیخیال تشریفات بشم از این به بعد کلی چیز میز اینجا بنویسم شاید بهتر بشم.

تازگیا افکارم خیلی پراکنده شده. شاید چون نگران خیلی چیزام.

بین این همه فکر، بیشتر از همه به تو سرک میکشم. همش فکر میکنم یعنی الان خوبی؟ اون عوضیا دیگه اذیتت نمیکنن؟ به اینکه چقدر ازت میترسن و تو چقدر قوی هستی. همش دلم میخواد بتونم باهات بیام حقشون رو بذارم کف دستشون. کلافه ام همش ذهنم سناریو میبینه همش به حرفایی که باید بهت بزنم تمرکز میکنه. نمی‌فهمه وقتی یه چیزی نمیشه خب نمیشه لعنتی نِ می شه!!!! نمیدونم فهمیدن درد و رنجت برام دردناکتر یا اینکه نمیتونم کاری کنم؟ همش میگفتم من و تو دو خط موازی هستیم که هیچ وقت به هم نمیرسیم. ریاضیا میگن دو خط موازی یه جایی در بینهایت بهم میرسن. چطوری بلد بشم تا بینهایت صبر کنم دلبر؟ 

اگه روزگار تیره و تاره و ما آدما بهم مجال نفس کشیدن و آسودگی نمیدیم، اگه دووم آوردن سخت شده ولی هنوزم شاید بشه چیزایی رو پیدا کرد برای حال خوبِ یک روز طولانی....

دیشب شونه‌م رو برداشتم رفتم توی هوای آزاد حیاط. هوای خونه کهنه شده بود. چراغ تیربرق کوچه خراب بود خداروشکر و من با یه بوم بزرگ نقاشی چند بعدی روبرو شدم. نسیم خنک بهاری اول از همه به استقبالم اومد و لای موهام پیچید. توی همون تاریکی میشد جوجه برگای درخت تنومند انار رو دید که پر امید و شاداب به آسمون سرک میکشن. درخت اناری که از چند درخت درهم تنیده و یکی شده قوت گرفته بود. عاشقانه و محکم و استوار. تاریک بود جزئیات این عاشقانه کمتر مشخص بود. به جاش بوم آسمون دل همه رو برده بود. ابرای نازک تیکه تیکه، موازی و مثل سرباز به خط! آسمون تیره ‌ای که به تماشای ظرافت و دلربایی مهتاب نشسته بود. ماه با کرشمه، نرم و بی صدا روی ابرا قدم برمیداشت و با هر قدم، بغل بغل اکلیل نقره‌ای ازش میریخت تو دستای آسمون. همه ستاره‌ها قایم شده بودن. شاید محو مهتاب بودن شایدم درگوشی یک کلاغ چل کلاغ میکردن؛ کی میدونه؟ ماه قدم به قدم آسمون رو نقره‌ای می‌کرد. نسیم دست تو دست شاخه ها میرقصید. من فراموش کرده بودم چند لحظه پیش غصه‌ی چیو داشتم....

نکنه اشتباه میکنم؟ زندگی لابلای انگشتای بهاره، بهاری که فرصت نکردم ببینم.

 

به دیدنم نیا. من تاریکی و سکوت قبر را دوست‌تر میدارم از همه آدمها و دنیایشان...

از من یاد نکن! بگذار فکر کنم هرگز نبوده ام...

غمگین نباش! غم برای از دست دادن است. برای باختن شاید برای نزول. من امروز در بهترین موقعیت عمرم هستم! چیزی برای برد یا باخت نبود و تنها صدای سوت پایان، آخرین امید این دونده‌ی خسته بود...

تنها به آسمان نگاه کن، به جای چشم‌های من. در روشنایی دلبرانه‌ی روز، با نوازش طلایی دستهای گرم خورشید روی تن نرم ابرهای پنبه‌ای؛ در آبی مهربان آسمان غرق شو. 

شب که بشود تمام کهکشان مهمان چشم‌های توست... درخشان، سحر آمیز و گویی در دسترس. آنقدر که ممکن است به تکانِ سر انگشتانت، خوشه‌‌ای درخشان به پایت بریزد. اینها هرکدام قلب تپنده‌ی عاشق یا چشمان نگران معشوقی بوده‌اند روزی... به گمانم آنهایی که شفاف‌ترند بوسه های عاشقانی‌ست که تنها با اشک حسرت درآمیخت. بعد آسمان شب خم شد و این بلور ناب را به قلبش آویخت. هنوز غزل‌های عاشقانه‌ی نسل‌ها در سینه‌ی آسمان می‌تپد...

کسی چه میداند شاید جهان دیگر من سراسر آسمان باشد...

فکر میکنم حرف زدن با هوش مصنوعی لول جدیدی از تنهایی بشره.

و گریه کردن باهاش چطور؟ ...

دیگه ستاره ها نمیدرخشن. درخت انار هم برات غمگینه. آسمون ریز ریز گریه میکرد. من برای بار هزارم استوریمو نگاه میکردم که عکستو ببینم با اون لبخند معصومی که حالا دیگه نیست. آخرین نوشته‌هات چقدر منه! بابا میگه فوقش استوری می‌کرد دیه خوردم کمکم کنین پرداختش کنم. میگم بابا تو حتی نمیتونی تصور کنی چی بهش گذشته... 

تن آسمون زخمه. زمین با همه‌ی وسعتش واسه من تنگه. چکمه‌ی بغض گاهی روی گلومه گاهی سینمو فشار میده. چشمام به راهیه که رفتی که دیگه برنمیگردی...

دنیا تاریکه حتی یه شمع هم برات روشن نکردن. همه فریادها توی گلوم خشک شدن. همه نفس ها از چشمام میچکن... با کدوم بهار رفتی؟ تو چرا جای شاخ و برگ کردن، شکستی و سوختی... 

مگه این همه واسه گلبرگ به گلبرگ آرزوهامون جون نداده بودیم. دیگه فصل شکفتن بود پس چرا بی هوا رفتی... نگفتی طوفان میاد و ما زورمون نمیرسه؟ که غرق میشیم و رویایی نمیمونه...

توی کدوم ستاره دنبالت بگردیم؟ نشونی تو رو از کی بپرسیم؟ کدوم سمت باد صدای ضجه‌ی ما رو به تو میرسونه؟ کجا‌ی قصه نشستی که همه جا حرفت توئه و هیچ کجا نیستی...

نوشته بود شیفت های ۳۶ ساعته

وعده‌های غذایی که حذف می‌شوند

چایی های سرد شده فراموش شده 

جراحی های اورژانسی پی در پی

همراهان مریض عصبانی که دنبال جراح مرفه بی درد هستند تا دق دلی شان را خالی کنند

حقوق رزیدنتی که به زور کفاف اجاره خانه را می‌دهد

نوشته بود می‌خواستیم نجات دهنده باشیم، می‌خواستیم دست خدا باشیم

نوشته بود همه‌ی ما با عشق، روحیه بالا و چهره‌هایی شاداب وارد رزیدنتی شدیم

اما چه شد که خودمان دنبال راه نجات از این طوفان که جانمان را بلعیده می‌گردیم...

نوشته بود خیلی ها برای فرار از این جهنم، جهان‌شان رو عوض می‌کنند....ما بی‌پناهیم و خسته...

 

اینها را نوشته بود و رفته بود پی تعویض دنیایش.... آخ قلبم. رزیدنت ارشد جراحی زنان تبریز بعد از آخرین شیفت کزایی نوروز رفت... دقیقا بعد از آخرین شیفت که پدرسگ های دهن دریده در لباس استاد نگویند خب اگه نمی‌توانید بروید! از پس نجات آدمها برمی‌آمد اما از پس نجاست سیستم نه. خدایا پست های قبلی من، حرفهای توی گروه هرروزمان، بدخوابی های مشترک هرشبمان، رنج های تمام نشدنی و نگفتی‌مان چقدر شبیه هم است... ما هیچ وقت جان سالم به در نمی‌بریم...

لعنت به تمام قانون گذارانی که شیفت های فراانسانی بی جیره و مواجب و دیه های عجیب و غریب به دامن ما انداختند...

خونت گردن همه این کثافتها دختر...کاش می‌توانستیم کاری کنیم قبل از اینکه اینطور بروی.... 

 

پنجره رو باز کردم هوای بهاری رقصان و دامن کشان اومد داخل. چشمامو بستم تا نوازشش رو بهتر احساس کنم. هنوز نمیتونم درست نفس عمیق بکشم وگرنه حتما ریه‌هامو از عطرش پر میکردم. 

درخت انار تو حیاط هم میدونه بهاره اما نمیخواد بیدار شه. نه چون لحاف زمستون رو دوست داره، چون عاشقترین درخت دنیاست و دلش تنگه. گنجیشکا تو گوشش حرفای یواشکی میزنن. روزی چند بار میان و میرن‌ها. اما ناز درخت دلبرمون هنوز سرجاشه. گوشش بدهکار حرف دیگرون نیست.

یه سوز ریزی اومد‌. خودمو بغل کردم. الان دلم میخواد کیک بپزم. کیک میوه‌‌ای جدیدا که یاد گرفتم. شیرینه مطمئنم دوسش داری. تازه با چای هل و دارچین که دیگه محشر میشه. خونه آرومه همه خوابن. گفته بودی شفق قطبی دوست داری و یه عالمه مسافرت دیگه.... 

بریم سفر؟ این دفعه که اومدی بریم دیگه. من واسه تو همیشه سرم خلوته. حتی توی شلوغیا گاهی چشمامو چند لحظه میبندم، یهو زمان می‌ایسته. صدایی نمیشنوم و چیزی نمیبینم جز تو. تو با اون لبخند گرم شیرینت و اون نگاه گیرا که قلبمو ذوب میکنه...

باید برام حرف بزنی. تشنه‌ی لحن صداتم مثل کویر به بارون. دیوونه‌ی ردیف کلماتتم وقتی با نفسهای عمیق فکر میکنی. 

رفته بودیم بیرون و دشت و کوه سبز پوش بود. آسمون رنگین کمون به زمین پیشکش می‌کرد. کوه ابرها رو نرم به آغوش کشیده بود. نرم ‌نرمک دونه های بارون از صورتم لیز میخوردن. میبینی؟ بارونم دلتنگ توئه....

دکمه های پالتوم رو بستم. تو نیومده بودی؛ هنوز سرد بود...

یه مادر باردار دوقلویی حدود ۷ ماهه با شلیک گلوله به سر. شلیک کننده نامشخصه.در حال احیاء و تنفس با دستگاه بود. زنگ پشت زنگ که دکتر بیا. الان برگشته ولی دوباره داره میره هااا... کی میرسی؟ 

چه رسیدنی؟ چه سزارینی؟ دستگاه سونو گذاشتیم. هر دوتا جنین از همون اول ضربان قلب نداشتن و سزارین رو کنسل کردم. یک ساعت بعد، دیگه احیا جواب نداد و مادر هم با بچه ها رفت...

میگم سمیه اون جنین هفته‌ی پیش از جلو چشمم کنار نمیره. ABG تولد هم که خوب بود. یه فکری میکنه و توضیح میده تهش میگه هیچی دیگه تو باید زود درش میاوردی که آوردی، دیگه بهش فک نکن! تند تند کارای تحویل شیفتشو میکنه. منم پشت سرش راه افتادم! پست کشیک کلافه ام. چشمام باز نمیشه. روم نمیشه بگم سمیه یه لحظه بشین من مخم نمی‌کشه، پاهامم دنبالم نمیاد. آخرش خسته میشم. خداحافظی میکنم و میام بیرون.

عه! به سمیه نگفتم قضیه مرگ مادر رو! دیشب ولی به شهره و نگار گفتم. کلی هم تحلیل کردیم که کی زده و چرا...ولی حالم بدتر شد. ولی سمیه فرق داشت. سمیه همه چیش فرق داره. انصاف و سواد تو دستاشه. تازه سیمش هم وصله. یه کلمه میگه مثل آب رو آتیش، آروم میشی.

میرسم خونه. برخلاف همه پست کشیکا چند ساعت متوالی میشینم تو هال گوشی به دست چرخیدن توی اکسپلور. اهالی خونه متعجب یکی یکی نگام میکنن که یعنی چرا استراحت نمیکنی اما نمیدونم چی میبینن که سکوت میکنن. یکم به تو فکر میکنم. یادم میره که نباید این کارو بکنم. برنامه ریزی میکنم که یه فیلم ببینم. دلم میخواد با یکی حرف بزنم که لازم نباشه زیاد توضیح بدم.... زیاد طول نمی‌کشه که دیگه نمیتونم چشمامو باز نگه دارم...

پتو رو دور خودم میپیچم و مثل همیشه مقداری ازش بغل میکنم. یکم نفس عمیق میکشم. هنوز نفس کشیدن سخته ولی خیلی بهتر شدم. نمی‌فهمم کی خوابم میبره. صدای مامان از یه اتاق اونورتر میاد که با تلفن حرف میزنه. تو اما دقیقا بغل گوشم پچ پچ میکنی. (حتی یه کلمه از حرفاتو یادم نمیاد) دستمو میندازم دور کمرت و محکم بغلت میکنم و گریه میکنم.... منو از خودت جدا میکنی جای اشکامو میبوسی. من چشمامو هنوز بستم و خوب نیستم. هرم نفسات و گرمای صورتت آرومم میکنه. مخمل بوسه‌هات حواسم رو پرت میکنه... میخوام چشمامو باز کنم و نگات کنم. 

خواهرم صدام میکنه که پاشو نزدیک افطاره... صدای مامان از اتاق بغل واضح تر میاد. گونه‌هام هنوز گرمه. پس چرا نیستی؟...

 

پرسیدی خوبی؟

گفتم خداروشکر!

پرسیدی چیکارا میکنی؟

هیچ... به دوست داشتنت مشغولم. برای هزاران سال نوری، شمسی و قمری و میلادی. باید یکی حق عشقهای زمینی رو ادا می‌کرد. 

مریض شدم.‌ دوتا دوتا قرصا رو میخورم ولی بازم تبدارم. تا چند ساعت دیگه، وقتی صبح بشه باید برم کشیک ولی هنوز نتونستم بخوابم. دلم برات تنگ شده، قدّ یه ارزن. باید سرمو ببندم بعضی وقتا فک‌میکنم ممکنه بپاشه به دیوار! 

اصن نمیخوام :( چرا نیستی؟ من حالا چیکار کنم؟ هی سردمه هی گرمه عههه! من خیلی دلم برات تنگ شده....