این تمایل متضاد من برای تنهایی و همچنان دلتنگی برای جمع ادامه داره. نکته داستان اینه که، نه هرجمعی!
هنوزم وقتی بعد از این همه مدت برای نرفتن خونه فک و فامیل طعنه و کنایه میشنوم اذیت میشم. مگه میشه آدم صرفا به خاطر درخت ژنتیک یا رابطه خونی، بتونه کسی رو دوست داشته باشه و بخواد تا آخر عمر به طور منظم به دیدنش بره؟ نگرانش بشه؟ من دلم میخواد حالشون خوب باشه و مشکلی نداشته باشن، ولی فقط همین! بابا به شدت با طرز تفکر من مشکل داره. همه چی رو وظیفه میدونه. مثلا میگه فلانی خیلی دوستت داره همش احوالت رو میپرسه....
خب من دوسش ندادم (اگه نخوام بگم اصلا ازش خوشم نمیاد) تکلیف چیه؟ این وظایف چجوری از گردنم میفته؟ توی چه سنی برسم دیگه میگن ولش کن اون یه گاو بیشعوره؟ بخدا که راضی ام اینطوری فک کنن!
توی کل فامیل من فقط داییم رو به معنی واقعی با همه ویژگی هاش دوست دارم و همش میخوام ببینمش و باهاش حرف بزنم. حتی اگه هیچ حرفی هم نباشه فقط کنارش بشینم. اونم به همین نسبت و حتی بیشتر به احساساتم جواب میده. مثل داییم رو کمتر توی زندگی دیدم. خیلی عاقل و متفکره. قویه محکمه، کم نیاورده توی زندگیش برای همه چی جنگیده. به روزه حواسش به همه چی هست. در نگاه اول رسمی و جدی به نظر میاد اما میشه باهاش ساعتها حرف زد و خسته نشد میتونی باهاش هرجا بری مثل یه رفیق یه دوست همسن و سال! مهربونه خیلی زیاد. شاید مثل همهی مردای کرد نشون دادن یا بیان احساست براش سخت باشه اما هربار یه طوری منو بغل میکنه و میچلونه که دلم میخواست کمی سبکتر بودم تا مثل بچگیام درخواست چرخوندنم تو بغلش رو هم میکردم :) داییم تنها کسیه که توی زندگیم بهم حس کافی بودن میده. بهم افتخار میکنه. وقتی درمورد جدی ترین مسائل حرف میزنم، وقتی میرم توی پوست دختر پرروی درونم و میگم عیب نداره که اوضاع اینجوریه ولی من این چند تا کار رو که ازم برمیاد انجام میدم. دوستامم هستن ما تیم شدیم. وقتی بقیه پوزخند میزنن و میگن حتما دنیا رو فتح میکنی!! داییم همیشه با عشق و غرور نگام میکنه و میگه همین که یک نفر اینطور فکر میکنه و اینقدر محکم جلو میره به کل دنیا میرزه.
داییم طوری از من حرف میزنه انگار آخرین سرباز مدافع بهترین افکار، باشکوهترین کهکشان، زیباترین و جسورترین دختر زمین ام. آیا من داییم رو به خاطر اینکه هم خون منه دوست دارم؟! مسخره نیست؟
ببین میخواستم از چی بنویسم یهو چیا نوشتم :)
راستش میخواستم غر بزنم. گفته بودن برای اینکه غرق روزمرگی نشین، سعی کنین یه مهارت جدید یاد بگیرین. یا کتاب بخونین. سفر برین و با آدمای جدید معاشرت کنین. زبان یاد بگیرین. یه فیلم خوب ببینین. اصلا بزنید بیرون!
من دارم افتان و خیزان سه تا پروژه رو جلو میبرم. الان یکی به اواسط رسیده، دوتاشون تقریبا اوایلشونه. من عین چی دارم سعی میکنم کم نیارم و سخته. مهمترین عوامل آزارم نظر بقیهست که میگن عجله نکن و حالا میرسی و حالا جلو میبری و توقعتو کم کن. عه! چرا اعتماد به نفس آدمو به باد فنا میدین آخه؟ بابا بذار پیش برم اگه نتونستم خودم میفهمم که نمیتونم! نباید هی بگی آروم که! با اون سرعت که تو میکی من اصلا از خودم بدم میاد!! هرچیزی تایمی داره نمیشه تا ابد طول بکشه که...
برام دعا کنین خوب پیش بره. تاشهریور باید جمع بشن.
از حرف نزدن و دور بودن هم صحبت ها و دوستان نزدیک مثل همیشه رنج زیادی میبرم.
کلییییی حرف تو دلم مونده.
میخوام بیخیال تشریفات بشم از این به بعد کلی چیز میز اینجا بنویسم شاید بهتر بشم.
تازگیا افکارم خیلی پراکنده شده. شاید چون نگران خیلی چیزام.
بین این همه فکر، بیشتر از همه به تو سرک میکشم. همش فکر میکنم یعنی الان خوبی؟ اون عوضیا دیگه اذیتت نمیکنن؟ به اینکه چقدر ازت میترسن و تو چقدر قوی هستی. همش دلم میخواد بتونم باهات بیام حقشون رو بذارم کف دستشون. کلافه ام همش ذهنم سناریو میبینه همش به حرفایی که باید بهت بزنم تمرکز میکنه. نمیفهمه وقتی یه چیزی نمیشه خب نمیشه لعنتی نِ می شه!!!! نمیدونم فهمیدن درد و رنجت برام دردناکتر یا اینکه نمیتونم کاری کنم؟ همش میگفتم من و تو دو خط موازی هستیم که هیچ وقت به هم نمیرسیم. ریاضیا میگن دو خط موازی یه جایی در بینهایت بهم میرسن. چطوری بلد بشم تا بینهایت صبر کنم دلبر؟