یک کاری کن خوب شود این سردرد. با این سردرد و چشم درد لعنتی هر لحظه تماشای چشمهایت را میبازم...
لبخند بزن، تسکین بده دردهایم را.
چشمهای تو آفتاب مرداد است و من گندمزاری طلایی... هم با تو زنده میشوم و رنگ میگیرم هم تاب ندارم آه میسوزم...
نیستی و زمستان است. دلم مخمل صدایت را میخواهد. من همیشه عاشق سرما هستم. عاشق وقتهایی که دست های سرد مرا "هااا" میکنی.
پیچک حیاطمان چنان درخت انار را درآغوش فشرده که حسودی ام میشود. اگر میفهمیدی لابد میخندیدی و میگفتی" آخ آخ حسود من کیه؟" .... نه البته. همیشه نه! به گمانم معمولا کلمات را در حسرت لبهایت میگذاشتی. امان از نطق عاشق کش چشمهات و چشم هات و من به فدای چشم هات......تا حد ممکن در تنگ ترین آغوش دنیا تامرز نفس بریدنم بغلم میکردی.
مرا صدا کن با میم مالکیتت.
بگذار جدا شوم از دنیا و هیاهویش.
برایم شعر بخوان.... آه
پیشانی ام را ببوس. مرا وادار کن به هیچ چیز فکر نکنم الا تو...
ببین اینجای دستم سوخت پریروز. تو نبودی خودم پانسمان کردم پماد زدم ولی بیشتر میسوخت. دلم میخواست گریه کنم. اما تو نبودی و بغضم را قورت دادم....
ماری میگفت دنبال چه میگردی؟ پسر مردم ماشین فلان دارد و ملک و املاک فلان در زعفرانیه! راست میگفت پسرهای مردم یکی از آن یکی بیشتر سر دارند توی سرها و کلی مال دنیا اما من عشق میخواستم یار... من یک عمر توی آدمهایی که همه چیز را به چشم خریدار نگاه کردند، پی کسی شبیه تو گشتم. هیچ کس اینجا بوی عشق نمیدهد، خسته شدم. امشب از همیشه خسته ترم. بغض لعنتی از چشمهایم سرریز شده....
حتما میخواستی به پهلو شوی و یک دست زیر سر، نیم خیز شوی و فکر کنی. چشمت به بدوزی به چشم من... صدای نفس هایت، گرمای تنت، سر انگشتان گرمت که گویی الماس میچیند از اشکهایم ... چه میخواهی بگویی؟ چشمهایم را میبندم ... "کمی دیگر طاقت بیاور" و اشک هایم میچکد رو بالشت. چشم هایم را باز میکنم نیستی....
نیستی و خانه زمستان است...
به خوابم بیا...
گاهی به خوابم بیا و جبران کن دنیای تاریک بدون عشق را...